🔴 دوستان عزیز جبهه ای!،
بد نیست شما هم دست به تایپ بشید و از نکتههای ناب جبههتون بصورت کوتاه مطلبی بنویسید و از ایام قرنطینه فیضی ببرید 👇
@Jahanimoghadam
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 4⃣
خاطرات مهدی طحانیان
تلاش کردم بین شهدا قمقمه آبی پیدا کنم. هرچند می دانستم کار بیهوده ای است چون فرماندهان شب قبل دستور داده بودند آب برنداریم و به جایش مهمات حمل کنیم، اما با خودم گفتم، شاید کسی ملاحظه حال خودش را کرده باشد و قمقمه پرآبی پیدا کنم.
لابه لای شهدا گشتم. اجساد پراکنده بودند. فقط بعضی جاها تعداد زیادی روی هم انباشته شده بود. شاید صد تا قمقمه دیدم اما یکی هم آب نداشت تا بتوانم کام چند مجروح را که خونریزی داشتند و مشخص بود عنقریب شهید می شوند، تازه کنم. بعضی قمقمه ها سنگین بود. خوشحال می شدم که بالاخره آب پیدا کردم اما درش را که باز می کردم میدیدم پر از خون است. این صحنه ها حالم را منقلب می کرد. مجبور بودم همه چیز را رها کنم و به راهم ادامه بدهم.
در مسیر حرکتم، خاکریز عراقی ها تمام شدنی نبود. تانکهایشان شلیک می کرد. برای اینکه از ترکش توپ و خمپاره های ما در امان باشند، بالای خاکریز نمی آمدند. گاه صدای عراقی ها را از پشت خاکریز میشنیدم. این برای من شرایط خوبی نبود. فکر می کردم هر چه زحمت بکشم و تلاش کنم نمی توانم از این دشت صاف بی انتها عبور کنم. به عراقی ها که نزدیک بودم خطر کمتری متوجهم بود. فقط با تیر سروکار داشتم؛ ولی هر چه از آنها فاصله ام بیشتر می شد انگار با پای خود وارد قتلگاه میشدم. دیواری از آتش سر راهم بود که به سلامت از آن بیرون رفتن محال بود!
تمام روز سرگردان بودم اما ناامید نبودم. حوالی ساعت های چهار و پنج شده بود و هوا هنوز گرم بود. با اینکه تمام روز را حرکت کرده بودم اما احساس ضعف و تشنگیای که زمین گیرم کند، نداشتم. در آن شرایط غیر از گرمای هوا و نور خورشید که خودش تشنگی را تشدید می کرد، دود گرما و گرد و غبار انفجارها وقتی به حلقم می رسید، باعث سرفه و چسبندگی گلویم می شد و آخر سر هم مجروحانی که در مسیر پراکنده بودند و مدام آب می خواستند مرا غمگین میکرد.
همین طور که در حال حرکت بودم، یک دفعه از پشت سر کسی صدایم زد: «مهدی... بیا اینجا!»
برگشتم نگاه کردم. با اینکه فاصله زیاد بود، فهمیدم «کمال رضایت»، تیربارچی دسته و همشهریام است. از اینجا مطمئن بودم که بین بچه های ما فقط کمال همیشه لباس نظامی عراقی می پوشید و از کلاه و حمایل آنها استفاده می کرد. می گفت با این لباس ها راحت است، کلاه و حمایلشان هم سبک است. کمال را دوست داشتم. از آنجا که در عملیات های قبلی هم شرکت کرده بود، میدانستم جوان زرنگ و با تجربه ای است. طرفش رفتم، اما هنوز چند قدم برنداشته بودم که صدای مهیبی بلند شد. صدا آنقدر وحشتناک بود که فقط اراده کردم خودم را بیندازم روی زمین. بعد دیگر نفهمیدم چه شد.
احساس می کردم روی سرم گلوله می بارد. خاک، سنگ، تکه های آهن، ترکش های ریز همین طور از آسمان آوار میشد روی سر و بدنم. انفجار که تمام شد، یواش یواش پاهایم را تکان دادم، دستهایم را آوردم بالا و نگاه کردم. باورم نمیشد بلایی سرم نیامده، با خودم گفتم شاید گرمم حالی ام نیست. الان درد شروع می شود. اما نه دردی بود نه خونی و نه خراشی.
👇👇👇
🍂 کم کم خودم را پیدا کردم. از کمال قطع امید کردم چون دیگر از سمت او صدایی به گوشم نرسید. کمال تیربارچی بود، حسین حیدری آرپی جی زن و من تک تیرانداز؛ هر سه در یک گروه از این گروه سه نفره حالا فقط من مانده بودم. ناخودآگاه به یاد ۴۸ ساعت قبل - مرحله دوم عملیات بیت المقدس - افتادم.
..فرمانده همه را به گروه های سه نفره تقسیم کرد. من تک تیرانداز بودم، حسین حیدری آرپی جی زن و کمال رضایت تیربارچی. از زمین و هوا روی سرمان گلوله و آتش می ریخت، من، حسین و کمال، بعد از تعیین گروه سه تایی، خزیدیم داخل سنگر کوچکی که نمی توانستیم در آن بچرخیم. فرمانده، بنا به صلاحدید، یکباره فریاد می زد: «تیربارچی ها، لب خاکریز...» حسین داشت زیر لب دعای کمیل زمزمه می کرد. بار دوم، سوم که فرمانده فریاد زد: «تک تیراندازها لب خاکریز»، حسین دست مرا سفت گرفت و با نگرانی به چشمانم خیره شد و گفت: «نه تو نباید بروی!».
با تعجب نگاهش کردم، گفت: «بیا بنشین می خوام باهات حرف بزنم.» کنارش نشستم و گفتم: «بگو حسین آقا.»
گفت: «مهدی! نمیدونم چرا حس و حالم این جوریه... تو امدادهای غیبی خدا رو حس می کنی؟.... مهدی من نمیخوام به این زودی شهید بشم.
لبخند زدم و او ادامه داد: «من یک بچه توی راه دارم که نمیدونم پسره یا دختر. اگه پسر باشه دوست دارم اسمشو بذارم مهدی!»
چشمهایش پر از اشک شد، گفت: «دوست ندارم به دست خودی ها کشته بشم. اگر قراره تیر به سرم بخوره و شهید بشم دوست ندارم تیر از پشت سر بهم بخوره.»..
مرحله دوم عملیات که انجام شد، صبح من راه افتادم. در طول خاکریز توی ذهنم به حسین فکر می کردم. حالت خاصی که داشت و حرف هایی که میزد به شدت نگرانم کرده بود. اولین گروهی را که دیدم، سراغ حسین حیدری را از آنها گرفتم.
گفتند: «حسین شهید شده.» . گفتم: «مطمئن هستید؟»
.. بغض گلویم را گرفته بود. گفتند: «دیشب او را دیدیم که تیر خورد و افتاد. بچه های خودمان اشتباهی بهش تیر زدند. تاریک بود و وسط معرکه نمیشد بفهمی کی عراقیه، کی ایرانی. تیر به پشت سرش خورد و جنازه اش افتاد وسط دشت. نتوانستیم بیاوریمش، نمیشد کاری کرد، ما در حال پیشروی بودیم.» شوکه شده بودم حسین اینها را از کجا فهمیده بود. سعی کردم فکر حسین حیدری و کمال رضایت را از سرم بیرون کنم.
🔅 ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت سیصد و پنجم
(پایانی)
داغ شقایقهای بی نشان
برادربزرگم حاج احمد سلطانی که از ابتدای انقلاب همواره جزو مجریان مراسم و شعارگوی راهپیماییها بود بر فراز بام ساختمان سروده هایی رو که خود سروده بود در وصف آزادگان سرداد و جمعیت خروشان شعارها و سرودها رو بازگو می کردن.
گرچه من خودم رو لایق این شعارها نمی دونستم ولی اونا از سرِ لطف با شور و حرارت خاص و بصورت هماهنگ و از صمیم قلب تکرار می کردن .تعدادی از شعارها که یادم هست ازین قرار بود:
صل علی محمد سرباز مهدی آمد
صل علی محمد آزادهمان خوش آمد.
صل علی محمد یار شهیدان آمد
صل علی محمد پاسدار قرآن آمد.
ای بازوان رهبر خوش آمدید خوش آمدید
نور چشمان کشور خوش آمدید خوش آمدید
بر چشم ما قدومتان، خوش آمدید خوش آمدید ای پاسداران قرآن، خوش آمدید خوش آمدید
یه هفته تموم مراسم جشن و شادی برگزار شد و مردم قدرشناس دستهدسته میومدن و میرفتن و من از خاطرات اسارت براشون می گفتم.
آخرین پلان این ماجرا رفت و اومد پدرا و مادرای شهدای مفقود الاثر برای یافتن رد و نشانهای از شقایقِ بی نشونشون بود. با امیدواری می اومدن و با سر پایین و اشک و شرمساری من مواجه میشدن و با یه دنیا غم و اندوه برمیگشتن و تکرار این صحنهها، قلب منو از جا میکند.
وقتی نشونی از فرزندشون رو نمیتونستن از من بگیرن این قطرات اشک بود که مانند مروارید بر گونههای منتظر و خستهشون میغلتید.
اما با بزرگواری منو در آغوش می کشیدن و تبریک می گفتن و تشکر میکردن و میرفتن و من میموندم و یه دنیا غم و اندوه یاران مفقود الاثر و شرمندگی از نداشتن نشانی از آن پارههای قلب امام و امت امام که با آن بارقۀ امیدی، نثار قلب یعقوبهای زمان و دردمند از فراق یوسف گمگشتهشان نمایم و چشمان نگران بر راه آنان رو با بوی پیراهن یوسف روشن نمایم.
پایان
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂