🍂
🔻 شوخی با شهادت
#طنز_جبهه
•┈••✾💧✾••┈•
یک شب قبل از شروع عملیات کربلای چهار،
بین نماز مغرب وعشاء
روحانی از آخرت و شهادت
و اینکه فردا شب معلوم نیست کدام یک از شما هست،
همین طور مرثیه و روضه می خواند
و همه غرق در اشک و سوز و گداز..
آخر مجلس هم طبق معمول
ما سه نفر تخس، مشغول
شوخی و مزه پرانی
و سروصدا و...
تا جایی که صدای روحانی
درآمد و با خطاب غیرمستقیم به ما، که..
آخر چقد لهو ولعب؟
چقدر شوخی؟
چقدر بی خیالی؟
خلاصه کلی چیز بارمون کرد
حسن با خنده و کمال خونسردی
گفت ببخشید حاج آقا
شما که اینجوری همه رو به گریه و زاری انداختید
قطعا همه دوستان یا شهیدن و یا مجروح
ما داریم گناه میکنیم که لااقل زنده بمونیم
جسدها رو بیاریم عقب
کل مجلس شد خنده و کرکر
😀😀😀
•┈••✾💧✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 جنگ ماقبل جنگ
دکتر سنگری
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔹 تاریخ رسمی میگوید که جنگ در ۳۱ شهریور سال ۵۹ آغاز شد ولی واقعیت این است که برای ما که در محل حضور داشتیم، چندین ماه زودتر جنگ آغاز شده بود. در آن مدت عراق به مرزهای کشور حمله میکرد، روستاها را غارت میکرد، وسایل نقلیهای را که معمولاً در حدود مرز در حرکت بودند مورد تهاجم قرار میداد که معمولاً رانندههایشان کشته میشدند و اموالشان به غارت میرفت. عراق با استفاده از ظرفیت زمانی و موقعیت زبانی مرزها با برخی از عناصر (که آن موقع یک جریانی هم با عنوان خلق عرب بود) ارتباط برقرار میکرد، اسلحه در اختیارشان قرار میداد، گروههای جاسوسی را به داخل ایران میفرستاد، بهخصوص در منطقه خوزستان گاهی اوقات جاسوسان عراقی و خود عراقیها با لباس مبدل در خوزستان دیده میشدند و قابل شناسایی هم بودند ولی خب موقعیت انقلاب به گونهای بود که انقلابیون آنقدر درگیر مسائل شده بودند که فرصت پرداختن به این موضوعات و مسائل را نداشتند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۷
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
بعد از یک ساعت، گرگینخان با چشمهای سرخ به اتاق ما برگشت و با تشر گفت: «فرنگیس، وسایلت را جمع کن. باید برگردیم.»
پدرم که تا آن موقع ساکت مانده بود، فریاد زد: «من به خاطر خودش او را آوردهام اینجا. کسی که قرار است فرنگیس زنش شود، آدم خوب و ثروتمندی است. فرنگیس اینجا خوشبخت میشود. اختیار فرنگیس با من است. من پدرش هستم...»
گرگینخان نگذاشت حرف پدرم تمام شود. رفت وسط حرف او و بلندتر فریاد کشید: «تو خدا را نمیپرستی. اگر بپرستی، چطور دخترت را به مملکت بیگانه میدهی؟ تو مسلمانی؟ نداری که نان دخترت را بدهی؟ من هم عمویش هستم. من فرنگیس را برمیگردانم و احدی نمیتواند جلویم را بگیرد... فرنگیس دختر ماست، نه عراقیها.»
در حالی که از عصبانیت صورتش سرخ شده بود و صدایش میلرزید، رو به من فریاد زد: «زود باش فرنگیس، بلند شو.»
فامیلها خواستند جلویش را بگیرند. جلو رفتند و گفتند امشب را اینجا بمان. سعی کردند هر طور شده گرگینخان را آرام کنند. فایده نداشت. گرگینخان چنان فریاد میکشید که کسی جلودارش نبود.
تمام بدنم از فریادهای گرگینخان میلرزید. گرگینخان، جلوی چشم همه، از پشت یقهام را گرفت و روی اسب نشاند. خودش هم سوار شد. با ناراحتی و خشم گفت: «هر کس جلویم را بگیرد، یک گلوله حرامش میکنم.»
وقتی حرف میزد، به اسلحهای که به کمر بسته بود، اشاره میکرد. لحظۀ حرکت به من گفت: «دستت را دور من حلقه کن. میخواهیم برگردیم خانۀ خودمان.»
دستم را دور کمر گرگینخان حلقه کردم و اسب راه افتاد. قلبم تند میزد. دلم برای پدرم میسوخت. ایستاده بود و بیصدا ما را نگاه میکرد. میدانستم روی حرف گرگینخان نمیتواند حرفی بزند. گرگینخان، اسب را به تاخت در میان کوچههای تاریک خانقین میبرد. من به شدت تکان میخوردم، اما محکم روی اسب نشسته بودم و کمر گرگینخان را چسبیده بودم. خوشحال بودم که دارم برمیگردم.
توی راه، خوب به گرگینخان نگاه کردم. آدم دلداری بود. قویهیکل و تنومند بود، غیرتی و نترس. انگار که دشت و راه از او میترسیدند. پسرعموی پدرم بود و خودش شش تا بچه داشت.
توی راه خیلی با من حرف زد. از دخترهایش و پسرهایش گفت؛ از اینکه بچههایش را با دنیا عوض نمیکند. میگفت: «فرنگیس، تو مثل بچۀ خودمی. باید زرنگ باشی و اگر بار دیگر پدرت خواست تو را به عراق بیاورد، بگویی نمیروی. فقط یک جوری من را خبر کن.»
نمیدانستم چطوری خبردار شده که من را بردهاند خانقین تا عروس کنند. بالاخره خودش به حرف آمد و گفت: «مادرت به خانۀ ما آمد و از من خواست تو را برگردانم. بیچاره مادرت، داشت از غصه دیوانه میشد. آنقدر هم قسمم داد که غیرتم قبول نکرد راه نیفتم.»
هوا روشن شده بود که اسب را نگه داشت تا کمی استراحت کنیم. رو به من کرد و گفت: «خسته که نیستی، عمو؟ میخواهی یک ساعتی اینجا بمانیم؟»
سرم را تکان دادم و گفتم: «نه، برویم. خسته نیستم.»
دلم نمیخواست حتی یک لحظه هم معطل کنیم.
توی راه، همهاش ترس داشتم که نکند دنبالمان کنند و مرا برگردانند خانقین. دائم چشمم به پشت سر بود. فقط میخواستم از آن خاک فرار کنم.
راهی را که با پا رفته بودیم، با اسب برگشتیم. هیچ جا معطل نکرد. فقط وسط راه، از زنان یکی از روستاهای بین راه، نان گرفت و به من داد. یک جا هم گفت: «این قسمت را باید آرام رد شویم. اینجا خطرناک است. اگر نظامیهای عراق ما را ببینند، میگیرند.»
از آنجا که رد شدیم، ایستادیم. گرگینخان لبخندی زد و گفت: «اینجا دیگر خاک خودمان است. خیالت راحت باشد، فرنگیس. دیگر هیچ کس نمیتواند جلومان را بگیرد.»
بعضی جاها آنقدر تند میراند که میترسیدم. راهی که دو روز طول کشیده بود، با گرگینخان یک روزه برگشتیم. توی راه، یادم افتاد گلونیهایم را جا گذاشتهام. اولش ناراحت شدم، اما وقتی دیدم داریم به روستا برمیگردیم و تنها چیزی که آنجا جا گذاشتهام، گلونیهایم است، خوشحال شدم. باورم نمیشد دوباره دوستانم و روستا را میبینم. وقتی چغالوند را دیدم و بعد روستای آوهزین را، فکر کردم به بهشت وارد شدهام.
زنهای ده، از دور که ما را دیدند، فریاد زدند: «فرنگ... فرنگ برگشت»
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
7⃣
هدایت شده از والفجر . فرماندهان عراق و ایران
1.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 حضور رهبر انقلاب در جبهه
کلیپ کمتر دیده شده
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ناگفتههای
عملیات والفجر ۸
#شناسایی_ل۷
7⃣
🔹خاطرات محمد حسین مفتحزاده
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
بعداز اولین عبور موفق از عرض اروند و تکمیل شناسایی ها دستور داده شد موقتا شناسایی ها تعطیل و واکنشهای دشمن رصد شود .
چند روزی بهمین منوال گذشت حاجی عیدیمراد از پادگان پیام فرستاد ک چند نفر از برادران را جهت شرکت در جلسه ای فراخواند.
قرار بود فردای آن روز ساعت ۸/۵ شب در مسجد جامع جهت شرکت در جلسه حضور پیدا کنیم .
من ساعتی قبل از زمان مقرر از منزلمان در خیابان یازهرا با پای پیاده حرکت کردم تا به موقع به جلسه برسم. وقتی به مسجد جامع رسید شهید حاج علیرضا شهربانی و شهید غلامرضا آلویی را سر نبش کوچه منتهی به مسجد جامع در کنار خیابان امام دیدم. هنوز از موضوع جلسه وعلت حضور خود اطلاع نداشتم.
از حاج علیرضا پرسیدم حاجی عیدیمراد آمده؟
گفت جلسه تمام شد. پرسیدم هنوز که ساعت ۸/۵ نشده ؟! گفت قرار چند نفر به دوره اعزام کنند. شما جزو آنها هستید. شهید آلویی گفت فردا در پادگان برایت توضیح می دهم. خیلی تعجب کرده بودم.حاج علیرضا کمی گرفته بود. پرسیدم چرا من؟ ایشان گفت قرار شما را تبدیل عضویت کنند. برای همین جلسه برقرار شده بود.
فردای آن روز در پادگان شهید آلویی گفت قراره برویم دوره غواصی. گفتم ما که پارسال دوره غواصی بودیم شهید آلویی گفت این دوره تکمیلی است و حدود ۳ تا ۶ ماه طول می کشد. فرماندهی لشکر دستور اکید داشته حتما افرادی که به این دوره می روند باید پاسدار رسمی شوند. من گفتم ما که رسمی نیستیم گفت باید تعهد بدهیم که بعدا رسمی شویم.
سه نفر از اطلاعات هستیم و دو نفر هم از تخریب.
حسابی بفکر فرو رفتم. خیلی نگران آینده و شرکت در عملیات بودم . گفتم رضا اینهمه زحمت کشیدیم حالا که در کل منطقه توجیه شدیم می خواهند ما را به آموزش اعزام کنند؟! پس عملیات چی؟ ما هستیم یا نه؟
یه نیم نگاه بمن کرد ، گفت این دستور فرمانده لشکره ، احتمال زیاد ما در عملیات نباشیم.
خدایا یکسال از عملیات بدر می گذشت. حاجی قول داده بود در عملیات بعدی جزو نیروهای خط شکن باشم حالا هم که دارند ما را کلا دک می کنند و اصلا در عملیات نیستیم .😞
بین دو امر گرفتار بودم. یکی خواسته قلبیام که خیلی دوست داشتم در این عملیات بعنوان نیروی پیشرو یا خط شکن باشم و دستور فرماندهی و تصمیم مسئول واحد که ابلاغ شده بود و باید همراه تیم انتخابی به دوره بروم .
دنیا بر سرم خراب شده بود .
جز اطاعت امر راهی دیگر برایمان نمانده بود .
حقیقت امر من و رضا مدتی روی پله ها پشت اداره داخلی نشسته بودیم و هیچ حرفی نمی زدیم . فقط افسوس می خوردیم که ما در عملیات نیستیم .
از ناراحتی گریه ام گرفت 😭
رضا مرا دلداری داد گفت هرچه خدا بخواهد همان می شود. توکل بر خدا ان شاالله فرجی حاصل می شود .
رضا این جملات را برای دلجویی من می گفت ولی حال خودش خیلی خراب تر از من بود. در چهره هردوی ما غم و ناراحتی موج می زد.
بهرحال کارهای حکم ماموریت و اعزام را پیگیری کردیم و عصر همانروز با قطار بسمت تهران حرکت کردیم.
برحسب اتفاق برادران عزیزم حمید فروغی و حبیب عندلیب هم داشتند به تهران می آمدند. آنها از ماهیت ماموریت ما نمی بایستی آگاه می شدند.
وما نیز از حضور آنها در قطار چیزی نپرسیده بودیم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 جنگ ماقبل جنگ
دکتر سنگری
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔹 از حدود ۴ ماه قبل از اینکه جنگ رسماً شروع شود با عراق درگیر بودیم. ناگزیر بهصورت نیروهای پارتیزانی میرفتیم مرز و محافظت میکردیم و کمک میکردیم. این یک جبهه بود، تازه جبهه فرهنگی هم بود چون القائات فرهنگی در منطقه زیاد رواج داشت و تبلیغ میکردند.
۵/۶ جریان همزمان فعالیت میکردند. یک جریان، جریان خلق عرب بود که بسیار گسترده کار میکرد و امکانات بسیار زیادی از عراق دریافت میکرد. آنها مردم سادهلوح را میتوانستند با خودشان همراه کنند. دائم تظاهرات بود، بهانههای مختلف هم وجود داشت. در کنار این جریان جریانهای چپ نیز بودند که گاهی وقتها با جریان خلق عرب همداستان میشدند.
در فضاهای دانشگاهی هم خیلی فعال بودند. آن موقع من دانشجو بودم. در کنار این، جریانهایی مثل مجاهدین خلق و پارههای جدا شده از آن مثل جریان پیکار و ... هم بودند، به گونهای که وقتی من در دانشگاه اهواز درس میخواندم، اینقدر دیوارها از اعلامیههای گروههای مختلف پر شده بود که بعضیها دیگر اعلامیه را به سقف کلاسها میزدند، یعنی حتی سقف هم بخشی از پوشش تبلیغات گروههای مختلف بود و خود به خود در این فضا دائم درگیری بود.
در این فضای پر از درگیری، ناگهان مواجه شدیم با مسئله جنگ و خوزستان.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ورزش در اسارت
صبح یکی از روزهای اسارت، بچه ها را در سوز سرمای زمستان از آسایشگاه بیرون آوردند و سروان عراقی بعد از آمارگیری گفت: امروز همه باید ورزش کنید.
ما نیز پس از کمی نرمش، شروع به دویدن دور محوطه کردیم. ضربه های پا، در حین دویدن، ما را به یاد حال و هوای جبهه انداخت. با وجود آنکه در زندگی مشقت بار اسارت، همگی تحلیل رفته و روزبروز ضعیف تر شده بودیم، اما در آن هنگام هماهنگی برادران در «بدو، رو» قابل ستایش بود.
دستها را مشت کرده و روی سینه قرار داده بودیم. کم کم صدای زمزمه ی «یک، دو، سه علی» به چنان طنین بلندی تبدیل شد که دیوارهای اردوگاه را می لرزاند. ذکر نام حضرت علی (ع) در ضربه ی چهارم، به مشابه گلوله ای بود که در مرکز اسارت بر قلب دشمن می نشست.
🔻🔻