🍂
🔻 #نبرد_دژ 1⃣
روزهای مقاومت خرمشهر
راوی: مصطفی اسکندری
بسم الله الرحمن الرحیم
⭕️ صبح روز هشتم مهرماه سال ۵۹ همانند روزهای قبل پس از جمع شدن اعضای گروهمان در کوتشیخ سر گروهمان (صاحب) تماسی با شهید جهان آرا گرفت و در خصوص محل اعزاممان کسب تکلیف کرد .
دستور چنین بود :
✍🏽 به کمک پادگان دژ بروید .
⭕️ طبق معمول روزهای قبل اسلحه و مهمات مورد نیاز را برداشتیم و سوار ماشین شورلت وانت شدیم و از مقر بطرف پل فلزی حرکت کردیم.
در مسیر هنگام رسیدن به پل با صحنه های ناراحت کننده و مایوس کننده ای مواجه شدیم.
تعداد زیادی سرباز و درجه دار، با وضعیت های مختلف، با اسلحه ، بدون اسلحه، با خودرو ، با پای پیاده درحال عبور از پل به طرف کوتشیخ بودند.
علایم شکست در چهره آنان کاملا آشکار بود.
⭕️ در طول مسیر خیابان عشایر و کمربندی صحنه های روی پل در چند جا جلوی چشمانمان ظاهر شد.
هرچه به پادگان نزدیکتر می شدیم صدای شلیک انواع سلاحها و انفجار انواع گلوله ها بیشتر می شد.
بالاخره از کمربندی به طرف درب ورودی پادگان رفتیم . در بیرون پادگان در محوطه سمت چپ فردی را دیدیم که با چفیه عربی صورتش را پوشانده بود و در کنار یک قبضه خمپاره ۱۲۰ به تنهایی مشغول شلیک بود.
به محض پیاده شدن از ماشین، به طرف او رفتیم تا از آخرین وضعیت پادگان مطلع شویم.
با لهجه اصفهانی جوابمان را داد ولی برای صحبت کردن با او باید داد می زدیم چرا که در اثر شلیک خمپاره گوش هایش کیپ شده بود.
اسمش را پرسیدیم . گفت مرتضی هستم.
روزهای بعد چند بار او را دیدیم . بچه ها به او می گفتند "مرتضی اصفهانی" سال های بعد فهمیدم که سردار مرتضی قربانی همان مرتضی اصفهانی روزهای اول جنگ است.
پیگیر باشید ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 1⃣7⃣
خاطرات مهدی طحانیان
گاهی نماز جماعت ما لو میرفت و عراقی ها می ریختند توی آسایشگاه و کتکمان می زدند و یا وقتی دعای دسته جمعی می خواندیم، مثل دعای کمیل، ندبه و توسل، به ما خرده می گرفتند که: «وقتی این اعمال ممنوع است چرا به خاطرش این همه آزار می بینید؟ مگر مجبورید انجامش دهید؟
اعتقاد داشتیم هیچ چیز در دنیا بدتر از اسارت نیست. تحمل شرایطی که حتی دستشویی رفتنت با اجازه دشمنت باشد، کشنده است. در اسارت، تو به خواست دشمن، تبدیل به موجودی میشوی که هیچ اراده ای از خود ندارد، بلکه تابع امر و فرمان کسی است که او را به اسارت گرفته است. فقط معنویات بود که به کالبد دربند ما روح آزادی می دمید. اعتقاد ما به اینکه سرنوشتمان به دست نیرویی مافوق نیروی دشمن است، موجب میشد حس کنیم در آن برهوت بی کسی، نیرویی هست که همواره صدای ما را می شنود. با خواندن یک دعا أنقدر سبک می شدیم و احساس قدرت می کردیم که همه چیز دشمن و ابزار سرکوبش، حقیر و کوچک به نظرمان می آمد. کسی که به این باور می رسید، دیگر اسارت برایش معنا نداشت. دست از معنویات نمی کشید - ولو اینکه هر روز شکنجه می شد. اما آنها که چنین اعتقادی نداشتند، از کارهای ما ایرادهای کورکورانه می گرفتند.
دو ماه از ورود ما به اردوگاه رمادی می گذشت. این اردوگاه چهار قاطع داشت. هر قاطعی هم هشت آسایشگاه داشت به صورت دو طبقه؛ چهار آسایشگاه پایین و چهار آسایشگاه بالا. داخل هر قاطعی هم حدودا چهارصد تا پانصد اسیر محبوس بود. تا جایی که خاطرم هست، در طول اسارت فقط یک سال که در عنبر بودیم، فردی را به عنوان فرمانده اردوگاه، یعنی کل آن چهار قاطع انتخاب کردیم. جز آن یک سال، همیشه خود عراقی ها می آمدند و از بین برادران ارتشی با رعایت سلسله مراتب و احترام به درجه، یکی را به عنوان فرمانده اردوگاه انتخاب می کردند. البته از وضعیت اردوگاه های دیگر اطلاعی ندارم.
هر آسایشگاه می بایست یک ارشد می داشت که ارشدها را خودمان از بین بچه های حزب اللهی انتخاب می کردیم. عراقی ها فشار می آوردند تا ارشد را هم خودشان انتخاب و به ما تحمیل کنند، اما زیر بار نمی رفتیم. چون اگر ارشد آسایشگاه می خواست معتمد عراقی ها باشد، کار ما زار بود و اخبار مخفی آسایشگاه به بیرون درز می کرد.
فرمانده اردوگاه رمادی، آقای علی رحمتی شد که درباره او صحبت کردم؛ مردی پنجاه ساله با موها و سبیل جوگندمی و از درجه داران رژیم طاغوت که در ژاندارمری خدمت کرده بود. کرد بود و مسلک على اللهی داشت. می گفتند اسرای حزب اللهی که قبل از ما در اردوگاه رمادی بودند آن قدر روی شخصیت او کار کردند تا سرانجام دست از مسلک و روش باطلش برداشت و توبه کرد. قدری هم سبیل هایش را ، علی رحمتی آنقدر به عراقی ها خدمت کرد که دو نفر از اسیران بسیجی او را در اتاقش کشتند و خودشان را به عراقی ها معرفی کردند.
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂