🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 8⃣8⃣
خاطرات رضا پورعطا
کل مسیر سه کیلومتر هم نمی شد اما ما از ساعت 30: 5 دقیقه عصر تا ۷ صبح درگیر موانع بودیم. به ناگاه سروشی غیبی در گوشم پیچید و مرا به یاد نماز صبح انداخت. قدم هایم سست شد. نه آبی برای وضو و نه خاکی برای تیمم داشتیم. همان طوری که می دویدم، چشمانم را بستم و نماز صبح را ادا کردم. سپس رو به آسمان کردم و خدا را از ته قلب شکر کردم. نیم نگاهی به بچه ها که مستانه می دویدند انداختم و لبخندی زدم. می دانستم که آنها هم در حال تسبیح خدای بزرگ اند. خدایی که از مهلکه خوفناک مرگ نجاتمان داده بود.
🔅🔅🔅
جسته گریخته خبر کشف پیکر شهدای منطقه امیدیه در شهر پیچید. شور و شوق عجیبی بین خانواده شهدا به وجود آمده بود. سینه به سینه نقل شده بود که پورعطا همه شهدا را شناسایی کرده است. دم به دم در خانه ما کوبیده می شد و پدر یا مادر شهیدی سراغ فرزندش را می گرفت. خودم را از نظرها پنهان کردم، چون برادر نداعلی تأکید کرده بود تا شناسایی دقیق و کامل شهدا حرفی به خانواده شهدا زده نشود. مادر رضا هم فرزندش را در خواب دیده بود که از سفر برگشته است. هنوز پیکر شهدا برای تشییع و تدفین آماده نشده بود اما شهر آذین بندی شده بود. .
فردای آن روز با مقداری آذوقه به منطقه برگشتیم و پیش عراقی ها رفتیم. وقتی چای و آرد و خوراکی ها را نشانشان دادیم گل از گل شان شکفت. به گرمی از ما استقبال کردند و ما را تحویل گرفتند. آدم های بدبختی بودند. نداعلی به عربی با آنها صحبت کرد. فهمیده بودند ما در پی شهیدانمان هستیم. یکی از نگهبان ها که می گفت همه منطقه را مثل کف دستش بلد است، نقطه دورتر از پاسگاه شان را نشان داد و گفت: هر چی هست اونجاست.
همه نگاه ها به سمت همان نقطه دوخته شد. دشتی پر از مین و سیم های خاردار دیده می شد. پیدا کردن راهی برای عبور محال به نظر می رسید. به هر شکلی که می رفتیم با مین برخورد می کردیم. نداعلی پس از بررسی جغرافیای منطقه از سرباز عراقی پرسید: چه جوری میتونیم اونجا بریم. سرباز عراقی مسیری را در حاشیه میدان نشانمان داد و تأکید کرد با احتیاط از آنجا بروید. تا خواستیم حرکت کنیم گفت: تا قبل از اومدن پست بازرسی برگردید و از اینجا برید.
گردان شهید دانش، همانی که به همراه رضا در شب دوم وارد آن شدیم، در این منطقه عمل کرده بود. از آن شب تا به امروز هنوز پای هیچ کس به اینجا باز نشده بود. از دور، سفیدی استخوان ها را می دیدم. اینها بچه های گردان شوشتر بودند. نداعلی رو به من گفت: تو که این قدر واردی، می تونی اونها رو هم شناسایی کنی؟
ایستادم و منطقه را از نظر گذراندم. خاطرات مثل فیلم از جلو چشمانم عبور کرد. یاد رضا حسینی که افتادم، قلبم به تپش افتاد. چون همه این مدت به امید پیدا کردن جنازه او درس و زندگی را رها کردم و همراه بچه ها شدم. رضا، بخشی از وجود من بود. روزی نبود که در خلوت خودم به او فکر نکنم. حالا لحظه سرنوشت سازی که ده سال انتظارش را می کشیدم فرا رسیده بود. مطمئن بودم یکی از جنازه ها به او تعلق دارد.
به بازی روزگار خنده ام گرفت. پس از ده سال جدایی، ملاقات ما در برهوت دشت اتفاق می افتاد. حالم منقلب شد. نداعلی و علی جوکار متوجه من شدند اما چیزی به زبان نیاوردند. بدون اینکه حرفی بزنم، به سمت استخوانها حرکت کردم . بچه ها در پی من از روی مین ها می پریدند و جلو می آمدند. اگرچه در میدان مین بودیم اما دیگر حساسیت آن شب ها را نداشتم. شوق رسیدن به رضا احتیاط و ترس را از من گرفته بود. در وسط میدان مین قدم های بلند برمی داشتم و جلو می رفتم. هیچ توجهی به بچه های پشت سرم نداشتم. فقط لحظه شماری می کردم پیکر رضا را در آغوش بگیرم. وجودش را احساس می کردم.
اشک های مادر رضا در نظرم نمایان شد. روز قبل که جریان را فهمیده بود، آمد در خانه و التماس کرد که خبری از رضا برایش بیاورم. همه نگرانی من از این بود که رضا پلاک نداشت. من و محمد هم پلاک نداشتیم. یعنی همان شبی که با التماس من را وادار کرد با او وارد عملیات شوم، هیچکدام از ما پلاک نداشتیم. اما آن موقع آن قدر شور عملیات و حضور در منطقه را داشتیم که به مردن و شهید شدن فکر نمی کردیم.
رضا هم مثل من در یک خانواده فقیر به دنیا آمده بود. هیچ یادم نمی رود شبی که از توی چادر بیرون زدیم و قصد عملیات کردیم، رضا کفش نداشت و مجبور شده بود یه جفت ربن نو از تدارکات کش برود. ربن ها را تا دور شدن از چادرها زیر پیراهنش مخفی کرده بود. بیرون از منطقه که دیگر خیالش راحت شد، آنها را دراورد و پوشید. من و محمد وقتی ربن های سفید و نورانی اش را دیدیم، خندیدیم و گفتیم: اگر شهید شدی از روی همین ربنها شناسایی ازت می کنیم.
👈ادامه دارد
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و نود هشتم:
سرهنگ حسین از کودتا تا اعدام(۲)
حدود دو ماهی این اوضاع ادامه پیدا کرد و در اون مدت نه کسی کتک خورد و نه مشکل گرسنگی و سوء تغذیه داشتیم و خیلی از بیمارها مداوا شدن و اسارت برای همه تحمل پذیر شده بود. اما متأسفانه این شرایط خیلی زودگذر بود و بزودی دوباره ورق برگشت. یه روز صبح که برای رفتن به هواخوری داشتیم آماده میشدیم، دیدیم شرایط کاملاً عوض شده. تعدادی از نگهبانا مجددا عوض شدن و قبلیا برگشتن و همه عصبانی و مجهز به کابل و چوب و باطوم.
یه سرگرد بلند قامت با سبیلای بلند وارد اردوگاه شد و بند بند همه رو جمع میکرد و ضمن معرفی خودش بعنوان فرمانده جدید اردوگاه، شروع کرد به فحاشی و تهدید که اگه کوچکترین خلافی از شما ببینم چنین و چنان میکنم و به نگهبانا این اجازه رو داده بود که بشدت با بچهها برخورد کنن و هر کسی که جنبید، بشدت در هم بکوبن. همه مات و مبهوت شده بودیم از اون رفتار انسانی و ملاطفت سرهنگ حسین و از این همه خشونت سرگرد بعثی. با خودمون گفتیم واقعا چه اتفاقی افتاده؟ اون که سرهنگ تموم بود و دو درجه ازین بالاتر بود چرا اون همه محبت و رسیدگی کرد؟ و حالا چی شده که این سرگرد اینجور می کنه؟ اونم سال سوم از اسارت؟! گاهی هم شک میکردیم نکنه همه اون دو ماه یه ترفند و برنامۀ فریب بوده ولی دلمون قبول نمی کرد که اون همه محبت و رسیدگی همش ریاکاری و حُقه بوده باشه!
مدتا از این ماجرا گذشت تا اینکه از طریق برخی از نگهبانای عراقی که از قبل با بچهها خوشرفتاری کرده بودن و هنوزم تو اردوگاه یا اطرافش کار میکردن، فهمیدیم قضیه خیلی فراتر از این چیزایی بوده که ما تصور می کردیم. میگفتن سرهنگ حسین و تعدادی از افسران بلند پایه و چند تا از ژنرالای عراقی کودتایی رو علیه صدام طراحی کرده بودن و این سرهنگ حسین هم با برنامه از طرف سران کودتا به اینجا فرستاده شده بوده که بتونه در صورت لزوم از نیروی رزمی این اردوگاه که از نظر اونا قویترین اردوگاه اسرا بوده استفاده کنن . حتی زمزمۀ هِلی بُرن نیروی هوایی ایران و نجات اسرا نیز در بین بوده. بعد میگفتن که کودتا لو رفته و همه عوامل اون از جمله همین سرهنگ حسین اعدام شدن. حالا این قضیه چقد درست بود و با واقعیت تطابق داشت یا نه، خدا بهتر می دونه و ما هیچ مستندی در این زمینه، جز گفتۀ چند نفر نگهبان عراقی شیعه نداریم. ولی هر چه بود واقعا شیرینترین دوران اسارت ما که تقریباً از همه امکانات در حد قابل قبول برخوردار بودیم و عراقیا یه دست با ما خوشرفتاری کردن همون دو ماه یا دو ماه و خوردهای بود.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 # کتاب
"لشکر خوبان"
○ نویسنده: معصومه سپهری
○ قطع: رقعی
○ ناشر: سوره مهر
○ داد صفحات: 680
○ سال نشر: 1392
این کتاب دربرگیرنده خاطرات مهدیقلی رضایی از رزمندگان واحد اطلاعات و عملیات در هشت سال دفاع مقدس بوده و با همراهی معصومه سپهری به تدوین خاطرات خود پرداخته است.رضایی در این کتاب به کوشش ذهن تیز و حافظه قوی خود جزییاتی شگفتانگیز و جذاب از عملیاتهای موسوم به شناسایی را در دوران دفاع مقدس روایت کرده و صحنههایی را توصیف میکند که در کمتر اثری از این دست میتوان دید. این خاطرات اما از سوی دیگری نیز قابل توجه است. رزمندگان دفاع مقدس در واحد اطلاعات عملیات به اصطلاح چشم رزمندگان بودهاند و مسئولیت هدایت نیروهای خطشکن را بر عهده داشتهاند و در اوج گمنامی و غربت به شهادت رسیدهاند و لشکر خوبان راوی این صحنههاست.
کتاب لشکر خوبان در 27 فصل تدوین شده است. راوی در ابتدا پس از شرح نحوه حضورش در جبهه که یکی از شیرینترین بخشهای کتاب به شمار میرود، به شرح حضورش در عملیات فتحالمبین و مسلم ابن عقیل میپردازد و در ادامه پس از بیان چگونگی ورودش به واحد اطلاعات عملیات به شرح عملیاتهای شناسایی که در آن حضور داشته، پرداخته است که از وقوع عملیات بدر تا مرصاد را در بر میگیرد.
این سطور بخشهایی از فصل نخست کتاب لشکر خوبان است که به تازگی از سوی انتشارات سوه مهر به چاپ چهارم رسیده است.
@defae_moghadas
🍂
🍂 بخشی از کتاب
چطور کریم و دوستعلی که هم سن من بودند، توانستند بروند جبهه ولی من قبول نشدم؟ چرا تابستان تمام نمیشود؟
آن شب داغترین شبهای زندگیام بود. نه اینکه هوا گرم باشد، اتفاقا چند تکه ابر هم در آسمان سرگردان بودند. توی رختخوابم جابهجا میشدم و نمیدانستم چه کنم. باور نمیکردم که مرا از محل ثبتنام بسیج دست خالی بگردانده باشند؛ یعنی باز هم باید به کوچه و مدرسه و مسجد قناعت کنم و تنها کارم، شبها در کوچهها در کوچه نگهبانی دادن و گفتن «چراغها را خاموش کنید» باشد؟! آن شب را با بیقراری به صبح رساندم و به کسی نگفتم که در محل ثبت نام بسیج هم رد شدهام؛ دست مثل کلاس سوم راهنمایی مدرسه...
کجا؟! بیا بیرون ببینم...
دست قوی برادرم حسن، من را از صفی که به اتوبوس ختم میشد بیرون کشید. آن همه دلهره و اظطراب و شوق اعزام در یک لحظه از ذهنم گذشت. نگران و خاموش، شاهد دعوای برادرم با مسئول اعزام بودم: این بچهس! بدون اجازه بزرگترش کجا میفرستیدش؟
از خجالت داشتم میمردم. توی دلم مرتب میگفتم: حیف لباسی که تن من است! وقتی برادرم دستم را گرفت و دنبال خودش کشید، تازه زاریام شروع شد. همه راه را با پاهایی که روی زمین کشیده میشد، رفتم و در حیاط که پشت سرم بسته شد، همان جا نشستم و تا میتوانستم گریه کردم...
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
حسین کلاه کج:
... مجموع قوای ما در ابتدای جنگ 500-600 نفر بومی وغیر بومی بود. قرار بود که این تعداد نیرو سازماندهی شوند .اما وقتی داشت این کار انجام می شد ، استاندار وقت خوزستان به سپاه اهواز آمد و فریاد زد که شهر درحال سقوط است وشما هنوز در فکر سازماندهی نیروها هستید ! لذا نیروها بدون سازماندهی سوار اتومبیل های پیکان و وانت بار وکامیون ها شدند. اتومبیل ها به یک ستون در حال حرکت بودند.ومردم از مشاهده ستون عظیم اتومبیل ها فکرمی کردند که دیگر کار جنگ تمام شده است وبه زودی دشمن به مرزهای خودش بر می گردد . مردم بر سر راه عبور نیروها صلوات می فرستادند. ما از سه راهی خرمشهر عازم جاده حمیدیه شدیم . وقتی به پشت جنگل (گمبوعه) رسیدیم عراقی ها به سوی مان موشک مالیوتکا وگلوله های توپ شلیک کردند . فضای آن منطقه به دلیل عبور اتومبیلها مملو از گرد وغبار بود .
نیروها در نقاط مختلف جنگل پخش شدند . در واقع ما جنگی را شروع کرده بودیم که در آنموقع به قول بچه ها پیشروی اتوبوسی معروف شده بود. ما با اتوبوس تا چند کیلومتری دشمن آمده بودیم .در آن زمان برادرمان محمد بلالی مسئول واحد عملیات سپاه اهواز بود. ایشان نیروهای اهوازی را که حدود 60 نفر می شدند و قبلا باهم به مرز شلمچه وکردستان اعزام شده بودند، جمع آوری کردوبه بچه ها گفت که ما می بایستی ابتدا منطقه دشمن را کاملا شناسایی کنیم و سپس به نیروهای متجاوز شبیخون بزنیم .
کتاب نبردهای جنوب اهواز/ گلعلی بابایی پژوهشکده علوم ومعارف دفاع مقدس."
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 9⃣8⃣
خاطرات رضا پورعطا
همان لحظاتی که حین دویدن داشتم زیر لب نماز صبح می خواندم، از دور شبحی را دیدم که به سمت مان می آید. جا خوردم. نمیدانستم خودی است یا دشمن. به بچه ها دستور توقف دادم. طولی نکشید که صدای آشنای بچه ها را که از شب قبل به دنبال ما راهی رملهای بیابان شده بودند شناختم. قدرت علیدادی و عظیم نساج بودند. ما را از توی رمل ها نجات دادند و به جنگل امقر رساندند. از آنجا هم يکراست ما را به محل استقرار چادرها در سایت منتقل کردند.
جلو چادرها که رسیدیم، قدرت به من گفت: همین جا باش تا یه وسیله تهیه کنم و ببرمت امیدیه. گفتم: چه عجله ای داری..... سر فرصت برمی گردیم. گفت: مرد مؤمن، خبر شهادتت در منطقه پیچیده و خانواده ات را ماتم زده کرده. بعد من را با همه خستگی هایم تنها گذاشت و رفت.
وقتی نگاهم به چادرهای خالی و سوت و کور گردان افتاد، غم بزرگی وجودم را در بر گرفت. صحنه عاشورا مقابل چشمانم جان گرفت. یاد بچه ها و شور و شوق و هیاهوی آنها افتادم که دو شب پیش در اینجا توی سر هم می زدند. دلم گرفته به سمت چادر گروهان خودمان رفتم. چادری که تا شب قبل، ۲۶ نفر از بهترین نیروها را در خودش جای داده بود. بغض گلویم را گرفت. یک بغض سنگین و ویران کننده. می خواستم وارد چادر شوم و بنشینم و عقده دل باز کنم. عقدهای که می دانستم روزها نه، بلکه سال ها من را رها نخواهد کرد. کاش می توانستم مثل مولا على سر در چاهی عمیق فرو کنم و فریاد بکشم.
نمیدانم چقدر طول کشید تا به چادر رسیدم. لبه برزنتی چادر را کنار زدم. متوجه حضور کسی در گوشه چادر شدم که سر در گریبان فرو برده و گریه می کند. گفتم: شاید از نیروهای باز مانده باشد. تا سرش را بالا کرد و من را دید، مثل آدم های برق گرفته از جا پرید و گفت: تویی رضا؟
هر دو خيره و چشم در چشم به هم زل زدیم. گفتم: تو اینجا چیکار می کنی؟ رضا حسینی در حالی که اشک هایش را پاک می کرد، گفت: باورم نمیشه. یعنی درست دارم می بینم. پرید و محكم من را در آغوش گرفت و حسابی بوسید. رضا همان طور که اشک می ریخت و نوازشم می کرد، با هق هق گریه گفت: همهش تو فکر این بودم که بدون تو چطور زندگی کنم.
گوشه ای نشستیم اما رضا همچنان با اشک و ناله صحبت می کرد. گفت: از دیشب تا حالا همین جا نشستم و عزا گرفتم... وقتی خبر شهادتت در شهر پیچید، همه اون هایی که می شناختنت توی سر و صورتشون زدن. پرسیدم: مگه امتحان نداشتی؟ گفت: بابا.... می خوام دنیا و درس نباشه... وقتی شنیدم شهید شدی، برگه را پرت کردم و خودم را رساندم اینجا.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂