eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 "نبرد درالوک" «نبرد درالوگ» كه خاطراتي از جعفر جهروتي‌زاده، فرمانده عمليات‌هاي پارتيزاني دوران دفاع‌مقدس را روايت مي‌كند، در دهمين دوره انتخاب بهترين كتاب سال دفاع‌مقدس مورد تقدير قرار گرفته است. به‌وسيله ‌   «محمود جوانبخت» مصاحبه و تدوين شده وچاپ اول آن در سال 1384 روانه بازار كتاب شده، تا کنون در انتشارات سوره مهر به چاپ هشتم رسيده و بيش از 18000 نسخه از آن نيز منتشر شده است. قرارداد اقتباس از کتاب « نبرد درالوگ » با سيمافيلم امضا و متن اثر به كارگاه فيلمنامه نويسي اين مركز سپرده شده است. فهرست اين كتاب كه موضوع آن عمليا ت تصرف شهر «درالوگ» و مشتمل از چهارده فصل است و در پايان كتاب عكس‌هايي از سردار «جعفر جهروتي زاده» را مي‌توان مشاهده كرد.  «جعفر جهروتي زاده» قهرمان اصلي اين كتاب، فرمانده يكي از يگان هاي پارتيزاني بود كه در چندين عمليات مهم، در پشت جبهه عراقي ها فرماندهي كرده است كه جولنبخت با گفت و گوي حضوري و بيان خاطرات اين رزمنده در شش جلسه و در مجموع 15 ساعت نوار كاست اين متاب را تدوين كرده است. خاطرات وي از سنگر، و فرمانده‌اي به نام «احمد متوسليان» بخشي ديگر از مطالب خواندني كتاب را تشكيل مي‌دهد. تشكيل تيپ محمد رسول‌الله(ص‌) به فرماندهي حاج احمد متوسليان و انتخاب جهروتي‌زاده به عنوان فرمانده گردان تخريب تيپ‌، عمليات فتح‌المبين‌، عمليات بيت‌المقدس و سرانجام آزادي خرمشهر، قسمت‌هايي ديگر از اين كتاب است‌. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 در بخشي از كتب مي خوانيم : «در گردان، پدر و پسري از ذريه حضرت زهرا ( س) بودند به پدر كه سنش هم بالا بود گفتيم : آقا پشت جبهه بمان،اين جا به شما بيشتر احتياج هست، او قبول نكرد، البته نه مي گفت كه مي مانم،  و نه مي گفت نمي مانم، فقط گريه مي كرد و با گريه اش نشان مي داد كه نمي خواهد بماند ...» @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۱۶ تقریبا نیروها از مهلکه خطر دور شده بودند نگاهی به آسمان کردم. هوا داشت روشن می شد. از پای قطع شده مجروح، شر شر خون توی گردنم می ریخت. به هر شکلی بود او را هم تا پشت خاکریز حمل کردم و از مهلکه نجات دادم. به خاکریز که رسیدم، دیگر نایی برایم نمانده بود. هوا روشن شد. امکان بازگشت به عقب غیر ممکن بود. می دانستم دیگر کسی باقی نمانده است. اگر هم بود انتقالش غیر ممکن بود. حاج محمود هم که دست کمی از من و محمد نداشت. روی شیب خاکریز دراز کشید و نفس نفس میزد. نگاهی به من انداخت و گفت: دیگه کسی عقب نره! نفس زنان گفتم: حاج محمود نمی‌بخشمت... همه ش تقصیر تو شد که رضا موند؛ گفت: مرد حسابی، اگه تو نبودی این همه نیرو رو کی به عقب می کشوند. گفتم: پس تکلیف دوست خودم چی می‌شه؟... اونو کی نجات میده؟ گفت: آقا رضا، یه نگاهی به اطرافت بکن.. ببین چه خبره! این همه رزمنده با دوست تو چه فرق می‌کنه. حالا به خاطر یک نفر داری منو محاکمه می‌کنی؟ دیگر چیزی نگفتم. پس از لحظه ای سکوت گفت: من هنوز روی قولم هستم. فردا شب برمی گردیم و با همدیگه میریم و رفیقت رو پیدا می‌کنیم. آنقدر داغ رضا بودم که تصمیم گرفتم تا فردا شب پشت خاکریز بمانم. وقتی فهمید نمی خواهم به عقب برگردم، گفت: چرا مثل بچه ها بهانه می گیری... من که بهت قول دادم. فردا به عنوان شناسایی می آییم و بی سر و صدا رفیقت رو پیدا می‌کنیم از شدت ناراحتی سرم را پایین انداختم تا حاج محمود اشک‌هایم را نبیند. رضا همه چیز و همه کس من بود. انگار قسمتی از وجودم در آن دورهای بیابان تنها و بی‌کس مانده بود و مرا صدا می‌زد. چه کار می توانستم بکنم؟ در دلم از رضا عذرخواهی کردم و گفتم: به خدا من نامرد نیستم... فرمانده نمی‌ذاره برگردم. صحنه های شب قبل و روزهای قبل ذهنم را به خودش مشغول کرد. به هیچ وجه نمی خواستم شهادت رضا را بپذیرم. مدام به خودم وعده وعید می دادم. وقتی یاد چادرها افتادم که رضا برای من چه کار کرد، عذاب وجدان مثل خوره به جانم می افتاد. نجواکنان گفتم: خدایا.... این بار سنگین رو چطور تحمل کنم..؟ آخه با چه رویی به خونه برگردم و به مادرش که اونو به من سپرده بود حقیقت رو بگم؟ ناچار از پشت خاکریز بلند شدم و همراه حاج محمود به سمت چادرها حرکت کردیم. نمی‌دانم چقدر در راه بودیم تا به چادرهای سایت رسیدیم. وقتی چادر فرماندهی را دیدم، یاد حرکات روز قبل رضا افتادم. قابلمه آب گرم، پتویی که بدنم را با آن خشک کرد، سفره غذا و خرت و پرت هایی که از تدارکات کش رفته بود، همه و همه صحنه هایی بود که با دیدن آنها دنیا در نظرم تیره و تار می‌شد. گوشه ای نشستم و زار زار گریه کردم. خیلی زود متوجه صدای گریه دیگری در چادر شدم. با تعجب به سمت چادر رفتم. لته برزنتی چادر را کنار زدم. محمد درخور را دیدم که گوشه چادر چنبره زده بود و گریه می کرد. او هم در فراق رضا ضجه می کشید. حال محمد را که دیدم بدتر شدم. دلم می‌خواست سرم را به آسمان بکوبم. همان جا دم در چادر نشستم و سرم را به زمین کوبیدم. ناگهان دستی را روی شانه ام احساس کردم. قدرت علیدادی بود. بلندم کرد و گفت: یالا بلند شید برگردیم شهر. با چشمان اشک بار به او خیره شدم و گفتم: دست به دلم نزن... تا رضا رو به عقب برنگردونم، آروم نمی‌گیرم. با عصبانیت گفت: بنده خدا... چیزی ازت باقی نمونده... میدونی چند شبه که بیداری...؟ می‌ترسم بلایی سرت بیاد. گفتم: بمیرم بهتر از اینه که دست خالی پیش مادر رضا برگردم. قدرت که دید اصرارش بی فایده است، رفت و من و محمد را با حال خودمان تنها رها کرد. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۴__گردان‌کربلا ۱۴ حسن اسد پور به راستی چه شد که خطوط دفاعی مستحکم آن روزهای دشمن در مقابل یک گروهان "نوجوان" فرو ریخت؟! پاکسازی سنگرهای عراقی کاری خطیر بود که برای این کار هم تجربه داشتیم و هم دوره های لازم را دیده بودیم! اول اخطار می دادیم ! " اطلع بره" تا اگر نیروهای دشمن در سنگرند خارج شوند والا نارنجک به داخل سنگر پرتاب می کردیم، در حالی که در دو سوی درب سنگر بچه با کلاش مراقب هرگونه حرکت دشمن بودند! گاه با صدای غلتیدن نارنجک به داخل سنگر صدای عربده ها و شیون عراقی ها بگوش می رسید و ... در یکی از این سنگرها بود که من بجهت دستهای گل مالی شده و انگشتان سرد در ضامن کشیدن نارنجک تعلل کردم و دشمن پیش دستی کرد و نارنجکش را بیرون و درمقابل ما رها کرد! چون نزدیک درب سنگر بودم، زیر نور منورها، دست عراقی و نارنجکی را که رها کرد دیدم! فریاد هشدار دادم ! هر یک از بچه به گوشه ای جهید اما ترکش به وسط سر خودم اصابت کرد و مجروح شدم! اگر که سطحی بود اما خون زیادی می آمد و چون هوا خیلی سرد بود روی صورت و چشمانم " قندیل" می زد! لاجرم با همان دستان سرد گِلی، لحظاتی جای ترکش را گرفتم تا خون بند آمد! سنگر به سنگر پاکسازی کرده و جلو می رفتیم. هدف ما پاکسازی تا رسیدن به "ترانس برق" بود. 👇👇👇👇
غواصان گروهان نجف اشرف،/ کربلای۴
🍂 در این مسیر یک سنگر با تیربار راه ما را بست! گاه آر پی جی شلیک می کرد و گاه نارنجک پرتاب می کرد! گروه " کُپ " کرده بودیم! (نشسته یا خوابیده در فکر چاره بودیم) چرا که راه ما راه محدود و باریکی بین نیزار بلند و آب گرفتگی و سیل بند اروند بود که بی شک راه ساحل اروند هم با موانع مین و بشکه های انفجاری بسته بود! در همین لحظات "مهدی یفالی" نیم خیز به ما ملحق شد و چاره ی کار را " آرپی جی" دانست اما سلاح های ما فقط کلاش بود! خوابیده غلط زدم و به سمت سنگری کوچک که به شکل " اتاقک آشیانه ی مرغ" بود نزدیک شدم ... یک قبضه آرپی جی روسی به دیواره آن تکیه داده بود، جالب اینکه موشکی آماده و ضامن کشیده هم روی آن بود... تحویل مهدی دادم .‌.. با حمایت ما اولی را بسوی سنگر شلیک کرد و بلافاصله کفت: " نه یکی فایده نداره "! دوباره غلط زنان بسوی اتاق رفتم و با لمس دست متوجه شدم اینجا " سنگر گلوله های آرپی جی " است ! یکی دیگر تحویل مهدی دادم... گفت : " یکی دیگه"! سه یا چهار گلوله به سنگر شلیک کرد و زمان هجوم به سنگر فرارسید! نیم خیز و با احتیاط !! من از سمت خاکریز و دیگری از حاشیه ی نیزار ... تا به دیواره سنگر تکیه دادم ... به هر مکافاتی بود نارنجک را با دندان ضامن کشیدم ، چون روی جدار خاکریز بودم بر سنگر دیدبانی مشرف بودم .... نگاهی به داخل کردم ، سرباز عراقی کف سنگر افتاده بود ... زیر نور منور خون نقره ای رنگ دیده می شد که از دهان و گوشهایش بیرون می ریخت! چشم های سفید شده اش خیره ، مرا دید که نارنجک بر سر او پرتاب کردم ! 😔 یکی از ناگفته های آن شب ، اختلال در شبکه بی سیم بود! تماس با پشتیبانی و فرماندهان ساحل خودی مختل شده بود به همین خاطر قبضه های خمپاره و مینی کاتیوشای خودی بدون اطلاع از شکسته شدن خط اول عراق به آتشباری ادامه می داد! و چه خوب هم می زد!!! شاید مجروح شدن برخی نیروها مثل "حبیب میاحی" و یا شهادت "عیسی جابری" بجهت همین شلیک ها بود! مضافا اینکه دشمن خطوط پشتیبانی و مواصلاتی ما را زیر آتش داشت و فقط خطوط اول و دوم خودش را منور باران می کرد! @defae_moghadas 🍂
🍂در جنگ قشر پزشکی و پرستاری و امدادی که به صورت اعزامی به جبهه می رفتند، محجبه بودند. مشخصه ما حجاب مان بود و ما را به عنوان "خواهـران زینـب" می‌شناختند. در اوج بی حجابی ما حجاب داشتیم. من آن وقت‌ها با همین ترکیب چادر جلو دوخته، مقنعه‌ی بلند و چانه دار که تازه هم باب شده بود و مانتو شلوار کار می‌کردم. اوایل جنگ در ادارات و بیمارستان‌ها هنوز پرسنل بی حجاب بودند. پرستاران آن زمان کلاه داشتند و روپوش سفید آستین کوتاه با جوراب و کفش سفید می پوشیدند. پوشش شان مربوط به قبل از انقلاب بود. لباس آنها چسبان بود و ما را که حجاب داشتیم، مسخره می‌کردند. در سال های ۵۸ و ۵۹ چادر و مقنعه برای برخی لباس غریبی بود. ما زیر نگاه سنگین اطرافیان بودیم. نگاه سنگین دیگران را حس می کردم، ولی تحمل می‌کردیم و از اسلام و حجاب‌مان دفاع هم می‌کردیم و حرف و حدیث ها هیچ تأثیری روی ما نداشت. این موضوع را برای خودمان حل کرده بودیم. اصلا احساس کسر شأن نمی‌کردیم. حجاب بر روحیه ی رزمندگان بسیار مؤثر بود و در تقویت روحیه‌ی آنها تأثیر زیادی داشت. حضور ما در جبهه موجب دلگرمی رزمندگان می‌شد. در هنگام تحویل دارو و یا تزریق آمپول، بعضی از رزمندگان می گفتند: ما نمی خواهیم پرستاران بدحجاب به ما دارو بدهند یا آمپول تزریق کنند و زخم هایمان را درمان کنند... سخت شان بود. بیشتر پرستاران حجاب درستی نداشتند. آنها می گفتند: حرف  زدن با این پرستارهــا برای‌شان گناه محسوب خواهد شد و از این که آنها کارهای پرستاری‌‌ شان را انجـام می‌دهند، ناراحت بودند. منبع : بخشی از کتاب دادا خاطرات سرکار خانم عزت قیصری اندیمشک ۱۳۶۲ عکاس، صادقی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا