eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 1⃣3⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم یه ربع به یازه شب بود. کریم گفت برو پُست بعدی رو صدا کن . خسته شدی . اسلحه رو بده به من . با اینکه خسته بودم دلم نمی خواست برگردم اما چاره ای نبود . اگه از الان خودم رو خسته می کردم ، فردا از گشت زنی تو شهر خبری نبود. خدا حافظی کردم و آمدم توی آسایشگاه و هوشنگ امیری رو صدا کردم. بنده خدا تو خواب ناز بود. اولش مثل من گیج می زد اما وقتی حواسش سرِ جا آمد بدون حرف و حدیثی بلند شد که بره سرِ پُستش . خیلی آرام گفتم هوشنگ جان اول به شیشه نگاه کن و نفر بعد از خودت رو پیدا کن بعد برو . سری تکان داد و رفت و من هم آرام رفتم بالای تخت و پتو رو کشیدم رو سرم .... صدای اذان صبح بلند شد. چشمها را که باز کردم دیدم بیشتر بچه ها هنوز خواب هستند . پایین آمدم و رفتم چراغ رو روشن کردم و با صدای بلند داد زدم برپا.... برپا....هنوز خوابیدید. یالا پاشید . نماز قضا شد . هنوز از در نرفته بودم بیرون که صدای سید جواد به نفرین بلند شد . خدا لعنتتان کنه که تا صبح نگذاشتید درست بخوابیم . باقی لعن و نفرینش را نشنیدم . صبح سحری سوز سرما می آمد. آب شیر هم سرد بود ... دندان هایم به هم می خورد . وضو گرفتم و رفتم نماز خانه . یواش یواش صف نماز جماعت بسته شد . اولین نمازصبح در شهر شادگان . بعد از نماز دعای عهد خوانده شد . آقا جواد هم بچه ها رو دور خودش جمع کرد و گفت من امروز می روم آبادان . قرار شده آموزش شما تو آبادان باشه . امروز شما می تونید با اجازه فرمانده سپاه با یکی از بچه های بومی تو شهر بگردید . اما کسی حق نداره بدون اجازه و تنهایی بره تو شهر ، حواستون هست؟ بچه ها هم چَشمی گفتند که یعنی خیالت راحت باشه . یواش یواش هوا داشت روشن می شد . دیگه باید با خواب خدا حافظی می کردم . احساس می کردم با قبلِ خودم تفاوتی پیدا کردم . چون اولین نگهبانی رو دیشب تجربه کرده بودم . یادِ پارس سگه افتادم و چشم های برق زده اش و ترسی که به جانم افتاده . جنگ داشت من رو از بچه گی در می آورد . طلوع قشنگ آفتاب را نگاه می کردم . خداحافظی شب و آمدن روز ، من رو به وجد آورده بود . روزی نو و حوادثی که منتظر ما بود . دلم به قار و قور افتاده بود . خواب هم از سرم پریده و هوشیارِ هوشیار بودم . شروع کردم به قدم زدن توی محوطه سپاه . تا دیروز بال بال می زدم تا به جبهه بیام و حالا رسماً یه رزمنده بودم. اسلحه به دستم گرفته بودم و یک ساعتی از عمرم رو نگهبانی داده بودم. بعد از قدم زدن توی محوطه رفتم سمت سالن غذا خوری . درب رو باز کردم و دیدم روی میز ها نان و پنیر توی بشقاب برای صبحانه گذاشته شده اما هنوز کسی به غذا خوری نیامده بود . به ساعتم نگاه کردم ، عقربه کوچیکه داشت خودش رو می رسوند به ساعت هفت و نیم . درب سالن باز شد . یکی یکی بچه ها پیدایشان شد . انگاری رفقا هم مثل من حریف غُرغُر کردن های معده خالی‌شان نشده بودند . با آمدن بچه ها صداها هم اوج گرفت. آشپزخانه از خلوتی در آمده بود . یواش یواش نیروهای سپاه هم خودشون رو به آشپز خانه رساندند . بین تازه واردین ، یه آشنا پیدا کردم . کریم شادگانی . رفتم پیشش و سلام کردم . نگاهم کرد و گفت به‌به رزمنده ، چه طوری ؟ گفتم الحمد و لله . کریم گفت داش ابرام ، درست گفتم؟ گفتم بله . گفت ها باریکلا . بعد از صبحانه میایی بریم تو شهر کنار رودخونه ؟ گفتم ، حتما میآم . کریم گفت شانس داشتی شما . گفتم چه طور ؟ گفت امروز جمعه است و صبحگاه تعطیله . وگرنه باید بعد از صبحگاه کلی توی محوطه می دویدیم . بعد صبحانه می خوردیم و دیگه شهر رفتن منتفی بود . کریم پا شد و رفت و دو تا چایی آورد و گذاشت سر میز . شروع کرد لقمه گرفتن و خوردن . گفتم آقا کریم پس شکر کو ؟ گفت اینجا چایی رو خودِ آشپز ها شیرین می کنن . لقمه گرفتم و مشغول خوردن شدم . اصلا حواسم به بچه ها نبود . ذوق زده بودم . تا چند وقت پیش خواب اینجا رو هم نمی دیدم اما الانه رفیق هم پیدا کردم . بچه ها غرق شلوغ کاری بودند . اما من داشتم تند تند نان و پنیر و چای می خوردم . نگاه کردم به بچه های مدرسه مون . پیش خودم گفتم ، تا دیروز توی مدرسه تو سر و کله هم میزدیم حالا اینجا با این همه فاصله نشستیم دور یه میز و داریم گل می گیم گل می‌شنویم . رو کردم به کریم و گفتم آقا کریم فامیلی شما چیه ؟ گفت چه فرقی می کنه که فامیلی من رو بدونی؟ من کریم هستم والسلام . گفتم آخه این طوری که نمی شه!گفت ، آقا ابراهیم خیلی هم خوب می شه . عزیزم که تو باشی ، جات خالی . دلی از عزا در آوردم . خیلی صبحانه چسبید . یاد حرف مادرم افتادم که می گفت آدمِ گشنه اگه سنگ هم جلوش بگذارند ،می خوره . من که تا قبل از آمدن به جبهه بدون کره و مربا و نان تازه ، صبحانه نمی خوردم ، حالا با اشتیاق داشتم صبحانه ای می خوردم که نه نانِ تازه داشت و نه خبری از کره و مربا بود . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت اسرای مفقود الاثر 💢 قسمت دویست و شصت و پنجم: درسها‌و برکات فرار دانشجویان حماسه فرار سه دانشجوی بسیجی، گر چه نافرجام موند، اما برکات و درسای بی شماری برای خود اونا و همه اسرایی که از این ماجرا باخبر شدن بجا گذاشت و باعثِ تقویت همدلی و انسجام بیشتر بین بچه‌ها شد و تا مدتا یکدل و یه صدا برای سلامتی و زنده موندنشون دعا می‌کردیم. همّ و غمّ همه شده بود غم‌خواری برای سه دانشجوی بسیجی که تموم خطرات رو به خاطر بقیه بجون خریدن و حاضر شدن به قیمت تحمل سختیای بی شمار و حتی احتمال از دست دادن جون شیرین، لیستِ اسامی اسرای مفقود الاثر دو اردوگاه تکریت ۱۱ و ملحق ۱۸ رو به ایران برسونن. این یه درس ایثار بود که در تاریخ دفاع مقدس ما ثبت شد. برکت دیگه این قضیه توجه دوباره و بیشتر از گذشته به معنویات و راز و نیاز به درگاه الهی بود و یه موج معنوی در اردوگاه راه افتاد و دعا و قرآن و توسل که مقداری نسبت به اوایل اسارت کمرنگ شده بود دوباره جون گرفت و در واقع تجدید حیات معنوی در این مقطع شکل گرفت و تا آخرین روزای اسارت تداوم یافت. درس بزرگ دیگه این ماجرا این بود که حتی در سخت ترین شرایط نباید نا امید وتسلیم شد. بچه‌ها با این کارشون به بقیه آموختن که با امید و توکل می شود دست به کارای بزرگ زد. گر چه نتیجۀ نهایی حاصل نشد و بچه ها نتونستن به ایران برسن و دوباره برگردونده شدن به محیط اسارت، اما اگه مقداری تجربه بیشتر داشتن و می تونستن کمی پول فراهم کنن ،آزادی و رسیدن به ایران دور از دسترس نبود. درس دیگه‌ی این حماسه بزرگ، حتی برای دشمن، روحیه مقاومت و جنگندگی اسرای ایرانی بود که هیچ گاه تسلیم شرایط نشدن و تلاش می‌کردن که بر شرایط فایق و پیروز بشن. فرار از چنگ دشمن با اون همه استحکامات و موانع بمعنای روحیه شکست ناپذیری اسرا بود. فرار تیغ دو لبه بود. در صورت موفقیت لبۀ تیزش به دشمن بر می‌گشت و مفتضحش می‌کرد و در صورت ناکامی چه بسا فرد رو به کام مرگی دردناک و یا شکنجه‌های طاقت فرسا می فرستاد. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نماز شب فرامرزیان می‌گفت: نماز شب برای رزمنده واجب است این جانباز دلاور جواد فرزامیان که دستش را به گردنم انداخته، در اولین اعزام به جبهه در شانزده سالگی (آبان ماه سال شصت) در قطار گفت که در جبهه نماز شب برای رزمنده واجب است. به اهواز رسیدیم و در مسجد جزایری واقع در خیابان امام خمینی و بازار برای مدتی مستقر شدیم. جواد اولین نصف شب مرا برای نماز شب بیدار کرد. خواب آلود و در تاریک رفتم وضو گرفتم. خواب از سر و رویم می بارید. به مسجد آمدم و در حالی که غالب توجه ذهنم به خواب بود، ایستادم به نمازشب در حالی که نمی دانستم چند رکعت است. گاها در حمد چشم هایم بسته می شد؛ وقتی قنوت گرفتم سایه هایی را در اطرافم می دیدم که به رکوع و سجده می روند. به خود می گفتم حالا مرا هم می بینند و کیف می کردم و قربه الی الله تبدیل شد به قربه الی افراد. در آن حال یک نفر آمد و گفت: برادر قبله را اشتباهی ایستادی! و۱۸۰ درجه مرا چرخاند. از خجالت عرق از پیشانی ام جاری بود. زود نماز را تمام کردم و سریع رفتم زیر پتو و آن را به سرم کشیدم. خُب نوجوانی و بی تجربگی این حرف ها را هم داشت. یادش بخیر آن زمان فرمانده مان علی تجلایی بود و اسم گردانمان شهید مدنی و شهید قاضی بود @defae_moghadas 🍂
🍂 تاریخ تکیه بر قامت خاکی شما دارد ... ۲۱ بهمن ۱۳۶۴ ؛ منطقه فاو  عکاس : سعید صادقی
آنقدر  پشتِ خط  ماندند ؛ تا خدا  جوابشان را داد ..!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 2⃣3⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم ..... و اسرائیل را به سقوط می کشانیم . روزی را نزدیک خواهیم کرد که اسرائیل چنان بترسد و در فکر این باشد که مبادا از لوله سلاحمان به جای گلوله ، پاسدار بیرون بیاید..... ما با اتکا به سلاح ایمانمان می جنگیم .... نه با آتش جنگ افزار های مادی مان.... جاوید نشان حاج احمد متوسلیان ┈┄═✾🔸✾═┄┈ غرق افکارم بودم که دستی محکم خورد به پشتم. برگشتم ببینم کی بود؟ دیدم هیشکی پشتم نیست . تا سرم برگشت دوباره یکی زد پشتم . بلند شدم ببینم کیه داره اذیتم می کنه، دیدم هوشنگ خانِ امیری پشتم ایستاده. گفتم هوشی‌خان چرا اذیت می کنی؟ گفت دیشب هاپو نیامده بود سراغت؟ گفتم چرا ! گفت عین من . این هم پستی من رفت دستشویی که یه دفعه دیدم توی تاریکی دوتا چشم عینهو چراغ قوه زُل زده به من. تا به خودم بیام دیدم داره پارس می کنه. من هم از ترس یه نعره زدم، بیچاره سگه فرار کرد..... برگشتم ببینم آقا کریم کجاست، دیدم غیبش زده.... تازه متوجه شدم دستشویی رفتن کریم شادگانی، بهانه بوده. می خواستن ما با فضای نگهبانی و نترسیدن آشنا بشیم. حالم گرفته شد . تو دلم گفتم یکی طلب من، کریم خان! حالا من رو سرِ کار می‌گذاری . بعد به هوشنگ گفتم، هوشنگ، بیا از بقیه بچه ها بپرسیم ببینیم سرِ اونها هم همین بازی رو در آوردن؟ وقتی از بقیه بچه ها سوال کردیم ، ماجرا ی دستشویی رفتن آقایان لو رفت. جمع شدیم کنار هم و نقشه کشیدیم برای شبِ بعد تا ما هم به کریم شادگانی و رفقاش یا رَکب مشتی بزنیم. از آشپزخانه آمدم بیرون. دیدم کریم و چند تا از آقایان بومی دارند به ما نگاه می کنند و با شیطنت می خندند . گفتم حالا صبر کنید . عمراً اگه بتونید حالِ ما رو بگیرید . رفتم سمت کریم و گفتم ، آقا کریم کی بریم شهر کنار رودخونه ؟ گفت حالا زوده. ساعت ده خودم میام توی آسایشگاه . نری بخوابی، آقا ابراهیم..... گفتم ، نه بیدارم . ساعتم رو نگاه کردم ، هنوز نُه نشده بود. رفتم سمت آسایشگاه . پریدم بالای تخت و دراز کشیدم ..... با صدای ..... خدا قسمت کرد و من هم راس راسی شدم نیروی آموزشی . راهی که به عملیات منتهی می شد . رفتم پیش هوشنگ . گفتم آقا هوشنگ می خواستم یه چیزی بهت بگم که از فکر تلافی در آوردن بیرون بیایی. هوشنگ گفت چیه ؟ کریم مخ تو تلیت کرد؟ پسر من و تو دیشب داشتیم سکته میزدیم ، حالا تو می گی از خیرِ تلافی کردن بگذرم؟ نه داداش! من حالِ این کریم خان را می گیرم . گفتم بابا چرا قاطی می کنی؟ این بابا کلیه اش مشکل داره. شب ها که سرد می شه موتور کلیه اش روشن می شه. همین . این که نقشه کشیدن نداره . هوشنگ سرش رو انداخت پایین و گفت داش ابرام خدایی وردی ، چیزی تو گوشت نخونده؟ گفتم هوشنگ واقعا تو یه آدم کینه ای هستی! ما آمدیم جبهه که برای خدا بجنگیم . هنوز تو حال و هوای تهران و بچه بازی هستی.... خجالت بکش. هوشنگ سرش رو بالا آورد و گفت ، حالا یه فکری می کنم ، جوش بیخود نخور... با هم راه افتادیم سمت وضو خانه. دست نماز گرفتیم. صدای اذان ظهر از بلند گو پخش شد . رفتیم نماز خانه و توی صف نشستیم. دیدم که یه روحانی آمد توی نمازخانه و رفت ایستاد رو به بچه ها . صف اول چند تا از بچه های ما بودند . حاجی سلام و علیک کرد و گفت برادران عزیزم خدا به شما اجر بده که از شهر و دیارتون آمدید اینجا . امام به شما افتخار می کنه . من که خاک پای امام هم نمی شم . شما افتخار ایران هستید . اما من می خوام یه مسئله شرعی براتون بگم. عزیزانی که از تهران آمدید ، حتما می دونید که نماز های چهارکعتی در سفر دو رکعتیه یعنی شکسته است. بنا بر این لطف کنید برید صف دوم . برادرانی که نمازشان کامله بیان صف جلو . صف نماز جابجا شد . سید جواد و داداش و نجار آمدند پیش ما . از قضا کریم هم آمد کنار هوشنگ. دست‌هاشو باز کرد و هوشنگ رو بغل کرد و بوسید . هوشنگ هم گفت خودم نوکرتم... بابا بی خیال . امشب اصلا من جای شما نگهبانی می دم . بالاخره باید عادت بکنیم به این جور شرایط . کریم هم گفت امشب هم با هم پست می دیم تلافی دیشب رو در میارم . دیگه هر طور شده تنهاتون نمی‌گذارم. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت اسرای مفقود الاثر 💢 قسمت دویست و شصت و ششم فراریها ۶۶ روز بیشتر اسارت کشیدند نفس اقدام به فرار صرف نظر از موفقیت یا ناکامی ترسیم‌گر تابلویی از شجاعت، استقامت و روحیه تسلیم ناپذیری بود و دشمن هم خوب این رو می‌دونست و به یقین آرزو می‌کرد ای کاش چنین سربازایی با این روحیه مقاوم رو در اختیار می‌داشت. درس دیگۀ این داستان، روحیه عالی و انگیزه والای این عزیزان برای علم آموزی و عطش برای یاد دادن و یادگیری بود که در سخت‌ترین شرایط و داخل سلول انفرادی از هر فرصتی برای آموزش استفاده می‌کردن و به یکدیگه دروس ریاضی و انتگرال و تکنیک و فنون پزشکی رو آموزش می‌دادن. در حالی که قاعدتا باید در گوشه‌ای کِز می کردن و طبق مرسوم زندانیای دنیا زانوی غم بغل می‌گرفتن، اما شاداب و سرزنده داشته های خودشون رو به همدیگه منتقل می‌کردن، انگار فردا می‌خوان همون ها رو تو دانشگاه تدریس کنن. این سه دانشجوی فراری ما، الگویی شدن برای ایثار، استقامت و امید و جاودانه شدن. ..وبالاخره عالی‌ترین درس این ماجرا برای تاریخ و دشمن بعثی، عفو کریمانۀ بچه‌ها از شکنجه‌گراشون مانند نجم بود که با یه اشارۀ سر و گفتن بله، می‌تونستن انتقام اون همه شکنجه رو از اونا بگیرن و بفرستنشون پای دار. امّا روحیه جوانمردی که در مکتب اهل بیت(علیهم السلام) و امثال مسلم بن عقیل(علیه السلام) آموخته بودن به اونا اجازه انتقام‌جویی نداد و با صداقت هر گونه دست داشتن دشمنان شکنجه‌گر در ماجرای فرارشون رو انکار کردن و از اعدام حتمی نجاتشون دادن و حیات و زندگی دوباره بهشون بخشیدن. ما در تاریخ ۲۴ شهریور ۶۹ به ایران برگشتیم و اونا موندن و ۶۶ روز بیشتر از ما اسارت کشیدن و حتی احتمال داشت هیچ وقت به ایران برنگردن؛ امّا دست تفضل الهی شامل حالشون شد و در تاریخ ۳۰ آبان همون سال به آغوش وطن برگشتن و چشمان منتظر ما و خونواده‌ها به جمالشون روشن و قلوبمون شاد شد. هر سه نفرشون الان جزو مفاخر و گنجینه‌های علمی این کشور هستند. احمد چلداوی بعد از سالها مجاهدت علمی، استاد تمام دانشگاه علم و صنعت ایران است و مدتها ریاست دانشکده برق این دانشگاه رو بر عهده داشت و آثار علمی ارزشمندی از خود به یادگار گذاشته که مهمترین این فعالیتا عبارت است از : طراحی و ساخت محفظه پوشش امواج الکترومغناطیس. طراحی و ساخت بُردهای فضائی و ايستگاه‌های زمينی سيستم های تله متری و تله کامند ماهواره. مواد جاذب امواج الکترومغناطيس. احمد چلداوی موفق شد در سال ۱۳۸۸ درجه پرفسوری خودشو دریافت کنه. هاشم انتظاری هم به عنوان یکی از نخبگان علمی کشور موفق به اخذ دکترای حرفه ای رشته دندانپزشکی شد و اکنون پزشکی حاذق و خدوم در این رشته و فردی بسیار آگاه در زمینه مسائل سیاسی با بینش و تفکر ولایی است. مسعود ماهوتچی نیز دارای دکترا بوده بعنوان استادیار و عضو هئیت علمی و معاونت پژوهشی و دانشجویی دانشکده مهندسی صنایع و سیستم‌های مدیریت دانشگاه امیرکبیر مشغول تدریسه و دارای مقالات علمی متعددی در این زمینه هست. مسعود تموم عمرش از سال ۶۹ تا کنون رو به تحصیل و تدریس مشغول بوده. بحمدلله این سه عزیز هم اکنون بعنوان نخبگان علمی این کشور و جزو چهره‌های ماندگار این مرز و بوم هستن. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂