🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 0⃣7⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
بعد از نماز ظهر آن دو نفر را از بیمارستان آوردند و دستور حرکت داده شد.
لحظه رفتنشان، غمی بزرگ در دلم خانه کرد و اشک در چشمانم حلقه زد و بی صدا می گریستم. انگار بچه هایم را از من گرفته بودند. آرزو می کردم ای کاش من هم همراهشان می رفتم تا از این ورطه نجات پیدا کنم. میدانستم که دروازه استخبارات به زودی باز میشود و اسرای دیگری وارد میشوند که به من و همراهی و محبتم نیاز دارند،
🍂🍂🍂
پس از رفتن منصور خیالم راحت شده بود که دیگر خطری تهدیدم نمی کند؛ هرچند رئیس زندان، از حرف های او به من شک کرده بود و درصدد به دام انداختنم بود. با اینکه شخص بانفوذی چون تیمسار محمد العزاوی حامی ام بود، ابووقاص دنبال راهی بود تا گرفتارم کند. از خطر فؤاد سلسبیل هم در امان نبودم و گاهی به بهانه سوژه ای مناسب، مثل همین نوجوانان اسیر، به زندان رفت و آمد داشت.
یک روز مثل روزهای گذشته که گاهی با رعب و وحشت و انتظار رهایی می گذشت، دروازه بزرگ ساختمان استخبارات باز شد و ماشین حامل اسيران تازه وارد داخل محوطه حیاط شد. مثل هر بار به سرعت به حیاط رفتم تا پیش از رفتن اسرا به اتاق بازجویی آنها را تحویل بگیرم و تخلیه اطلاعاتی کنم. در حلقه شان ایستاده بودم:
- آقایان! من اسمم صالح البحار است. مثل شما اسیر و مترجمتان هستم. با من همکاری کنید و هیچ نترسید. من در اتاق بازجویی کنارتان هستم و تا آنجا که بتوانم، با شما همکاری می کنم. به نفعتان است جواب سؤالاتشان را بدهید. البته من نیز چیزی که به ضرر شما باشد، برایشان ترجمه نمی کنم.
اسرا با نگرانی و ترس به من نگاه می کردند. خوف و وحشت و بی اعتمادی در نگاهشان موج می زد. خسته و گرسنه و بی رمق بودند. چاره ای نبود. باید آنها را آماده می کردم. ادامه دادم:
- قبل از شما خیلی ها آمدند اینجا که اگر کمکشان نمی کردم، کارشان تمام بود. حواستان باشد، فریب وعده هایشان را نخورید. قول پناهندگی شان را قبول نکنید؛ چون شما را به خارج نمی فرستند. اینها فقط می خواهند از شما سوءاستفاده کنند
توجیهشان می کردم؛ غافل از اینکه دو چشم ناپاک و خائن در لباس اسير نگاهم می کرد. او سربازی از اهل شادگان بود که فریب وعده های بعثیان را خورده و خودش را تسلیم کرده و قاطی اسیران ایستاده بود.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
فاوعراق والفجر۸ازراست شهیدعلی حسامی غلامرضا محمودی مجیدسلامات شهیدعلی ماپارزنده یاد نادر مقصودی وعیدی محمودی
#گردان_کربلا
@dafae_moghadas
🍂
🔻 معرفی اماکن و مناطق جنگ
❣خرمشهر، بندر خرمشهر
🍃 بندر خرمشهر که در جنوب غربی این شهر قرار دارد، به دلیل موقعیت ممتاز جغرافیایی و ارتباط با آبهای آزاد و وجود شرکت های بزرگ تجاری و کشتیرانی داخلی و خارجی، از گذشته به خرمشهر چهرهای جهانی داده است.
در سال ۱۳۱۸ش از اولین اسکله تجاری بزرگ در خرمشهر برای پهلو گرفتن یک کشتی اقیانوس پیما بهره برداری شد.
با آغاز جنگ، بندر خرمشهر که با دوازده انبار، بزرگترین بندر تجاری کشور محسوب می شد مملو از کالاهای صنعتی، خودرو، لوازم خانگی و مواد اولیه کارخانه ها بود. بر همین اساس شورای تأمین خرمشهر تصمیم گرفت با اولویت بندی کالاها بر اساس میزان اشتغال پذیری اقدام به تخلیه انبارهای گمرگ کند. اما به دلیل تعلل و غافلگیری مسئولین و صاحبان کالا، تخلیه کمرگ با کندی صورت گرفت و در نتیجه بسیاری از کالاها دچار آتش سوزی شد و یا توسط ارتش عراق به غارت رفت.
@defae_moghadas
🍂
🍂
📕 یادش بخیر
تو جبهه، هر رزمنده یه دفتر کوچیک جیبی داشت که در هر فرصتی
یه صفحه سفید از اونو باز می کرد و مي داد دست دوست یا فرمانده اش
که چیزی بعنوان یادگار توش بنویسن و امضاء کنن.
یا حدیثی بود که نویسنده خود بهش عمل کرده بود، یا دلنوشته ای بود که از اعماق جان برخاسته بود، و یا یک شوخی کوچیک بود که سوژه ای می شد برای خنده ای شیرین و دلچسب
این روزا سنی از این دفترها گذشته، بعضی سی ساله، سی و دو ساله، سی و پنج ساله....
راحت بگم، این دفترچه ها با صاحبشون ، با هم بزرگ شدن و عزیز
هر چیزی که اکسیر جبهه خورد ، بزرگ شد و جاودانه
و امروز همون دست خط های بچه ها که خیلی هاشون با شهادت رفتند،
مسکنی شدن برا دل های بی تاب.
@defae_moghadas
🍂،
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 1⃣7⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
اسرای جدید را توجیه می کردم؛ غافل از اینکه دو چشم ناپاک و خائن در لباس اسير نگاهم می کرد. او سربازی از اهل شادگان بود که فریب وعده های بعثیان را خورده و خودش را تسلیم کرده و قاطی اسیران ایستاده بود.
به محض تمام شدن حرف هایم شروع به فحاشی به امام خمینی کرد و گفت:
- ببین صالح! من خودم را تسلیم کردم، با این حرف ها خامم نکن و هیچ چیز دیگر برایم مهم نیست.
متحير و هاج و واج نگاهش می کردم. ناراحت شدم و شروع به نصیحتش کردم:
- قربانت شوم! تو اسیری و من هم اسیرم، هردو از یک خاک هستیم. تو چرا خودت را تسلیم اینها کردی؟! مگر تو ندیدی صدامیان به زنان در سوسنگرد و هویزه چه هتک حرمتی کردند! چرا فریبشان را خوردی؟ نمیدانی اینها از تو سوء استفاده می کنند و به وعده هایشان عمل نمی کنند؟ اما او بی توجه به حرف هایم به فحاشی خودش ادامه داد. با ناراحتی و تأسف او را به حال خود رها کردم و رفتم.
ساعتی گذشت و بازجویی همه اسیران تمام شد و من بعد از انجام کارم، خوشحال از اینکه به این تازه واردها خدمتی کرده ام، به طرف سلولم راه افتادم.
میخواستم کنارشان بنشینم تا با آنها بیشتر آشنا شوم، هنوز چند دقیقه ای از رسیدنم به سلول نگذشته بود و میخواستم نفسی تازه کنم که ناگهان در اتاق با صدایی بلند باز شد و دو مأمور بعثی عصبانی با فحش و تشر به من حمله کردند. یکی از آنها یقه ام را گرفت و کشید و دشداشه فرسوده ام را پاره کرد. دومی هم که چندان از من خوشش نمی آمد، من را زد و گفت:
- يا ملعون! انت چنت إتخون بینه و ماندری بیک. (ای ملعون! تو به ما خیانت می کردی و ما نمی دانستیم؟)
غافلگیر شده بودم و هاج و واج. سعی می کردم یقه پاره شده ام را از دستش خلاص کنم گفتم:
- شنو صاير؟ انتم مشتبهين. ( چی شده؟ شما اشتباه می کنید)
اما دیگر خیلی دیر شده بود. کشان کشان من را به اتاق ابووقاص بردند. دوستان و هم اتاقی هایم ناراحت و پریشان شدند. هرکس از دیگری می پرسید: چه شده است؟! و از این حرکت مأموران بعثی ناراحت بودند. هیچ کس، نه من و نه آنها از اتفاق افتاده خبر نداشتیم.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂