eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊❤️🕊 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 آن قسمتي از شروع صبح را دوست دارم كه بايد به " شما " فكر كرد... عاشقان یادتان بخیر . . . گردان کربلا اهواز 📎سلام بر شهدا✋
" اگر خون شهدا پایمال شود ؛ خداوند آن ملت را عذاب می‌کند " شهادت: 65/4/11 کربلای یک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 3⃣7⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام نیم ساعتی گذشته بود که در سلول باز شد. مأموری دوباره من را به اتاق رئیس زندان برد. تیمسار عزاوی را روبه روی خود دیدم. نمیدانستم خوشحال باشم یا سکوت کنم. جلو رفتم و با شرمندگی به او سلام کردم. عزاوی به طرفم آمد و آهسته گفت: - اشسویت یا صالح؟(او چه کردی صالح؟) سرم را پایین انداختم. بعد از چند دقیقه برای دومین بار، عزاوی، این فرشته نجاتم من را از چنگال ابووقاص و دار و دسته اش نجات داد. رو به رئیس زندان کرد و گفت : - او را به من تحویل دهید؛ خودم به پرونده اش رسیدگی می کنم. می دانستم خدا به وسیله تیمسار عزاوی به فریادم رسیده. در دل خدا را شکر می کردم و از اینکه یک بار دیگر الطاف خفیه خدا شامل حالم شده بود، خوشحال بودم. ساکت بودم، اما درونم زمزمه دعا شنیده می شد: شكرا لله... شكرا لله... با عزاوی از اتاق رئیس زندان بیرون رفتیم. عزاوی که از دیدنم خوشحال شده بود، آهسته به طوری که سرباز پشت سرش صدایش را نشنود، گفت: - با این کاری که کردی، اعدامت حتمی است؛ اما اینجا محاکمه ات نمی کنیم؛ چون تو آدم شناخته شده ای هستی و تصویرت هم در کنار سیدالرئيس از تلویزیون پخش شده. بنابراین می فرستمت ایران تا آنجا محاکمه ات کنند. چند روز دیگر هم منتقلت می کنم به اردوگاه. ساکت سربه زیر داشتم و به زمین زیر پایم خیره شده بودم. نمیدانستم به این نجات دهنده ای که به لطف خدا برای دومین بار من را از دست دژخیمان بعثی نجات داده بود، چه بگویم. گفتم: - اشگرک سیدی! ما انسه زینیتک!(، ممنونم قربان! خوبیتان را فراموش نمی کنم.) عزاوي نفسی تازه کرد و چند لحظه بعد دستی به بازویم زد و خداحافظی کرد و از من دور شد. محافظان و مأموران اطراف، احترام نظامی برایش به جا آوردند. سوار بر جیپ شد و رفت. بعد از رفتنش مجدد من را به انفرادی بردند و دیگر نتوانستم مثل گذشته مترجم تازه واردها باشم. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 طنز جبهه 🔅 شب پنیرصبح پنیر این اواخر دیگر چشممان که به پنیر می افتاد خود به خود حالمان بد می شد. از بس طی چند سال صبح، ظهر و شب به ما پنیر داده بودند. بچه هابه شوخی می گفتند: بروید مزار شهدا هر قبری خاکش شوره زار بود بدانید یک بسیجی و رزمنده آنجا دفن است. یک روز خبر آوردند، کشتی برنج را در دریا با موشک زده اند، همه یک صدا گفتند: کاشکی کشتی پنیر را می زدند، مردیم از بس پنیر خوردیم! 🔸 کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 4⃣7⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل در این چهار ماهی که از انفرادی ام می گذشت، روز و شبم مثل هم بود. حتی از هواخوری هم محروم بودم. تنها دل خوشی ام مناجات با خدا و نماز بود که با تیمم می خواندم. شبی نبود که کابوس شکنجه ها و اعدام نبینم. هر شب با ترس و لرز کابوسی که دیده بودم، از خواب بیدار میشدم. گاهی که صدای پای سربازان را می شنیدم، بندبند بدنم میلرزید و در تاریکی، چشم به در می دوختم و فقط صدای نفسم را می شنیدم که این چند کلمه را مرتب تکرار می کردم: دخیلک یا ربی! دخیلک یا ابو فاضل! دخیلک یا امیرالمؤمنین، یا علی! وقتی صدای پاها دور می شد، نفس بیمار شده ام آرام می شد. گاهی ابووقاص می آمد و نیش و کنایه ای به من می زد: - صالح! کاری می کنیم همان طور که در اینجا سفارت خمینی باز کرده بودی، خمینی هم تو را به محض ورود به فرودگاه، دار بزند. با شنیدن این کنایه ها و زخم زبانها روحیه ام خراب میشد و دیگر هیچ روزنه امیدی در دلم باقی نمی ماند. خودم را به خدا و تقدیر سپرده بودم. هر از گاهی هم به بدترین گونه ممکن شکنجه ام می دادند. صدای دادوفریاد و جنب وجوش مأموران در محوطه حیاط استخبارات شنیده میشد. سر بر زانو گذاشته بودم که ناگهان با صدایی بلند در سلول انفرادی ام بعد از چند روز باز شد. قلبم داشت از جا کنده می شد. مأمور بعثی فریاد زد: - يا الله گوم إطلع!(یالا پا شو بیا بیرون) تنم از فریادش لرزید. انگار همه مأموران بعثی دشمنم شده بودند. منتظر بودم حین بیرون آمدن از سلول لگدی به من بزند. چندین روز از آخرین باری که برای دیدن نور آفتاب به حیاط آمده بودم می گذشت. دستم را روی چشمانم گذاشتم تا نور اذیتم نکند. آهسته به طرف بیرون ساختمان به راه افتادم. خیلی زود در سلول های دیگر باز شد و تعدادی از اسیرانی که قرار بود به اردوگاه های مختلف برده شوند، از داخل ساختمان اصلی به حیاط آمدند. اتوبوسی با موتور روشن در وسط محوطه ایستاده بود. سرم را به زیر انداخته بودم. نمیخواستم بار دیگر چشمم به مأموران منفور بعثی یا ابووقاص بیفتد؛ چون دیگر با من مهربان نبودند و با تمسخر و شماتت نگاهم می کردند؛ اما در دل خوشحال بودم. از جای خوفناکی می خواستم بروم که با هر صدا و هر اتفاق، روزی هزار بار می مردم و زنده میشدم. خاطرات تلخم را به دیوارها و فضای آنجا می سپردم. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🍁گــــذشتی از دنیــا .. به سادگــــــی ِ یڪ لبخنــد ... 🌺 @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 5⃣7⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل سه سال ونیم از زندگی ام را در استخبارات سپری کرده بودم؛ همراه با ترس و درده هایی که شب و روز با دیدن مأموران به وجودم سرازیر میشد. اسیران به دنبال هم داخل اتوبوس میشدند. میدانستم که مأموران و ابووقاص دارند نگاهم می کنند و لابد با خود می گویند: این همان کسی است که به ظاهر با ما همکاری می کرد، اما خیانت می کرد. با سوار شدن به اتوبوس نفسی راحت کشیدم. از ته قلب خوشحال بودم و پرنده وجودم چهچه میزد. بالاخره به آرزویم برای نجات از زندان استخبارات رسیده و امیدوار بودم در مکان جدید اذیت و آزاری نبینم. خودم را به دریای رحمت بی کران خدا سپرده بودم. دور و دورتر میشدم. باورم نمیشد که نجات پیدا کرده ام و دیگر عربده های ابووقاص تنم را نمی لرزاند. از میان شهر بغداد که خاطره تلخ دیدار با دژخیم را در ذهنم زنده می کرد، گذشتیم. بعد از طی چندین ساعت راه و گذر از جاهای مختلف، تابلوهایی در مسیر نشان می داد که شهر بعدی، الرمادی است. در حومه شهر پایگاه های نظامی بسیاری به چشم می خورد. خورشید در افق پایین می رفت که اتوبوس به دل بیابانی برهوت پیچید. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🔴 نواهای ماندگار 💠 حاج صادق آهنگران 💠 سروده زیبایی در سالگرد شهدای هویزه ❣ پاسداران رزمنده قهرمان کانال حماسه جنوب، @defae_moghadas 👇👇👇