eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 /۵۲ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بهداروند: گور دسته‌جمعی متعلق به شهدای خودمان بود؟ ظاهراً تعدادی از اجساد شهدایی که چهل شب قبل در معرکه جامانده بودند، به دست دشمن بعثی افتاده و همه آن‌ها را در یک گودی دفن کرده بودند و کاملاً مشخص بود که در زیرخاک جنازه دفن شده است. خیلی آرام و بی‌سروصدا اجساد را از زیرخاک بیرون کشیدیم و با برانکاردهایی که همراه آورده بودیم، جنازه‌های مطهر شهدا را تیررس دشمن خارج کردیم. عده‌ای گريه می‌کردند و عده‌ای سجده شکر به‌جایی می‌آوردند. شب عجيبي بود. بهداروند: اجساد قابل‌شناسایی بود؟ قطعاً جنازه‌ای که روزها زیرخاک مانده، تغییر شکل داده! شما چطوری شهدا را شناسایی کردید؟ بله حق با توست. ما می‌بایستی از طریق پلاک و وسایل اجساد را شناسایی و مشخص می‌کردیم که متعلق به چه کسی است. یک‌باره یکی از بچه‌ها فریاد زد این جنازه امیر است! همه به‌طرف صاحب صدا رفتیم و از روی نشانه‌های شب عملیات و برخی چیزهای دیگر به‌یقین رسیدیم که جنازه متعلق به شهید امیر علم است. تنها توانستیم جنازه شهید امیر علم را شناسایی کنیم و هشت جنازه دیگر را به سوسنگرد آوردیم و به سپاه تحویل دادیم. برای همه ما سخت بود که این خبر را خانواده‌اش به‌خصوص مادر و نامزدش بدهیم. بین دوستان مشاجره بود که چه کسی این خبر را برساند. بالاخره من و سعید درفشان مکلف شدیم تا این خبر را به خانواده شهید علم بدهیم. زنگ درب خانه را زدیم، خواهر امیر در را باز کرده و وقتی ما را دید با تعجب و ترس پرسید خبری شده؟ از امیر خبر آوردید؟ با دستپاچگی گفتیم بله. امیر پیدا شده. درحالی‌که چادرش را بر سرش محکم می‌کرد با شوق‌وذوق پرسید کجا بوده؟ الآن کجاست؟ هر دو به همدیگر نگاه کردیم و سرمان را پایین انداختیم. دوباره با عصبانیت سؤال کرد چرا جواب درست نمی‌دهید؟! امیر کجاست؟ زبانمان بند آمده و در دهان خشک شده بود اما اشک چشمانمان به کمک آمد و خواهر با دیدن صورت گریان ما فهمید که امیر شهید شده است. بهداروند: عکس‌العملش چی بود؟ شرم و حیا مانع شد تا در جلوی ما گریه و زاری کند اما وقتی درب خانه را بست صدای ناله و زاری‌اش به‌وضوح به گوش می‌رسید. سعید درفشان گفت: کاش صبر کرده بودیم تا مادر امیر آمده بود و این خبر تلخ را به خواهرش نمی‌دادیم. دوباره برگشتیم و از خواهر امیر خواستیم قدری تحمل کند تا بتواند این خبر را به مادرش بدهد. با صدایی که حسرت و آه در آن موج می‌زد و صورتی که پر از اشک بود، گفت که مادرم خبر شهادت امیر را باور نمی‌کند. پرسیدیم چرا؟ گفت: آخه دیشب در تلویزیون عراق کسی را دیده که شبیه امیر بوده و باور کرده که او زنده و اسیر است. من چطوری به او بگویم که پسر تازه‌دامادت پرپر شده است! به‌ناچار خداحافظی کردیم و قرار شد عده‌ای از دوستان را جمع کنیم و دسته‌جمعی به نزد مادر امیر برویم. ابتدا من به خانه رفتم و خواهرانم را خبر کردم تا به‌اتفاق دوستان به خانه شهید علم برویم. حدود 20 نفری می‌شدیم که به درب خانه شان رسیدیم. مادرش با دیدن ما با تعجب توأم با شادی پرسید: از امیر من خبری دارید؟ همه به همدیگر نگاه می‌کردیم و کسی جرئت حرف زدن نداشت. به‌یک‌باره همه به گریه افتادیم و یکی از بچه‌ها گفت مادر امیر شهید شده است. مادرش با بهت و حیرت به ما نگاه کرد و گفت نه امیر زنده است. با چشم‌های خودم اون را توی تلویزیون عراق دیدم. امیر زنده است...امیر اسیر شده... با این جمله مادر امیر صدای گریه‌های ما بیشتر شد و وقتی اوضاع‌واحوال ما را دید دست‌هایش را به دیوار گرفت و نشست و بهت‌زده به گوشه‌ای خیره شد و کمی بعد به گریه افتاد. ما هم همگی زارزار گریه می‌کردیم. یادآوری اینکه امیر تازه عقد کرده و نامزدش منتظرش هست از زبان مادرش، اندوه و غم ما را چند برابر کرد و صدای شیون و گریه فضای خانه را فراگرفت. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 چهار عملیات ناموفق و تحول در ارتش (۹) در گفتگو با سردار احمد غلامپور ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ مختاری: ً لطفا دربارۀ (عملیات نصر) بیشتر توضیح دهید. غلامپور: لشکر۱۶ واحدهایش زرهی بود و ما نیروهای پیادۀ این واحدها را تشکیل می‌دادیم. در ابتدای عملیات، نیروهای ما به سمت دشمن حرکت کردند. این عملیات ِ برخلاف بیشتر‌ عملیاتهایمان در طول جنگ، در روز انجام شد؛ یعنی ساعت ۸ صبح، من آخرین هماهنگی را با ارتش و بچه‌های خودمان در هویزه کردم. به نیروهای محور حسین علم الهدی و علی هاشمی گفتم جلو بروند. به گمانم، ساعت ۱۰ یا ده‌ونیم صبح بود که دنبال بچه‌ها رفتم و دیدم موفق شده‌اند، چون به جایی زده بودند که نیروی رزمی وجود نداشت و به نوعی عقبۀ‌ دشمن محسوب می‌شد. واحدهای پشتیبانی دشمن و یک واحد توپخانه در آنجا مستقر بود. وقتی رسیدیم به آن دو پلی که عراقی‌ها زده بودند - عراقی‌ها برای رفتن به سمت جادۀ‌ حمیدیه - سوسنگرد از این پل‌ها استفاده می‌کردند - توپخانۀ دشمن سقوط کرد و چند دقیقه بعد کل محور سقوط کرد. همه خوشحال بودند. نیروهای واحدهای زرهی ارتش هم از نفربرها و تانکهایشان پایین آمدند و غنیمت جمع کردند، بدون آنکه بدانند در آن محور چه خبر است. یکی دو ساعت بعد متوجه شدیم که عملیات در آن محور موفق نبوده است و ما در بیابانی گیر افتاده‌ایم که چپ و راست و روبه‌رویمان عدۀ زیادی از نیروهای دشمن‌اند و یک عقبۀ طولانی هم پشت سرمان است. البته هنوز حس نمی‌کردیم که محاصره شده‌ایم. بخشی از تیپ۱ و ۳ زرهی لشکر۱۶ مستقر بودند و بچه‌های ما به شکل پراکنده حضور داشتند. یادم میآید‌ ۱۰۰۰ نفر اسیر گرفتیم و آنها را با اتوبوس‌ به عقب فرستادیم. شمخانی را در آنجا دیدم. حدود ساعت ۳ بود که تلاش شد بچه‌ها سازماندهی شوند و یک خط پدافندی تشکیل شود. در آنجا جاده‌ای بالاتر از سطح زمین بود که پشت آن می‌شد تیپ زرهی کار آفند نیروها را سازماندهی کند. ارتش کاملا سردرگم بود، چون معمولا باید هدف را بگیرد و به واحد پیاده‌ بسپارد تا در آن مستقر شوند یا اینکه یگان زرهی در کنار نیروی پیاده باشد. ما نقش پیاده را برای آنها داشتیم و موضع دفاعی گرفتیم. حدود ساعت سه‌ونیم با بیسیم با من تماس گرفتند و گفتند که کار ضروری پیش آمده است و به سوسنگرد بروم. ۴۰ دقیقه طول کشید تا به هویزه برسم. وقتی به آنجا رسیدم، حدود ساعت چهارونیم عصر با من تماس گرفتند و گفتند دشمن دارد [پیشروی] می‌کند. گمان می‌کنم در کمتر از یک ساعت یا یک ساعت و نیم بچه‌های ما محاصره شدند. من مسیری طولانی را به سمت سوسنگرد برگشتم. وقتی به سوسنگرد رسیدم، هوا تقریبا گرگ‌ومیش شده بود. آنجا به من گفتند در محور اهواز نیروها نتوانسته‌اند عقب بیایند و در عبور از رودخانه موفق نبوده‌اند و هیچ حرکتی نکرده‌اند. این خبر مثل پتک بر سرم فرود آمد. باید زودتر به ما خبر می‌دادند؛ نه زمانی‌ که بچه‌های ما با انبوهی از تانک‌های دشمن روبه‌رو شده بودند. هوا تاریک شده بود و کاری از دست ما برنمی‌آمد. من خودم ستون تانک‌هارا می‌دیدم. بالاسر تانک‌ها هم هلیکوپترها بودند.صحنۀ وحشتناکی بود. ما هیچ‌چیز نداشتیم. یک عده نیروی پیاده بودیم که شاید حداکثر چند قبضه آر.پی.جی. داشتیم. متأسفانه هلیکوپتر و هواپیمایی هم نبود که برای بمباران دشمن وارد صحنه شود. ما ۸ صبح حرکت کرده بودیم و تا عصر برنگشته بودیم. قطعا فرماندهی باید می‌دانست که مشکلی پیش آمده است و باید برایمان هواپیما و هلیکوپتر می‌فرستاد و پشتیبانی می‌کرد. بعضی می‌گویند که من نمی‌خواهم وارد آن شوم و آن را قبول ندارم، ولی نظرم از موضوع بوی خیانت می‌آمد. این است که درایت و مدیریت فرماندهی صفر بود. بچه‌های سپاه با جایی در ارتباط نبودند، اما فرمانده لشکر ۱۶ ارتش با بنی‌صدر و فرمانده نیروی زمینی در ارتباط بود. آنها باید کاری می‌کردند. باید می‌دانستند که این عملیات دو بازو دارد که باید به هم برسند، اما یکی از آنها نرسید و آنها هم هیچ کاری نکردند و بچه‌های سپاه محاصره و قتل‌عام شدند. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۵۳ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• سعید درفشان از بچه‌های مسجد جزایری بود که به دلیل خصایص بسیار خوب و انسانی که داشت، هرکسی آرزو می‌کرد با او دوست شود. درفشان به سبب داشتن رشادت و چابکی به حمزه مسجد معروف بود. سعید از نیروهایی بود که در طراحی عملیات‌های ایذایی تبحر ویژه‌ای داشت و بارها با طراحی و اجرای نقشه‌های عملیاتی در محورهای گوناگون، هوش و ذکاوت خود را نشان داده بود. در عین انسانیت بسیار مؤدب و متواضع بود و انس و الفت زیادی با قرآن من و او تا عملیات طریق‌القدس باهم بودیم و بعد متأسفانه راه من جدا شد و به بخش فرهنگی و تبلیغات آمدم. البته شرایط به‌گونه‌ای بود که من قبل از عملیات می‌توانستم برخی از دوستان را در محورهای مختلف ببینم. ازجمله در جریان عملیات فتح‌المبین شهید درفشان را دیدم و دقایقی را با یکدیگر گفتگو کردیم. فکر می‌کنم آن شب من و سعید روبروی سنگر فرماندهی نشسته و درباره دوستان شهیدمان صحبت می‌کردیم. سعید فشنگی در دست داشت و با آن بازی می‌کرد. یادم هست از او پرسیدم آرزویت چیه؟ لحظاتی سکوت کرد بعد نگاهی به گلوله‌ای که در دست داشت، نمود و گفت چقدر خوب است هنگام شهادت تیر به سجده‌گاه آدم بخورد و به ملاقات خدا برود. من چون سعید را خیلی دوست داشتم نمی‌خواستم به این زودی او را از دست بدهم، سر به سرش گذاشتم و گفتم آرزوی بهتری نبود. ان شاءالله سال‌ها زنده باشی تا بتونی به اسلام و انقلاب و امام خدمت کنی. سعید لبخندی زد و چیزی نگفت اما خود من هم دچار اضطراب شدم و مرتب به چهره سعید نگاه می‌کردم و نگران بودم. وقتی عملیات فتح‌المبین به‌پیش می‌رفت، برخی از رزمندگان هم شهید و مجروح می‌شدند. وقتی خبر شهادت سعید را به من دادند، فوراً به یاد گفتگوی او و خودم در شب عملیات افتادم و برای آخرین دیدار به سردخانه شوش رفتم. او با اصابت یک تیر بر پیشانی به شهادت رسیده و آرزوی وی برآورده شده بود. سعید تجویدی که ساعاتی بعد از شهادت سعید درفشان به بالای سرش آمده بود، هم‌داستان شهادتش را برای من تعریف می‌کرد و می‌گفت آقای درفشان به‌اتفاق شهید حمید رمضانی برای شناسایی بیشتر به جلو رفته بودند که در مسیر درگیر شده و ارتباط بی‌سیم آن‌ها قطع شد. بعد از نیم ساعت آقای رمضانی تماس گرفت و اطلاع داد که سعید درفشان به شهادت رسیده است. وقتی من خود را به آن‌ها رساندم، دیدم شهید درفشان خیلی آرام روی زمین افتاده و لکه خونی بر روی پیشانی او دیده می‌شود. دقیقاً طبق آرزوی خودش تیر به سجده‌گاهش اصابت کرده و به شهادت رسیده بود. به سبب علاقه و اصرار آیت‌الله جزایری تشییع‌جنازه باشکوهی برای شهید سعید درفشان صورت گرفت و خود ایشان هم حسابی برای این شهید بزرگوار گریه کرد. بهداروند: فرزندی هم از آن شهید بزرگوار به یادگار مانده است؟ نه سعید ازدواج نکرده بود. به قول خودش با جبهه وصلت کرده و در آرزوی لقای حق لحظه‌شماری می‌کرد. بسیاری از شهدای ما در طوفان جنگ دل از همه‌چیز بریده و در قیدوبند دنیا و آرزوهای دنیوی نبودند. سعید درفشان هم یکی از آن‌ها بود که در طریق عشق‌بازی ره صدساله را یک‌شبه طی کرد و به معشوق رسید. خوش به سعادت آنان و حسرت ابدی برای ما که از آن قافله عشق عقب افتادیم و باید تا پایان عمر در فراق یاران و حسرت شهادت بسوزیم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 شهید سعید درفشان، و استجابت خواسته او با زخمی در سجده‌گاه
🍂 🔻 /۵۴ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بهداروند: در جریان گفتگوها به مجید بقایی اشاره داشتی. کمی بیشتر در مورد این شهید بزرگوار صحبت کنیم. شهید مجید بقایی یکی از بزرگوارانی بود که در سپاه اهواز با او آشنا شدم. مجید از بچه‌های بهبهان بود که پس از اتمام تحصیلات دبیرستان، در رشته مهندسی شیمی دانشگاه اهواز قبول شد اما نرفت چون معتقد بود باید کاری را به عهده بگیرم که بتوانم به مردم خدمت بکنم. به همین خاطر دوباره دیپلم رشته طبیعی گرفت و در رشته فیزیوتراپی دانشگاه اهواز قبول شد. مجید از سال ۱۳۵۴ مبارزات دانشجویی را در دانشگاه اهواز رهبری می‌کرد و در سال‌های پایانی حکومت پهلوی در کنار آقای محسن رضایی در گروه منصورون فعالیت می‌کرد. بعد از پیروزی انقلاب به سبب نگاه دلسوزانه‌ای و شوقی که برای خدمت به مناطق محرومان داشت، وارد جهاد سازندگی بهبهان شد. بعداً با دعوت آقا محسن به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در قسمت تحقیق و بازرسی سپاه پاسداران خوزستان مشغول به کار شد. البته او تا اوایل جنگ تحمیلی تقریباً‌ با همه ارگان‌های انقلابی در ارتباط بود و با حضور فعالانه خود و ارائه راه‌حل‌های ابتکاری باعث حفظ روح امید، تحرک و نشاط در همه می‌شد. شهید بقایی به علت ذوق و علاقه‌ای که به کارهای تبلیغاتی داشت، در کار تهیه پوستر، نوار سخنرانی، فیلم، ویدیو، طراحی، نقاشی و خطاطی متبحر بود و یک‌بار هم نمایشگاهی از اسناد ساواک را در شهر بهبهان به نمایش گذاشته بود. خودش هم طراح و خطاط بود و احادیث ائمه اطهار(ع) را می‌نوشت و بر درودیوار شهر نصب می‌کرد. موقعی که به سپاه آمد هم ابتدا در واحد روابط عمومی (تبلیغات – انتشارات) سپاه امیدیه مشغول به فعالیت شد. بعدش دفتر هماهنگی و تحقیق و بازرسی در سپاه خوزستان شکل گرفت، شهید بقایی به اهواز آمد و آنجا مشغول شد. مجید در اوایل جنگ نماینده سپاه در اتاق جنگ بود و تلاش می‌کرد میان ارتش و سپاه هماهنگی ایجاد کند و انصافاً باوجود شخصیت خودمحوری مثل بنی‌صدر کار شهید بقایی خیلی سخت بود. البته بعد به شوش رفت و مسئولیت سپاه شوش را بر عهده گرفت. در آن مقطع به شهید اسماعیل دقایقی هم در سازماندهی رزم سپاه کمک می‌کرد. در عین حال آن‌قدر مخلص و مؤمن بود که اطرافیانش نمی‌دانستند که مجید در جبهه چه می‌کند. به خانواده‌اش گفته بود در اهواز می‌گردیم! چند باری هم زخمی شده بود اما خانواده‌اش متوجه نشده بودند. بهداروند: چرا به‌عنوان یک رزمنده عادی در عملیات طریق‌القدس حضور داشت؟ این هم از اخلاص و بی‌ریایی مجید حکایت داشت. ما در این عملیات در یک محور نبودیم. حتی توی این عملیات تا آستانه اسیر شدن پیش رفته بود. چند روز کسی از او خبری نداشت اما با زیرکی و زرنگی خاص خود از دام دشمن فرار کرده بود. او را تشنه و گرسنه در نخلستان‌های شمال شهر بستان پیدایش کرده بودند. داستانش را برای من تعریف کرد. می‌گفت به دلیل آنکه محورهای چپ و راستی که ما حمله کرده بودیم نتوانسته بودند پیشروی کنند، ما به سبب پیشروی در عمق دشمن در نزدیکی امامزاده زین‌العابدین در محاصره دشمن قرار گرفتیم. از هر طرف که نگاه می‌کردیم تانک‌های عراقی را می‌دیدیم که به سمت ما می‌آمدند. ما هم که حدوداً شصت‌نفری می‌شدیم، در یک کانال پناه گرفته بودیم. عراقی‌ها هرلحظه نزدیک‌تر می‌شدند و صدایشان را می‌شنیدیم که از ما می‌خواستند خود را تسلیم کنیم. اما با رشادت شهید محمدحسین آلوگردی از محاصره فرار کردیم و به هر مکافاتی که بود، خود را به سوسنگرد رساندیم که البته تعدادی از دوستان شهید و زخمی شدند. شهید بقایی علاقه عجیبی به نیروهای بسیج داشت و هر جا مشکلی پیش می‌آمد، از آن‌ها دفاع می‌کرد. او می‌گفت: یکی از رمزهای موفقیت ما قدردانی از نیروهای مردمی است. یک‌بار از من دعوت کرد تا برای نوحه‌خوانی به بهبهان بروم. من هم قبول کردم و مجید در مسیر راه از دوستان مبارزانش در دوره قبل از انقلاب و شهدای بهبهان تعریف کرد. شهید بقایی در عملیات فتح‌المبین به‌عنوان فرمانده قرارگاه در طرح‌ریزی و هدایت یگان‌های عمل‌کننده جهت آزادسازی ارتفاعات ابوصلبی خات نقش بسیار مؤثر و مهمی داشت و باهمت او و درایت شهید حسن باقری فرمانده قرارگاه نصر، موفقیت عملیات در محور آن‌ها تضمین شده بود. در طراحی عملیات بیت‌المقدس هم در کنار شهید حسن باقری بود و توانست با برنامه‌ریزی دقیق و هماهنگ نیروهای تحت امر خود را با همیاری هوانیروز از شمال فکه به جنوب انتقال بدهد و با شایستگی‌ که از خود نشان داد، قرارگاه فجر در کنار دو قرارگاه نصر و فتح، مسئولیت شکستن حصر دفاعی خرمشهر را بر عهده گرفت و خرمشهر را آزاد کرد. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂