eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.6هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 3⃣3⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم نماز شروع شد . اقامه نماز توی شهرِ غریب یه حال و هوای دیگه ای داشت. با تمام شدن نماز رفتیم ناهار خوری . جایتان خالی . عدس پلوی زرد رنگ با خرما . بعضی از بچه ها به شوخی می گفتند عدس پلو نه... ساچمه پلو . خوردیم و خندیدیم و کیف کردیم . بعد از ناهار هم چای فردِ اعلا ، هفت قُل و لب سوز زدیم تو رگ. برگشتیم آسایشگاه . شکم ها سیر و چای هم که خوردیم ...یواش یواش چشم ها سنگین شد. یه دفعه صدای بلند گو در آمد ... برادران اعزامی از تهران هر چه سریعتر به نماز خانه مراجعه کنند . دو سه بار صدایمان کردند . غر غر بچه ها بلند شد. داداش گفت خدایا یه بعد از ظهر هم نشد بخوابیم. نجار گفت تو که نمی تونی از خوابِ بعد از ظهرت بگذری واسه چی اومدی جبهه. من هم گفتم برادران، شیران، پلنگان، سریع به خط شید . می خواهیم بریم عملیات . وصیت هایتان را کردید . خنده و غرغر با هم قاطی شد . آمدیم نماز خانه . دیدم آقا جواد هم برگشته . همه دور آقا جواد حلقه زدیم . آقا جواد گفت زود برید آماده بشید. ساک ها تون رو بردارید و منظم بیایید بیرون . ماشین آماده است . همین امروز میرویم آبادان . فردا اول وقت آموزش شما و بچه های شادگان شروع می شه . بچه ها آبروی من رو حفظ کنید . آبادان مثل اینجا نیست . ایست بازرسی داره . قبل از ورود باید حکم داشته باشیم ، که گرفتم . اما از آبادان بدون حکم نمی تونید بیرون بیایید . اگه کسی فکر می کنه نمی تونه تحمل کنه همین حالا بگه. من با اولین قطار برمیگردونمش تهران. بچه ها با صلواتی که فرستادند آمادگی خودشون رو اعلام کردند . آقا جواد لبخندی زد و گفت ای والله ، رو سفیدم کردید. حالا زود بروید با ساک ها تون بیایید . بدو رفتیم و آماده شدیم برای رفتن . وقتی بیرون آمدم ، کریم آمد پیشِ من و گفت آقا ابراهیم ، نیومده داری میری؟ گفتم چه می شه کرد؟ هر آمدنی، یه رفتنی هم داره دیگه . اصلا توقع نداشتم ، اما کریم دست انداخت دور گردنم و پیشانی ام رو بوسید و گفت کاشکی بیشتر می ماندی .بعد هم اشک از چشمانِ سیاهش سُر خورد آمد پایین . بغضم ترکید . گریه من هم در آمد .... ساعت چهار بعد از ظهر یکی یکی سوار اتوبوس شدیم . نصف اتوبوس ما بودیم بقیه اش بچه‌های داوطلبِ شادگان . بچه هایی که عربی حرف می زدند . این هم معجزه انقلاب و جنگ بود . فارس و عرب و ترک و لُر .... همه کنار هم برای دفاع از انقلاب و ایران.... با صدای پر طنین صلوات اتوبوس به سمت آبادان حرکت کرد .... برگشتم بیرون رو نگاه کردم و گفتم خداحافظ شادگان..... سلام به تو ای آبادان . من آمدم .... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 آقای من رهبرم فرمانده من امرتان بروی چشم فردا مثل بچه های هشت سال دفاع مقدس، پای صندوق های رای حاضر می شویم و ضربه دیگری بر پیکر منحوس نظام سلطه خواهیم زد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت اسرای مفقود الاثر 💢 قسمت دویست و شصت و هفتم محرم بیاد ماندنی (۱) با شروع مرداد سال ۶۹ محرم هم آغاز شد. روز سه شنبه دوم مرداد مصادف بود با اول محرم سال ۱۴۱۱ . در سه سال قبلش از برگزاری هرگونه عزاداری و مراسمات ماه محرم، محروم بودیم. من مسئول فرهنگی زندان قلعه بودم و بچه‌ها انتظار داشتن که یه‌کاری در این زمینه بکنیم. امکان برگزاری مراسم عمومی نبود و بعثیا بشدت برخورد می‌کردن. حدود ۴۰ نفر از بچه بسیجیای نترس و کله‌شق تصمیم گرفته بودن تو یکی از آسایشگاها یه مراسم آروم عزاداری برگزار کنن. دو سه نفرشون اومدن پیش من و گفتن: ما میخوایم مراسم برگزار کنیم و حداقل امسال رو عزاداری کنیم. گفتم این کار خطرناکه و احتمال داره بریزن سرتون و حسابی شکنجه بشید. گفتن: همه چیزو بجون می‌خریم فقط اومدیم ازت کمک بخوایم. گفتم: شما که تصمیم‌تون رو گرفتین چه کمکی از من ساخته‌س؟ گفتن: سخنران نداریم می‌خوایم این دهه رو برامون سخنرانی کنی. راستش کمی مردد بود. تصمیم دشواری بود. سخنران مراسم ۴۰ نفرۀ مراسم عزاداری اونم یه دهه کامل! نه یه روز! خوش انصافا اشتهاشون هم ماشاءالله کم نبود. بین دو راهی گیرکردم. اگه جواب مثبت بِدم می‌بایست پی همه چیز از شکنجه و سلول انفرادی رو بجون می‌خریدم و اگه جواب رد بدم بدجوری توی ذوق بچه ها می‌خورد. به خودم نهیب زدم اینا خطو شکستن و همه چیز رو بجون خریدن! مگه خون تو از اینا رنگین‌تره؟! بعد از لحظاتی سکوت سرم رو بلند کردم گفتم: قبوله ولی به دو شرط! پرسیدن شروط چیه؟ گفتم: اول اینکه اگر مشکلی پیشامد کرد نباید بقیه بخاطر ما کتک بخورن و اذیت بشن ما باید بطور کامل مسئولیت کارمون رو بپذیریم و نذاریم کسی دیگه غیر ازین جمع کتک بخوره و دوم اینکه عکسی از صدام تو اون اتاقه. من زیر عکس یزید برای امام حسین(علیه السلام) سخنرانی نمی کنم. باید بردارید. هر دو شرط رو قبول کردن و از همون روز اول محرم مراسم ما که شامل سخنرانی من و مختصری عزاداریِ آروم بود شروع شد. دو سه روز بدون اینکه بعثیا بفهمن داخل اتاق مراسم رو اجرا کردیم. بعد از دو سه روز نمی‌دونم کسی خبرکشی کرده بود یا نگهبانای عراقی متوجه شده بودن، تعدادی نگهبان ریختن پشت اتاق و گفتن چه خبره اینجا؟ گفتیم: داریم آروم و بی سر صدا عزاداری می‌کنیم! گفتن: مگه نمی دونید ممنوعه سریع جمعش کنید و دیگه هم تکرار نشه. بچه ها گفتن: ما کاری به کار کسی نداریم و توی اتاق خودمون کمی سینه می زنیم و متفرق می‌شیم. تهدید بعثیا شروع شد و در رو از پشت قفل کردن. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
دستشان بسته شد ، تا امروز دستمان در انتخاب باز باشد دِین بزرگی به گردن داریم شهدا را می‌گویم ... 👈 یادمان نرود
حماسه جنوب،خاطرات
دستشان بسته شد ، تا امروز دستمان در انتخاب باز باشد دِین بزرگی به گردن داریم شهدا را می‌گویم ...
تا حال همه کاربردهای چفیه را دیده بودیم.. از سجاده و حوله و ملحفه و بانداژ و بادبزن و ... خداییش، اینجا را دیگر فکر نمی کردیم که مونس دست‌های بسته اسارت هم شاید بوده باشد. شما هم برای این عکس، چیزی بنویسید و هدیه کنید به همراهان کانال 😔
آمین یا رب العالمین
ان شاءالله 🤲
🍂  با پیروزی‌های رزمندگان اسلام در سال دوم جنگ تحمیلی دشمن چهره‌ جدیدی را از خود با ترور برخی شخصیت‌های عالیرتبه و تاثیرگذار کشور به نمایش گذاشت. یکی از این ترورها که منجر به شهادت شهید باهنر و رجایی شد در سال 60 به وقوع پیوست. از آنجایی که شهید رجایی رئیس جمهور بود باید برای انتخاب رئیس جمهور انتخابات برگزار می‌شد. با پیام امام (ره) مبنی بر حضور در انتخابات تصمیم گرفتیم که در آن شرایط حساس از جنگ در انتخابات شرکت کنیم و به همین دلیل به یکی از شعبه‌های اخذ رأی شهر آبادان رفتیم. اگر اشتباه نکنم این شعبه در مسجد «پیروز» آبادان قرار داشت. حضور گسترده مردم و رزمندگان باعث شده بود که دشمن حملات توپ‌خانه‌ای خود را افزایش دهد. اما مردم اعتنایی به این بمباران نکردند و با استقبال بسیاری برسر صندوق‌های رأی حاضر شدند.  از خاطرات «سکینه هورسی» از بانوان رزمنده و پاسدار در 35 روز مقاومت خرمشهر @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣3⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم امام راحل اینگونه فرمودند که..... صلح بین اسلام و کفر معنا ندارد . هیچ مسلمی نباید خیال کند که بین اسلام و مسلم ، بین غیر اسلام و مسلم باید صلح ایجاد بشود. باید حکم خدا عمل بشود، باید همه ما تابع قرآن باشیم.... ┈┄═✾🔸✾═┄┈ حرکت اتوبوس در بعد از ظهر دی ماه سالِ شصت و یک از شادگان به سمت آبادان برای من آغاز یک تحول بی سابقه بود. چون تا قبل از حرکت شاید ماجرای جنگ و جبهه خیلی جدی نبود ولی ما داشتیم به شهری می رفتیم که هر روز و شب آماج خمپاره ها و توپ های دشمن بعثی واقع می شد. یعنی رخ نمایی واقعی جنگ . تا قبل از رسیدن به شهر آبادان فقط از جنگ و خط مقدم تعریف شنیده بودم ، اما روبرو شدن با شهری که یک روزی آباد بود و حالا تبدیل به شهرِ جنگ زده شده بود، می توانست منِ جنگ ندیده رو یا مصمم تر کنه یا اراده ما رو سست. به فکر فرو رفته بودم . اما حال و هوای داخل اتوبوس یه چیز دیگه بود. بچه هایی از تهران با بچه های بومی و عرب زبانِ شهر شادگان برای یک هدف مشترک سوار بر اتوبوس بودند . یکی از بچه های شادگان بلند شد و به عربی فارسی نوحه خواند . ما هم که از عربی فقط قرآن خواندن و دعای کمیل و توسل..... بلد بودیم، فقط با سینه زدن همراهی کردیم . نوحه خوانی به زبان عربی خیلی برای ما جذاب بود. اصلا عرب زبانی که فارسی حرف بزنه برایمان شیرین بود. از بچه های تهرانی هم سید جواد نوحه خوان ما بلند شد و یکی از نوحه های آهنگران رو خواند . و چقدر با حال هم خواند. .... سرباز سرافرازم من سرباز سرافرازم من سر بر کف و جانبازم من سر بر کف و جانبازم من در ارتش روح اللهی رزمنده ممتازم من رزمنده ممتازم من حال و هوای معنوی و شور و هیجان با هم درآمیخته بود. صدای سید جواد هم با بغض قاطی شد. نمی دانم چرا گریه برای امام حسین و اهل بیت و جنگ و شهادت اینقدر روح و جان آدم رو جلا می ده . سید خواند و ما هم با سید تکرار کردیم . سرباز سرافرازم من .... جایتان خالی . واقعا هم جایتان خالی. بعد از تمام شدن نوحه خوانی بر و بچه های شادگان بلند شدند و با خرماهایی که از نخلستان های خودشون چیده بودند از ما پذیرایی کردند . عجیب بود که این همه ما خرما خورده بودیم اما نه بدنمان کورک زده بود و نه اتفاق دیگه افتاده بود... انگاری خرما به ما ساخته بود . توی مسیر داشتم به تابلو ها و موقعیت های نظامی نگاه می کردم و سیر و سلوک می کردم. بغل دستم نجار نشسته بود ولی دائم از جایش بلند می شد. بنده خدا یه دستش لیوان بود و یه دستش پارچ آب. بچه ها یا آب می خواستند یا سر به سر نجار می‌گذاشتند. داداش هم تا جا داشت نجار رو اذیت کرد.... می گفت نجار جان چوب گردو بهتره برای در و پنجره یا چوب آلبالو یا چوب شفتالو ..... نجار هم فقط می خندید و می گفت چوب فلک از همه بهتره برای تو که بزنم به پَر و پاهای تو تا نتونی راه بری.... زبونتم فلفل می ریزم تا دیگه حرف نزنی.... قاررررداش.... یواش یواش داشتیم به آبادان نزدیک می شدیم چون به ایست و بازرسی رسیدیم . آقا جواد پیاده شد و با یه بسیجی اسلحه به دست دوباره سوار شد . برگه رو داد دست بسیجی و شروع کرد به شمارش. بیست شش ، بیست و هفت ..... سی و نه و این هم چهل و ...... بعد هم تمام.... خدا رو شکر کردم . دیگه دست پدرم هیچ رقمه به من نمی رسه، حتی اگر هم بخواد، نمی تونه پیدام کنه . جانِ دلم که تو باشی اتوبوس که راه افتاد همه صلوات فرستادند. آقا جواد بلند شد رو به بچه ها ایستاد و گفت تا یه ربع دیگه می رسیم آبادان. بچه ها خوب نگاه کنید ببینید دشمن با شهر های ما چه کرده! مردم ما رو از خانه و کاشانه شون در به در کرده ، قدر خودتون رو بدونید که آمدید جلو دشمن سینه سپر بکنید. این جا، یه زمانی توی محاصره بوده و هیچ کسی نمی تونسته جان سالم به در ببره. تنها راه، جاده‌ای بوده که به شدت توسط دشمن کوبیده می شده. یه عده هم از راه آب به ماهشهر رفته بودند. همه چیز شون رو از دست دادند. حالا آبادان الحمدولله از محاصره در آمده. توی عملیات ثامن الائمه یا آزاد سازی حصر آبادان که جزو اولین عملیات های موفقیت آمیز ما بوده ، ارتش عراق ضربه های زیادی خورده بود. حدود هزار نفر کشته و زخمی داده ...... آقا جواد داشت از عملیات و حماسه های بچه رزمنده ها می گفت و ما هم شش دنگ حواسمون به حرفهای آقا جواد بود که اتوبوس ایستاد .... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂