eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 2⃣ خاطرات مهدی طحانیان تانک های عراقی در سمت راستم تیربارهایشان شلیک می کرد. از خدا می خواستم به حرکت درنیایند. گلوله های کاتیوشا از جبهه ایران داشت جاده را زیرورو می کرد. از سمت راستم شروع شد تا رسید روبه رویم و رفت به سمت چپ. دقیق و حساب شده. یعنی کی بود این قدر قشنگ گرا می‌داد؟ همانطور که به زمین چسبیده بودم، عراقی ها را می دیدم که مواضعشان را رها کردند، پدافندهای ضدهوایی در اثر موج انفجار به هوا می رفت و به زمین می افتاد. عراقی ها از روی جاده فرار کردند تا جان پناهی برای خودشان پیدا کنند. گلوله کاتیوشا وقتی منفجر می شود دود سیاه و غلیظی دارد، از لطف خدا مسیر باد در جهت ما بود و دودهای ناشی از انفجار اطرافم را سریع پر کرد و استتار خوبی به وجود آورد. دیدم بهترین فرصت است، به سرعت از زمین کنده شدم و زدم به دل این دود و غباری که از شلیک گلوله های کاتیوشا در دشت پراکنده بود. با همه توانی که در خودم احساس می کردم به جلو می دویدم. بی امان می دویدم. احساس می کردم عن‌قريب قلبم از سینه ام بیرون می زند. هنوز چیزی از دویدنم نگذشته بود که باران تیرها به طرفم باریدن گرفت. می‌دانستم عراقی ها مرا دیده اند، خودم را سریع انداختم زمین، گلوله‌ها قطع شد. گلوله ها از تیربار تانکها شلیک می شد. با همین وضعیت قدری در حال ایستاده، قدری نیم خیز و سینه خیز به حرکت خودم ادامه دادم. از پشت خاکریزی که در امتداد جاده و درست روبه روی تانک ها کشیده شده بود صدای عراقی ها را می شنیدم، انگار توی یک تله مستطیلی که فقط یک راه خروج داشت گیر کرده بودم. در مسیر حرکتم، آن قدر روی زمین جنازه ریخته بود که مجبور می‌شدم از روی شهدا بگذرم. چاره ای نداشتم. در یکی از دفعاتی که بلند شدم و به سرعت می دویدم تا حداقل از جاده روبه روی عراقی ها فاصله بگیرم، یک دفعه شنیدم کسی مرا صدا می زند: «مهدی مهدی.» لاينقطع اسم مرا می گفت. رفتم به طرف صدا، رسیدم بالای سرش، دیدم یک نفر سر تا پا غرق در خون است؛ موهای صورتش، لباس هایش، حتی پوتین هایش پر از خون بود. نمی‌شد تشخیص بدهی چند سال دارد؟ حتی نتوانستم بشناسمش کدام یکی از بچه هاست، او مرا می شناخت، همه بدنش باندپیچی شده بود ولی از شدت خونریزی همه باندها قرمز شده بود. بریده بریده گفت: «مهدی چرا اینجوری می دوی... خودت را سبک کن.... حمایلت را باز کن... اسلحه می خواهی چه کار کنی؟ باید سبک باشی تا بتوانی راحت تر فرار کنی... فقط کلاهتو نگه دار. و همین طور که حرف می‌زد برخاستم و حمایلم را باز کردم، کوله پشتی ام را گذاشتم زمین و... او ادامه داد: «الآن گردان پاکسازی عراقی ها می آیند، آنها همه مجروحها را تیر خلاص می زنند، اگر دستشان به تو برسد اسیرت می کنند... تو کوچکی می توانند از تو استفاده تبلیغاتی بکنند. خیلی اذیتت خواهند کرد... هر جوری شده باید فرار کنی.» با بهت به حرف های او گوش می کردم. «حالا بلند شو.. سریع فرار کن... بروا تا می توانی خودت را از اینجا دور کن» . بدون اینکه بتوانم یک کلمه حرف بزنم بلند شدم بروم، دوباره صدایم زد و گفت: «مهدی تا نرفتی یکی از آن چفیه هایت را بینداز روی صورتم، آفتاب خیلی اذیتم می‌کندا» دو تا چفیه داشتم، یکی را محکم بسته بودم کمرم و حمایلم که تکان نخورد و موقع دویدن راحت باشم. همان را انداختم روی صورتش. چفیه سفیدرنگ مثل اینکه انداخته باشی اش روی آب شروع کرد به خیس شدن، در چشم به هم زدنی از خون سرخ شد. یک دفعه تكان شدیدی خورد. چفیه را زدم کنار دیدم چشم هایش به سفیدی رفته است، شهید شده بود. دلم شکست. در این شرایط او به فکر من بود! ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت اسرای مفقود الاثر 💢 قسمت سیصد و سوم صحنه هولناک و تراژدی بزرگ راننده غافل از کاروان طولانی که پشت سرمون با سرعت در حال حرکت بود زد روی ترمز. بنزِ پلیس‌راه دقیقاً زمانی که اون آقا دست پسرمو گرفته بود و وسط جاده بودن در حال سبقت از ماشین ما برای کنترل کاروان بود که با سرعت زیاد رفت بطرف پسرم و هم‌راهش. هیچ شکی برای همه‌مون باقی نمود که دو نفر رو زیر گرفته و کشته شدن. صدای جیغ و فریاد مادر و همسر و خاله‌م از داخل ماشین بلند شد که حسین کشته شد. ماشین بنز پلیس راه از جاده منحرف شد و بشدت به تپه خاکی کنار جاده برخورد کرد و کابوت ماشین کاملا جمع شد. چند تا از ماشینای پشت سرمون بهم خوردن و خسارت دیدن. خدایا این چه امتحانیه که من باید پس بدم؟ بعد از ۴ سال دردِ دوری و فراقِ تنها فرزندم، حالا ندیده و بدون اینکه بغلش کنم باید زیر چرخای ماشین لِه بشه! تموم بدنم بی‌حس شد. توانایی حرف زدن نداشتم. سرمو زیر انداختم و به آرومی آیه «انا لله وانا الیه راجعون» رو زمزمه کردم. صحنه، بسیار فجیع و هولناک بود. هیچ‌کس نای حرکت کردن نداشت و همه سرجاشون میخ‌کوب شده بودن و فقط صدای ضجه و گریه از مادر و همسر و خاله‌م شنیده می‌شد. با فرو نشستن گرد و خاک پیاده شدم تا حداقل جنازۀ بچه‌م رو در آغوش بکشم و باهاش خداحافظی کنم. بقیه هم با ترس و دلهره پشت سر من پیاده شدن. در این لحظات پرالتهاب یکی با صدای بلند صلوات فرستاد و داد زد حسین زنده‌س و صدای هلهله از همۀ ماشین‌ها و افراد کاروان بلند شد. همه می‌گفتن حسین زنده‌س. مات و مبهوت نگاهشون می‌کردم و باورم نمی‌شد که با اون برخورد شدید بنز با یه بچۀ ۴ ساله در یه قدمی، بچه زنده مونده باشه. نگاهی روی جاده کردم اثری از خون ندیدم. یکی از سرنشینای بنز پیاده شد و داد زد کمک کنید راننده زخمی شده. عده‌ای دویدن به سمت بنز برای بیرون آوردن راننده و اعزامش به بیمارستان. هنوز سرجام میخ‌کوب بودم و منتظر، که ببینم چه اتفاقی افتاده؟ یکی اومد بچه‌ای رو داد بغلم و گفت: اینم پسرت حسین. سالم و سرحال. طفلکی خیلی ترسیده بود و قلبش مثل گنجیشک می‌زد. بیشتر گیج شدم. مگه می‌شه؟ معمایی شده بود که چطور بچه و همراهش از اون مهلکه جون سالم بدر بردن. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ، از دیروز تا امروز گفتگویی دوستانه با محسن رضایی قسمت سوم 👇 مجری پرسید، حضرت امام در جریان این عملیات‌ها بودند؟ سرلشکر رضایی تصریح کرد: امام در جریان جزئیات قرار می‌گرفتند. ایشان دخالت نمی‌کردند، جز در مواردی که تذکراتی به آقای هاشمی یا به من و به برادرمان صیاد شیرازی می‌دادند. رضایی در مورد سخت‌ترین عملیات در دوران دفاع مقدس اظهار داشت: از نظر فشارهای دشمن، عملیات فاو، سخت بود. بعد از این‌که آنجا را گرفتیم در پدافند 75 شبانه روز، بدون این‌که شب‌ها بخوابیم پیوسته و مستمر جنگ داشتیم. در عملیات کربلای پنج 20 شبانه‌روز از زمین و آسمان گلوله می‌بارید. زمین مثل غربال شده بود. وی در پاسخ به این سوال که موفق‌ترین عملیات را کدام می‌دانید، پاسخ داد: عملیات فاو؛ یعنی والفجر هشت و کربلای پنج. بیشترین شهید هم در کربلای پنج بود. بیشترین شهید را به‌خاطر شدت آتش و تمرکز آتش داشت. چون ما داشتیم به بصره نزدیک می‌شدیم و آتش دشمن متمرکز بود. مجری پرسید اگر بار دیگر فرمانده سپاه در دوران دفاع مقدس می‌شدید، همان راهبرد و مسیر را طی می‌کردید؟ رضایی تاکید کرد: مسیر همان بود. بعضا در فرماندهی، اصلاحات جدی می‌دادیم. در عملیات‌ها رعایت می‌کردیم. در بعد غافل‌گیری بیشتر رعایت داشتیم. در بعضی عملیات‌ها با احتیاط بیشتری پیش می‌رفتیم. در کربلای چهار به‌جای 30 گردان می‌توانستیم با 15 گردان بفهمیم که دشمن کجا ضعیف است و کجا قوی. کربلای چهار در حقیقت مقدمه‌ای شد برای کربلای پنج. این 30 گردان از بین نرفتند ولی قطعا گردان‌های کمتر، تلفات کمتری می‌داد. در بعد سیاسی اگر جنگ تکرار شود، تصمیم‌گیری‌مان را تغییر می‌دهیم. در دفاع مقدس بعد از آزادی خرمشهر می‌توانستیم وقفه شش هفت ماهه بدهیم و وارد خاک عراق نشویم. اعلام هم می‌کردیم که اگر دولت عراق خواسته‌های ما را عمل نکند ما وارد عراق می‌شویم. حتما او به ما پاسخ نمی‌داد. اما خود ما بدون این‌که چنین سند تاریخی ایجاد کنیم، سرمان را انداختیم پایین و از مرز عبور کردیم. شاید از بی‌تجربه بودن ما بود. اگر دوباره آن فرصت تکرار می‌شد حتما در سر مرز، جنگ را متوقف و خواسته‌های خودمان را در مورد قرارداد الجزایر و خساراتمان مطرح می‌کردیم. این شاید تاثیری از نظر عملی نداشت اما از نظر سیاسی و سندی به درد امروز ما می‌خورد. در بحث‌های فرماندهان و دوستان سیاسی هم شاید بهتر می‌توانستیم یکدیگر را قانع کنیم. 👋 @defae_moghadas 🍂
🍂 ابرقو در عملیات نصر 7 با برادر دیگری که او هم یزدی بود، تعدادی از اسیران را به عقب منتقل می‌کردیم. در بین راه برنامه ای داشتیم. چه به روز اسیران مادر مرده آوردیم خدا می داند. از ترس اگر می گفتیم معلق بزنید معلق می زدند. اما چه کیفی داشت. به آنها گفتیم بگویید: ابرقو ابرقو آزاد باید گردد و آن بدبختها تکرار می کردند. تصورش را بکنید با زبان عربی غلیظ یک عبارت فارسی را گفتن، چه مضحکه ای درست شده بود! رزمندگان با دیدن این صحنه ها لب از لبشان وا می شد و روحیه‌ای تازه می‌کردند. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا