🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و هفتاد و هشتم:
ورزش،هیجان و مسابقات
دو سال اول بعثیا با هر گونه ورزش و نرمش مخالفت میکردن و زمینهای برای این کار وجود نداشت، امّا از سال سوم به بعد خصوصاً بعد از برقراری آتش بس اجازه دادن به صورت محدود در زمان هواخوری یه سری مسابقات ورزشی مثل گل کوچیک و والیبال انجام بشه. بچه ها هم این مسابقات رو بصورت لیگ در هر بند برنامه ریزی کردن و افرادِ علاقمند در گروهای دو و سه نفره تیم بندی شده و دورهای مسابقه برگزار میشد و داور هم داشتیم.
توپ این مسابقات با استفاده از لباسای کهنه و پوستهٔ بیرونی از برزنت چادر گروهی تهیه میشد و بچه ها اونا رو میدوختن و مسابقات فوتبال برگزار میشد. این مسابقات تا زمان رحلت حضرت امام و تبعید ما به شهر بعقوبه ادامه داشت و به مشغولیت خوبی برای بچهها تبدیل شده بود.
هر چه دوران اسارت طولانیتر می شد، بچهها هم خودشون رو با شرایط تطبیق میدادن و چیزهای جدید و اندوختههای نو برای خودشون کسب میکردن. با آزاد شدن ورزش در هواخوری و برگزاری مسابقات گل کوچیک، تعدادی از بچهها آموزش فنون رزمی رو شروع کردن. البته این آموزشها کاملاً سری و با رعایت اصول حفاظتی انجام میشد و اگه بعثیا بویی میبردن حسابی تنبیه میکردن و حداقلش، سلول انفرادی بود. توی آسایشگاه ما خوشبختانه سه چهار نفر بودن که با رشتههای مختلف رزمی، مثل کاراته و تکواندو آشنایی داشتن و به کسانی که علاقه داشتن یاد میدادن. منم مدتی دفاع شخصی کار کردم. حتی تو یکی از تمرینها که با الله قلی غفاری بعنوان حریفم انجام دادم، یکی از دندههام شکست. کتک کاری بعثیا کم بود خودمونم گاهی توی کلاسای رزمی از خجالت هم در میومدیم.
بعد ازمدتی مسابقات کشتی در اوزان مختلف در دستور کارمون قرار گرفت. البته این مسابقه از خندهدارترین مسابقات و برنامههای ما بود. بجز یکی دو نفر بقیه با فنون کشتی آشنایی نداشتیم. کشتی ترکیبی بود از جودو، کاراته و کشتی و دعوای کوچه بازاری. از اونم جالبتر داور بود که داوری نمیدونست و بحث امتیاز در کار نبود و برنده کسی اعلام میشد که حریفشو ضربه فنی بکنه. باسکولی هم که برای وزن کشی نداشتیم و با وزن تقریبی افراد رو به جون هم مینداختیم تا مسابقه بِدن. بعضی صحنهها اونقد خندهدار بود که بیشتر از یه تئاتر کمدی میخندیدیم. گاهی مسابقه بین فیل و فنجان بود و دو حریف اصلا بهم نمیومدن. برگزاری این مسابقات حسابی حال و هوای بچهها رو عوض کرده بود و شور و شادی همه جا حاکم بود.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@@defae_moghadas
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 0⃣7⃣
رضا پور عطا
کاش می توانستم فقط لبهاشان را نم دار کنم. یاد حضرت عباس و شرمندگی اش افتادم. ناخودآگاه فریاد کشیدم یا عباس.. من هم مثل تو خجالت می کشم پیش بچه ها برگردم. آخه با چه رویی بگم آب پیدا نکردم. اونها هم مثل اهل حرم تشنه ن. اشک مثل چشمه از چشمام سرازیر شد. زیر لب گفتم: بازم بچه های امام سرپناهی به نام خیمه داشتن اما این بچه ها زیر ستیغ جهنمی آفتاب دارن ذوب میشن.
رسیدم به کانال. از پله ها پایین رفتم و لابه لای قمقمه های افتاده در کانال، شروع به گشتن کردم. از آنهایی که هنوز به هوش بودند پرسیدم: بچه ها تو قمقمه کی آب هست؟... تو رو خدا یه کم آب به من بدید؟
همه نگاه ها بهت زده به حرکات جنون آمیز من دوخته شد. هیچ کس حتی توان حرف زدن نداشت. نگاهی به پیکر بی جان بچه ها و سکوت کانال انداختم و فریاد کشیدم: چراکسی جواب نمیده؟
ناگهان صدای کم فروغ یکی از بچه ها در گوشم پیچید که اشاره به سمتی از کانال داد. مسیر اشاره را نگاه کردم. تعدادی قمقمه روی زمین افتاده بود. سراسیمه به سمت آنها دویدم و خودم را روی آنها انداختم و یکی یکی تکانشان دادم صدای شب شب آب را شنیدم. لبخندی زدم و شروع به جمع آوری ته مانده آب قمقمه ها کردم. بالاخره توانستم از توی حدود بیست، سی قمقمه کمی آب جمع کنم.
خوشحال به سمت بچه ها شروع به دویدن کردم. وقتی به آنها رسیدم لحظات آخر را می گذراندند. بالای سر سیدمهدی نفس زنان زانو زدم و قمقمه را به لبان او چسباندم و گفتم: سید بخور.... از خوردن امتناع کرد. آرام دستم را کنار زد و گفت: بده به سیدنورالله.. قمقمه را سمت سیدنورالله چرخاندم اما او هم دستم را کنار زد و گفت: بده به امین الله.... خزیدم بالای سر امین الله گفتم: بیا آب بخورا به سختی گفت: آقارضابده به سیدمهدی.. اون کوچیکتره. هیچ کدامشان حاضر نشدند اول آب بخورند. بغض گلویم را گرفت. فریاد کشیدم بابا آب آوردم... پس چرا نمی خورین؟ نگاه معصوم و منتظرشان همچنان به آسمان دوخته شده بود. گویی در عالم نبودند و چیز دیگری مشاهده می کردند. دوباره خزیدم سمت سیدمهدی و التماس کنان گفتم: سید..... تو رو خدا بخور تا سید نورالله هم بخورد. صدایی ازش در امد. فقط دستم را کنار زد. قمقمه را چرخاندم سمت سید نورالله، دیدم با لبخندی برلب تمام کرده. برگشتم به سیدمهدی اعتراض کنم، او هم تمام کرده بود نگاهم را به سمت امین الله طهماسبی کشاندم... او هم آرام با لبانی تشنه به خواب رفته بود.
قمقمه را به زمین کوبیدم و با صدایی بلند فریاد زدم: یا حسین فریادم مثل رعد و برقی در فضا طنین انداز شد. همه نگاه های خسته در یک لحظه به سمت صحنه شهادت این سه رزمنده کشانده شد. . .
🔅🔅🔅
..... نسیم آرام باد از دورهای دشت می وزید. بچه ها بالای سر استخوان شهدا ایستاده بودند و خیره به آنها زل زده بودند. نگاهی به تپه ها و موقعیت منطقه انداختم و با اطمینان گفتم: این سه دسته استخوان مربوط به سیدمهدی، سید نورالله و امین الله طهماسبیه. تعجب را در چهره بچه ها دیدم. بغض گلویم را فرو خوردم و گفتم: بچه ها.. اینا تشنه شهید شدن.
صدای زوزه باد می آمد. علی جوکار به اتفاق دو نفر دیگر از بچه ها مشغول خاکهای اطراف شدند. خیلی زود یکی از پلاک ها نمایان شد. وقتی با دفتر آمار مطابقت دادند، نام سید محمد طباطبایی در فضا طنین انداز شد. صدای خنده و صلوات دشت را پر کرد.
بچه ها تقریبا به تشخیص و شناسایی من ایمان آورده بودند. بچه های تفحص، احساس شاد و خوبی داشتند. شهدا یکی پس از دیگری نمایان می شدند. یکی از بچه های تفحص گفت: آقا رضا دمت گرم... خدا خیرت بده.... میدونی چقدر
خانواده رو از انتظار در آوردی؟ نگاهی به دورترهای میدان انداختم و گفتم: تازه این ها این طرف کانالن.. صحنه اصلی باید اون سمت کانال باشه.
همگی با تعجب پرسیدند: مگه بازم هست؟ بدون اینکه حرفی بزنم در مسیر جاده ای که از ده سال پیش در ذهنم نقش بسته بود حرکت کردم.
همراه باشید ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
این جنگ را دیگران طراحی و اجرا کردند. نمیتوانم بگویم نمیشد جلوی جنگ گرفته شود ولی ما نه طراح جنگ بودیم نه مجری آن. حتی حدود یک ماه پس از آغاز رسمی جنگ عراق علیه ایران یک روزنامه آمریکایی به نقل از یکی از کارشناسان نظامی آمریکا فاش کرده بود که طرح عراق برای حمله به ایران در سال 1950 میلادی توسط انگلیس طرحریزی شده بود.
به هر حال اگر مسائل ما به روز بود و بر اوضاع مسلط بودیم که بتوانیم برای جلوگیری طراحی کنیم، شاید میتوانستیم ولی مطمئن نیستم. چون دشمنان از قبل طراحی داشتند. حتی قبل از شروع، زمزمه آن به گوش میرسید. بعد از شکست کودتای نوژه، آمریکاییها گفته بودند این دفعه طرحی داریم که کودتا نیست تا کشف شود و شورش نیست تا جلویش را بگیرند. طرح ما چیز دیگری است که علنی هم خواهد بود. این حرف تفسیری غیر از جنگ نداشت. بعدها فاش کردند که این جنگ از تیر ماه 59 که برژینسکی در مرز اردن با صدام ملاقات کرد، شروع شد.
برگرفته از مصاحبه هاشمی رفسنجانی
@defae_moghadas
🍂
✍بہ ما خـــورده نگیرید؛
ڪہ چـــرا اینقدر از #حجاب میگوییم...
بہ ازاے هـــر زینـــب؛
ما #عبــــاس_ها داده ایم...
در جبهہ ها!!!
@defae_moghadas
🍂
✨" کرامة الشهداء"✨
"به یاد امام حسین" (علیه السلام)
"شهید عبدالحسین غلام پور"
وقتی برای اعزام می خواست برود، دید همه برای خدا حافظی و بدرقه آمده اند، وقتی مادر و خواهر هایش را در حال گریه دید، با تندی گفت هیچ کس حق ندارد برای بدرقه من بیاید. می خواهید آنجا گریه و زاری کنید و نگذارید بروم.
من که راضی به رفتن پسرم بودم گفتم: پسرم این یک رسم است. بگذار بیایند.
همراه او به بسیج رفتم. فرمانده بسیج در حال سخنرانی بود. گوشه ای نشستم و عبدالحسین کنار دوستانش رفت و مشغول صحبت کردن شد. هر گاه سرم را پایین می انداختم، نگاهم می کرد تا نگاهش می کردم، سرش را بر می گردانید و با دوستانش صحبت می کرد.
برای خدا حافظی ابتدا از دوستانش شروع کرد و آخر سر به سراغ من آمد و از من حلالیت طلبید.
به یاد امام حسین "علیه السلام" زیر گلویش را بوسیدم و رفت.
هشت روز بعد پیکر غرق به خون و پاره پاره اش را آوردند در حالیکه سر در بدن نداشت.
🔅 پدر شهید صفحه 149نویسنده رمضانی کتاب سبکبالان عاشق
@defae_moghadas
🍂