eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ۴__گردان‌کربلا ۱۶ حسن اسد پور سعید را مسافتی آوردیم درحالی که تا بالای زانو در گل بودیم و به خاطر دارم که در آن افت وخیز ، یک بار هم از برانکارد سقوط کرد! سعید مستحق چنین زجری بود، چرا که روح پاک و بلندی داشت، با قرآن مانوس بود و اهل نیایش، نوحه ی زیبایی هم می خواند! اخلاق ملیحی داشت، اهل لبخند بود، اصلا عصبانیت و تندخویی از او بیاد ندارم! وقتی نوحه ی حماسی " علمدار کربلا سپهدار خیمه ها" را می خواهد، خودش را نمایی از آن چهره ی مقدس و نورانی کربلا می دیدم! بالاخره کشان کشان، او را به سنگری غیر از سنگر ۱۰۶ بردیم ! اگر چه سنگر ۱۰۶ بزرگ بود و برای زخمی ها پیش بینی شده بود اما زخم های چاک چاک سعید و بی قراری هایش آن شد که سنگری آن طرف تر انتخاب شود! سنگری که جوانی بنام " علی ساعدی" امدادگر آن بود تا به وضع زخمی ها رسیدگی کند! از دیگر صحنه های تلخ ، انتقال پیکر حاج اسماعیل بود! در گل ولای چولان های ساحل پیکر غواصی بصورت افتاده بود. علی رنجبر جسم شهید را بیرون کشید! صورت شهید مملو از گل بود! علی از من خواست تا آب بریزم! من بادست آب می ریختم و علی صورت شهید را می شست! تازه فهمیم این شهید، پیکر حاج اسماعیل است! وای بر ما 😭 حاج اسماعیل شهید شد! خون از چشم سوراخ شده اش می جوشید! تمام آنچه که از حاجی شنیده و دیده بودم در ذهنم مرور می شد! دلهره ای عجیب در دلم پیدا شد. بعد از حاجی چه کنیم؟! در آن ساعات پیروزی ، احساس ناامنی و شکست می کردم! چیزی زیر لباس حاجی بود، علی زیپ لباس را کشید .‌.. " یک چراغ قوه کوچک و کارت شناسایی "! قهرمانی چون حاج اسماعیل چه آسان از دستمان رفت! می پنداشتم این مرد نمی باید اینگونه بمیرد! حاج اسماعیل در ذهن من یک نفر نبود، یک تفکر و یک اراده بود! او را به پشت سیل بند انتقال دادیم و برای آنکه دیدن جسم اش روحیه ی نیروها را پایین نیاورد ،گوشه ای قراردادیم و پتویی تهیه کرده و رویش کشیدیم! بارها از محلی که پیکرش را گذاشته بودیم، گذشتم اما حتی نگاه با آن پتو هم نکردم! دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد؟! @defae_moghadas 🍂
www.aviny.com1_27702930.mp3
زمان: حجم: 696.8K
💠 نواهای ماندگار منثوی شهادت 🔴 سبکباران حاج صادق آهنگران _🍃🌹🍃_ سالهای بعد از جنگ بود که دلتنگی عجیبی بچه های جنگ را فرا گرفت. دوری از جبهه‌ها، عقب ماندن از دوستان شهید، دلتنگی ها و بی‌تابی‌های امثال حاج قاسم برای شهادت و بریدن از دنیا و رسیدن به دوستانی چون کاظمی و.... ولی او در ماموریتی بزرگ باید در کنار رهبر و مولایمان می‌ماند و حالا او فراغ بال به پرواز آمد و دلتنگی‌ها را برای ما گذاشت. ..... حاج صادق باز هم بخوان و این بار برای دلسوختگان جامانده از سردار بزرگ، حاج قاسم سلیمانی @defae_moghadas 🏴
جمعیت تشییع‌کننده متراکم و بی‌سابقه در اهواز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 ۱۱۹ خاطرات رضا پورعطا جابه جا کردن شهدا و رفت و آمد در مسیر میدان مین وقت زیادی از ما گرفت. طوری که متوجه گذر زمان نشدیم. هر لحظه منتظر مشاهده جنازه رضا بودم. یعنی عشق به رضا من را به منطقه ممنوعه کشانده بود و مجبور به ریسک کرده بود. پیدا کردن شهدا در آن تاریکی شب ما را به وجد آورد. از اینکه شهدا را می‌دیدم حال خوبی پیدا کردم... نمی‌دانم چه شد که به مرور زمان، غم و غصه و ناآرامی هایی که درباره رضا داشتم از بین رفت. حسابی مشغول انتقال اجساد شهدا شدم. صحنه های شب گذشته همواره در ذهنم رژه می رفت. تلاش و بی تابی نیروها و مظلومیت بچه ها که ناجوانمردانه در تیررس مستقیم تیربارچی های دشمن قرار گرفته بودند. اینها افکاری بود که رضا را از ذهنم دور کرد. ناگهان حاج محمود جنازه شش تا از بچه ها را نشان داد که پیش هم افتاده بودند. اینها از کانال اول خودشان را بالا کشیده بودند اما شدت خونریزی از پا انداخته بودشان. فضا به گونه ای شده بود که هر یک از ما که شهیدی میدیدیم خوشحال و مسرور به سمتش می‌دویدیم. یعنی زمانی که حاج محمود شش تا شهید را یکجا پیدا کرد شادابی در چهره هر سه تامان نمایان شد. من که فقط به امید یافتن یک جسد آن هم متعلق به دوستم، وارد میدان شده بودم حالا با دیدن این همه شهید از خودم خجالت می‌کشیدم. به خانواده هایی فکر کردم که چشم به دروازه شهر منتظر برگشتن فرزندشان لحظه شماری می‌کنند. چهره پدر و مادرهای شهدا جلو چشمم نمایان شد که با دیدن پیکر پاک فرزندشان چه حالی می شوند. احساس کردم حیات دوباره ای به خانواده ها می‌دهیم. در خور و حاج محمود هم حالی مثل من داشتند، شهدا یکی پس از دیگری پیدا می شدند. لذت عجیبی بر ما حاکم شد. انگار در یک معدن تاریک به رگه طلا رسیده بودیم. با دیدن هر شهید احساس می‌کردم مرده ای را زنده کرده ام. قبل از اینکه محمد برای آوردن برانکار حرکت کند، به او گفتم: یکی از سربازها رو هم با خودت بیار. سری تکان داد و به سرعت دور شد. خیلی زود به همراه یک سرباز برگشت. جنازه را روی برانکار گذاشتیم و به عقب هدایت کردیم. قبل از دور شدن به محمد گفتم: این دفعه همه سربازها رو با خودتون بیارید. خستگی و شب نخوابی همه وجودم را تسخیر کرده بود. فاصله تا خاکریز تا حدودی زیاد شده بود. تصمیم گرفتم تا برگشتن محمد روی زمین لابه لای شهدا دراز بکشم و استراحتی بکنم. حاج محمود سر کانال اول، نزدیک میدان مین در فاصله بیست متری من دراز کشیده بود. ظاهرا او هم از شدت خستگی در حال استراحت بود. به آرامی زانو زدم و بین چند شهیدی که روی زمین پهلوی هم افتاده بودند نشستم. سپس سرم را روی سینه یکی از شهدا گذاشتم و رو به آسمان دراز کشیدم احساس خیلی خوبی بهم دست داد. آرزو کردم ای کاش من هم مثل این شهدا به آسمان پر ستاره رفته بودم تا این قدر سختی و دوری رضا عذابم نمی‌داد. توی دلم با رضا حرف زدم. گلایه و شکایت کردم که بی معرفت... چرا بدون من رفتی؟ ناگهان احساس کردم سینه شهیدی که سرم روی آن بود تکانی خورد. با وحشت سرم را بلند کردم و به جنازه خیره شدم. آن قدر وحشت کردم که ناخود آگاه حاج محمود را صدا زدم. فکر کنم حاجی در حال چرت زدن بود. نیم خیز شد و گفت: چی شده رضا؟ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 ۴__گردان‌کربلا ۱۷ حسن اسدپور از دیگر خاطرات آن شب، اینکه بجهت شدت آتش خمپاره ها می بایست در سنگرهای پاکسازی شده پناه می گرفتیم. یک نوبت چهار پنج نفره وارد یک سنگر شدیم! سنگر تاریک بود! به دنبال کبریتی، فندکی یا چراغ قوه ای می گشتیم! دقایقی گذشت تا یکی از بچه ها کبریت پیدا کرد. همین که کبریت روشن کرد، دو عراقی را هم چون "جن" مشاهده کردیم که خاموش، روبروی هم "چمباتمه" نشسته بودند!! 😬 نمی دانم چگونه هر چهار پنج نفر با هم در یک لحظه از درب کوچک سنگر خارج شدیم؟!!!! در سنگری دیگر ماوا گرفتیم که نسبتا مجهز بود! دو تخت خواب چوبی که از صندوق مهمات درست شده بود، داشت! نزدیک های سحر "نعمت الله جمالی" آمد در حالی که "پا برهنه" بود و در سنگرها به دنبال پوتین می گشت! آنچه بیاد دارم، پوتین هایش در گل و باتلاق یا دهن باز کرده بود یا لنگه اش فرو رفته و گم شده بود! بهرحال، لحظاتی کنار ما روی تخت نشست و موضوع پوتین را مطرح کرد! یکی از بچه ها گفت: اینجا زیر تخت یک جفت هست. اگر اندازه است، بپوش! خود نعمت یا کسی دیگر دست برد و پوتین ها را گرفت .‌.. به یک باره تخت زیر پایمان به جنبش درآمد و دوباره سراسیمه و وحشت زده پریدیم خارج از سنگر .... 👇👇👇👇
یادش بخیر ، علی بهزادی! که می گفت: "نیروی عراقی وقتی بترسد، ممکن است حتی توی یک گونی هم مخفی شود"!! از یک طرف هیجان و اضطراب نمی گذاشت داخل سنگر بمانیم و از طرف دیگر ، قبضه های خمپاره و کاتیوشا بیرون را به شدت می کوبید اما گه گاه در سنگرها و گوشه و کنار پرسه می زدیم! به سنگری که سعید حمیدی اصل را برده بودیم، رفتم! با "علی ساعدی" امدادگر سنگر صحبت می کردم که صدای آشنایی بگوشم رسید! صدای " کریم کجباف" رفیق شفیق ما .... با آن لهجه ناب شوشتری اش! اما خسته و بریده .... پتو را از چهره اش کنار زد، صورتش بر اثر خونریزی زرد شده بود! از احوالاتش جویا شدم، گفت که پایش مجروح شده است! پای چپش از زیر زانو قطع شده بود! کجباف از بچه ها سراغ گرفت، از سیدباقر ، از شیرین ، از رنجبر ... از اوضاع پرسید! هم چنین توصیه کرد که هرچه سریعتر مجروحین را به عقب منتقل کنیم! او از طولانی شدن رسیدگی به مجروحین و احتمالات گفت! او می دانست! تجربه داشت! دل داری دادم و قول دادم که قایق های پشتیبانی خواهند آمد و .‌.. او مشتاق دیدن دوستان بود! اما صدایش خسته و نگران به نظر می رسید! در اولین فرصت سیدباقر را بر بالینش آوردم . سپس احمدرضا ... علی اکبر شیرین... شاید این دیدارها بر روحیه ی کجباف تاثیر مثبت داشت اما بچه ها را افسرده می کرد! چرا که کجباف به تنهایی موتور شور و هیجان و خنده بود! ما همه بدهکار او بودیم! تمام قهقهه ها و خنده ها را ... تمام تحمل آن سختی ها را .‌‌‌‌.. تمام آنچه در سفرها مهیا کرد! تا صبح عملیات به دفعات بر بالین کجباف حاضر شدم ، تا آرام آرام شمع وجودش خاموش شد! از یاد نخواهم برد، لحظه ای را که " علی ساعدی" برای آنکه دیگر مجروحین متوجه نشوند اشاره ای کرد که یعنی " کجباف رفت" ! صورت سفید کجباف ، زردِ زرد شده بود و عینک اش را که با کش بسته بود، کنارش افتاده بود و دهانش باز ‌..‌‌. ای به فدایت خندهایت، کجباف ! @defae_moghadas 🍂
🍂 شهید کریم کجباف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
1_91015957.mp3
زمان: حجم: 508.7K
🍂 🔻 حاج صادق آهنگران 🔻 شعر علیرضا قزوه شب است و سكوت است و ماه است و من فغان و غم اشك و آه است و من   شب و خلوت و بغض نشكفته‌ام   شب و مثنوی های ناگفته‌ام   شب و ناله‌های نهان در گلو   شب و ماندن استخوان در گلو   من امشب خبر می‌كنم درد را  كه آتش زند اين دل سرد را   بگو بشكفد بغض پنهان من   كه گل سرزند از گريبان من   مرا كشت خاموشی ناله‌ها  دريغ از فراموشی لاله‌ها  كجا رفت تأثير سوز و دعا؟  كجايند مردان بی‌ادّعا؟  كجايند شور‌آفرينان عشق؟   علمدار مردان ميدان عشق   كجايند مستان جام الست؟   دليران عاشق، شهيدان مست   همانان كه از وادی ديگرند   همانان كه گمنام و نام‌آورند   هلا، پير هشيار درد آشنا!  بريز از می صبر، در جام ما   ....؛ @defae_moghadas 🍂