eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ناگفته‌های عملیات والفجر ۸ ۷ 1️⃣2⃣ 🔹خاطرات محمد حسین مفتح‌زاده ⊰•┈┈┈┈┈⊰• آنشب مادرم اصلا نگذاشت حتی خودم سرم را بشورم. همانند دوران کودکی مرا روی چهار پایه نشاند سرم را شست. دست و بال و کمرم را کیسه کشید، برایم می خواند. گاهی از داماد کردنم می گفت و گاهی همانند بچگی هایم با خواندنش لوسم می کرد. مادرم آرام شده بود. در گوشه اتاق سفره ای برایم پهن کرد. عطر بوی غذای مادر که با عشق طبخ شده گویی از بهشت روی سفره قرار گرفته بود. وقتی آرامش، دل مادرم را تسخیر کرد از او پرسیدم چه شده ؟؟؟؟ اینبار مادر در مقابل سوالم مقاومت نکرد و گفت پریشب خواب تو را دیدم که از در خانه مثل الآن که آمدی وارد شدی ولی به شکل بچگی هایت بودی، خودم حمامت کردم و لباس تنت کردم. از خواب که بیدار شدم می دانستم حتما داری می آیی. گفتم پس تمام این حمام کیسه کشیدن ها بهانه بود، هاااان . مادرم لبخندی زد. پدرم با سر وصدای ما بیدار شد تا مرا دید، بشوخی گفت الحمد الله که آمدی ، این مادرت ما را از گرسنگی کشت؟!خواهر و برادرم را صدا کرد آنها نیز آمدند. آنها هنوز شام نخورده بودند ؟!؟!؟! ساعت از ۱ شب گذشته بود همه باهم گرد سفره نشستیم و شاید آن شب یکی از بهترین روزهای عمرم بود. خواهرم گفت از دیشب مادر گفته محمدحسین قرار بیاد و از دیشب منتظر نشسته . وای خدای من سال۶۰ برادرم محمدحسن شهید شده بود و حالا در سال ۶۴ بودیم. خدایا این مادران شهدا دردل چه می کشند! حالا می فهمم چرا بعضی اوقات مادرم بیقرار می شد و هیچکدام از ما نمی توانستیم او را آرام کنیم. اشک ها و گریه ها تنها مونس دلتنگی های مادر در فراغ فرزندش است. صبح زود مادر مرا برای نماز بیدار کرد. پیدا بود اصلا نخوابیده، سماور داشت قل می خورد و آب در دلش بیقراری می کرد. بعداز نماز صبحانه مختصری همراه مادرم خوردم. مادرم قرآن و ظرف آبی آماده کرده بود. مرا از زیر قرآن گذراند و پدر مرا به آوغوش کشید . مادرم گفت در پناه خدا دست حضرت علی (ع) به همراهت. همه آرامش داشتیم . با قوت قلب از آنها جدا شدم ولی این حس را داشتم (انگار مادرم قسمتی از خوابش را برایم تعریف نکرده). باماشین‌های عبوری خودم را سر ساعت مقرر به پادگان کرخه رساندم . قصد وارد شدن با پادگان را داشتم که دژبان مانع شد. برگه ماموریت و کارت شناسایی مرا چک کرد و گفت کجا می خواهی بروی؟ گفتم واحد اطلاعات . با تعجب نگاهی بمن کرد و گفت در پادگان کسی نیست. همه رفتن منطقه ، اگه می خواهی به منطقه بروی چند اتوبوس رفتن پشت پادگان تا نیرو های گردانها را به منطقه ببرند. می توانید با آنها بروید. همانجا کنار اتاقک نگهبانی منتظر ماندم . رضا آلویی و مرحوم محمدعلی بغیاز نیز از راه رسیدند . آنها را در جریان اتوبوسهایی که قرار است به منطقه بروند قرار دادم . تا حوالی ظهر منتظر ماندیم تا اتوبوسها آمدند. هنوز از هوشنگ رحمانی خبری نبود. در انتهای یکی از اتوبوس‌ها که برادر محمد ملایی راننده آن بود جای گرفتیم. ظاهرا قسمتی از گردان حضرت علی بن ابیطالب (ع) دراین اتوبوس سوار شده بودند . از میسر اهواز خرمشهر و سپس بطرف آبادان حرکت می کردیم و در منطقه ذالفقاری اتوبوسها از حرکت باز ماندند. با توجه به گل مالی بودن شیشه ها دقیقا نمی دانستیم کجا هستیم. اجازه پیاده شدن بما نمی دادند. حتی نماز صبح هم بصورت نشسته در اتوبوس خواندیم. کنار دستم یه نوجوان بسیجی بود که مدام گریه می کرد وقتی جویای موضوع شدیم متوجه شدیم کف پوتین او کنده شده و با تکه پارچه ای آنرا به رویه پوتین بسته. می گفت اگه اینجوری بمونه من را در عملیات راه نمی دهند. پوتین ها را از پایش در آوردیم از لای پنجره انداختیم بیرون و شروع کردیم باهاش شوخی کردن. گفتیم این پوتینا به درد نمی خوره او با تعجب مارا نگاه می کرد. گفت پس حالا چکار کنم گفتیم پا برهنه به عملیات برو !! بشدت عصبانی شد و قصد داشت بره دوباره پوتین های خودش را پیدا کنه بپوشه . من یه جفت کتانی اضافه نو داشتم که تقریبا هم اندازه پای آن نوجوان بسیجی بود . کتانی ها را به او دادم . از خوشحالی داشت بال در می آورد . رضا آلویی ومحمدعلی بغیاز صورت او را بوسیدن و گفتن از همان اول دوست داشتیم باهات کمی شوخی کنیم . ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 تفاوت ها و اختلاف‌های دو جبهه ایران و عراق در شروع جنگ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔹 بعـداز پیروزي انقلاب، زمامـداران عراق بیش از آنکه بر موارد اختلافی ایران و عراق تکیه کننـد، موارد کلی‌تر را مطرح کردنـد و از زبـان جهان عرب سـخن گفتنـد. اطلاعیه‌ها و سـخنان مقامات عراق درباره باز پس دادن جزایر سه گانه خلیـج فارس به اعراب نمونه اي از این رویکرد بود. روزنـامه الثوره، ارگـان حزب بعث عراق، سه مـاه قبـل از آغـاز جنـگ، نوشت: «ایران بایـد برای نشـان دادن حسن نیت خـود در قبـال اعراب، سه جزیره تنب بزرگ، کوچـک و ابوموسـی را به اعراب بازگردانـد». تلاش برای تشـکیل کشـور جدیـد متحـده عراق- سـوریه بر اسـاس ایـدئولوژی حزب بعث و محـوریت قوم عرب، جهت گیری و موقعیت‌هـای ساختـاری عراق را در سـطح منطقه ای نشـان می‌داد. این کشور افزون برکشورهای عرب منطقه، با بلوك شـرق و قـدرتهای بزرگ اروپا، به ویژه فرانسه روابط و مناسبات بسیار نزدیکی داشت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۱۴ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• بزغاله را خیلی دوست داشتم. همیشه بغلش می‌کردم. تا صدایی می‌شنید، گوش‌هایش را تیز می‌کرد و رو به بالا می‌گرفت. مرتب دور و برم می‌پلکید و لباس‌هایم را بو می‌کرد. او را بغل می‌کردم و توی دامنم می‌گذاشتم. نگاهم می‌کرد و هی پوزه‌اش را می‌جنباند. برایش دست می‌زدم و گدی گدی می‌گفتم. بزغاله تا صدای گدی گدی مرا می‌شنید، می‌آمد توی بغلم. زبر و زرنگ و قشنگ بود بزغاله ام شاخ نداشت و به آن کرهل می‌گفتیم. بزغاله‌ام بزرگ و بزرگ‌تر ‌شد. دنبالم می‌دوید و همیشه با من بود. وقتی بزرگ شد، یک روز پدرم را دیدم که به کرهل نگاه می‌کند. شک کردم و گفتم: «کاکه، تو که نمی‌خواهی سرش را ببری؟» پدرم من‌من‌کُنان گفت: «می‌گذاری سرش را ببرم، فرنگیس؟» با ترس و وحشت گفتم: «نه، نباید سرش را ببری.» سری تکان داد و آن روز حرفی نزد. یک روز پدرم گفت: «فرنگ، لباس‌هایت خیلی کهنه و رنگ و رو رفته شده. اصلاً گل‌های لباست سیاه شده. بگذار کرهل را بفروشم و برایت لباس بخرم.» اول به لباس‌های کهنه‌ام و بعد به کرهل نگاه کردم. می‌دانستم اگر نه بگویم، بالاخره سرش را می‌برند. قبول کردم. گرچه دلم نمی‌خواست بفروشیمش، اما بهتر از این بود که جلوی چشمم سرش را ببرند. وقتی پدرم کرهل را برد، ناراحت بودم. از خانه رفتم بیرون تا آن را نبینم. کنار چشمه نشستم و گریه کردم. مرتب از آب چشمه به صورتم می‌زدم تا مردم نفهمند گریه کرده‌ام. غروب که پدرم برگشت، جلوی در کز کرده بودم. برایم یک دست لباس قشنگ خریده بود. لباس‌ها را طرفم گرفت و گفت: «این‌ها مال توست.»لباسم گل‌های قشنگی داشت و زیبا بود. مدت‌ها بود لباس تازه‌ای نداشتم و وقتی آن لباس کردیِ قشنگ را دیدم، دلم آرام شد. گرچه دلم برای کرهل تنگ شده بود. آن روزها، معمولاً حیوان‌های وحشی زیاد به طرف آوه‌زین می‌آمدند. یک روز که بیشتر مردم جلوی در خانه‌هاشان نشسته بودند و من هم مشغول ریسیدن پشم بودم، یک‌دفعه از دور چیزی را دیدم که به سمت ده می‌آمد. بلند شدم تا بهتر ببینم. اول فکر کردم چشم‌هایم اشتباه می‌بینند، اما خوب که نگاه کردم، دیدم چیزی شبیه گرگ است. داد زدم: «گرگ... گرگ.» بزرگ‌ترها سری تکان دادند و باورشان نشد. فریاد زدم: «نگاه کنید، دارد می‌آید.» اشاره کردم به سمتی که گرگ می‌آمد. گرگ به سوی گله می‌رفت. گله، نزدیک خودمان بود. اولین کسی بودم که آن را می‌دیدم. بنا کردم به جیغ کشیدن. مردم ده که نگاه کردند، دیدند راست می‌گویم. همه بلند شدند و به سمت گله دویدند. هر کس چوبی، سنگی، وسیله‌ای با خودش برداشت. من هم شروع کردم به دویدن. تنها چیزی که دستم بود، تشی6 بود. مردم داد می‌زدند و می‌خواستند گرگ را فراری دهند. گرگ، گوسفندی را به دندان گرفت. از پشتِ گردنش گرفته بود. کمی‌ که دوید، از ترس مردم، گوسفندی را که به دندان گرفته بود ، رها کرد و الفرار. به گوسفند بیچاره که رسیدیم، دیدم جای دندان‌های گرگ روی گردنش مانده. گوسفند بی‌حال افتاده بود و بع‌بع می‌کرد. دلم برایش سوخت. معلوم بود خیلی ترسیده. مردم دور گوسفند جمع شدند. اول گفتند سرش را ببریم، اما یک‌دفعه گوسفند خودش را تکان داد و سرپا ایستاد. همه خوشحال شدند. از خوشحالی دست زدیم. گوسفند داشت خودش را تکان می‌داد. زنی گفت الآن دارو می‌آورم. دامنش را جمع کرد و با عجله رفت و داوری زخم آورد. یکی از مردها، دارو را از دست زن گرفت و به جای زخم‌های گوسفند زد. گوسفند بعد از یکی دو روز حالش خوبِ خوب شد. آن روز مردهای ده می‌گفتند: «آفرین دختر، تو زودتر از ما گرگ را دیدی.» آنجا بود که مادرم برای اولین بار گفت: «فرنگیس، خودت هم مثل گرگ شده‌ای. از هیچ چیز نمی‌ترسی. مگر می‌شود بچه‌ای این‌طور باشد؟ نترسیدی به طرف گرگ ‌دویدی؟ می‌خواستی با تشیِ دستت گرگ را بکشی؟! می‌دانی گرگ چقدر درنده است؟ عقلت کجا رفته، دختر؟» وقتی حرف‌هایش را زد، گفتم: «باور کن اگر می‌رسیدم، با دو تا دست‌هایم خفه‌اش می‌کردم.» مادرم اول یک کم نگاهم کرد. بعد خندید و گفت: «خدایا، این دختر چه می‌گوید!» *پایان فصل دوم* •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 1⃣4⃣
‍ ‍ 🍂 قلب مطمئن سلام در عملیات کربلای۵ شلمچه در شهرک دوعیحی جلو ستون حرکت میکردم که شهید مجید بهادری گفت برایم یک روضه بخوان گفتم بلد نیستم گفت جان محید یک روضه بخوان میخواهم قلب من مطمئن شود. من هم با زبان ساده روضه وداع شروع کردم تعریف کردن که ناله مجید بالا رفت نشست و گریه کرد بعد از این بلند شد مرا بقل کرد و گفت قلبم مطمئن شد. من نفهمیدم تا شب عملیات که در کنارم تیر به قلبش اصابت کرد و فریاد یا حسین (ع) داد و تمام کرد. تازه معنی قلب مطمئن را فهمیدم. پوررکنی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
8.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 اجتماع فرماندهان در خط مقدم یعنی خدا وکیلی تمام فرماندهان روس و اوکراین باید برن کنار دیوار دست به سینه وایسن جلو تدبیر فرماندهی شهید حسن باقری که چه هنرمندانه شرح تکلیف می‌کند و مواضع لشکرها را برای فرماندهان دلاوری چون احمد و حسین و شهید بیان می‌کند. سالروز شهادت حاج همت رضوان الله تعالی علیه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂