eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۲۵ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• هواپیماها بی‌هدف اطراف روستا را می‌زدند. ما را که دیده بودند جمع شده‌ایم، می‌خواستند نابودمان کنند. هواپیماها که رفتند دور بزنند، فریاد کشیدم و به مادرم و بچه‌ها گفتم: «بروید کنار صخره‌ها. فرار کنید از اینجا.» هواپیماها، با هر آمدن و رفتن، کلی بمب روی سرمان می‌ریختند. چون دهاتمان سوراخ و صخره زیاد داشت، خودمان را کنار صخره‌ها پنهان کردیم تا بروند. دائم به برادرها و خواهرهایم می‌گفتم: «دست‌هاتان را روی سرتان بذارید دهانتان را باز کنید. می‌گویند این‌طوری به مغز فشار نمی‌آید.» خواهر‌ها و برادرهایم، زیر دستم می‌لرزیدند. به خاطر اینکه چیزی نبینند، دستم را روی سرشان کشیده بودم تا سرشان را بلند نکنند. مثل گوسفندی که گرگ دیده باشد، قلبشان تند می‌زد. هواپیماها که رفتند، مردم دوباره کنار چشمه جمع شدند. هواپیماها دوباره برگشتند. حال خودم را نمی‌فهمیدم. جنازۀ هفت تا از مرد‌هامان روی زمین مانده بود و هواپیماهای پدرنامرد دست از سرمان برنمیداشتند . از ناراحتی، رفتم روی سنگی ایستادم و رو به هواپیماها فریاد زدم: «خدا‌نشناس‌ها، از جان ما چه می‌خواهید؟ دنبال چه می‌گردید؟ عزیزانمان را که کشتید، خدا برایتان نسازد. می‌خواهید جنازه‌هاشان را هم در خاک نگذاریم؟» از بالای سنگ داد می‌زدم. رو به هواپیماها فریاد می‌کشیدم و نفرین می‌کردم. حال عجیبی داشتم. از اینکه می‌دیدم این‌ها این‌قدر خدانشناس هستند، عذاب می‌کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. عزیرانمان را شهید کرده بودند و حالا نمی‌گذاشتند جنازه‌هاشان را توی خاک بگذاریم. مردهای ده، فریاد می‌زدند: «لعنتی‌ها، بس کنید... بگذارید جنازه‌هامان را بگذاریم توی خاک.» هواپیماها که دور شدند، مردها گفتند: «عجله کنید. نباید هیچ جنازه‌ای روی زمین بماند. هواپیماها دوباره سر می‌رسند.» زن‌ها کنار رفتند و مردها مشغول شستن جنازه‌ها شستند. وقتی جنازه‌ها را توی آب چشمه می‌شستند، نالیدم: اوه زین بدن عزیزانمان را خوب بشور... آوه‌زین دردت به جانم، این‌ها عزیزان ما هستند، مرنجانشان...»بالاخره جنازه‌ها را غسل دادند و کفن کردند که دوباره سر و کلۀ هواپیماها پیدا شد. صداشان گوش را کر می‌کرد. بمب‌هاشان ده را می‌لرزاند. کنار جنازه‌ها شیون می‌کردیم و مردها، در حالی که چشمشان به آسمان بود و یک چشمشان به زمین، خاک قبرستان را می‌کندند. همه عزادار بودند؛ بعضی برای یکی، عده‌ای برای دو تا یا سه تا. نمی‌دانستیم برای کدامشان گریه کنیم. یکی‌یکی شهدا را توی خاک گذاشتیم. حاضر بودیم بمیریم، اما جنازه‌ها روی خاک نمانند. مرد و زن، زیر بمباران ماندیم. دوباره هواپیماها آمدند. باز همهمه و سر و صدا شروع شد. خدانشناس‌ها نمی‌گذاشتند شهدامان را خاک کنیم. برگشتم و رو به زن‌ها فریاد زدم: «جایی نروید. اگر کشته شویم، بهتر از این است که به مرده‌هامان بخندند. هر وقت هواپیماها آمدند، روی زمین بنشینید و دستتان را بگذارید روی سرتان.» مردها هم مدام همین را می‌گفتند. باید برای هفت جنازه نماز می‌خواندیم و آن‌ها را خاک می‌کردیم. قبرهایی که کنده بودیم، روی بلندی بود؛ درست کنار خانه‌هامان. قلبم گرفته بود. دایی عزیزم را داشتند خاک می‌کردند. بلند شدم و گفتم: «خالو، حلالم کن. خالوی باغیرتم... خالوی اسمی‌ام...» یاد لحظه‌ای افتادم که با او بر سر رفتن دعوامان شده بود و دایی‌ام می‌گفت اگر فرنگیس بیاید، من نمی‌روم.انگار می‌دانست که این راه برگشتی ندارد جنازه‌ها که زیر خاک رفتند، کمی ‌دلمان آرام گرفت. اما تازه یادمان افتاد که هنوز از گروه اول خبر نداریم. هر کس از دیگری می‌پرسید گروه اول که رفته بجنگد، کجا هستند؟ کشته شده‌اند؟ زنده هستند؟ اسیر شده‌اند؟ هیچ ‌کس جوابی نداشت. بی‌قرار بودم. آرام رفتم طرف دایی‌ام حشمت که توی مردها نشسته بود. صدایش زدم. پا شد آمد و پرسید: «فرنگیس، چی شده؟» سرم را پایین انداختم و گفتم: «پس ابراهیم و رحیم و بقیه کجا هستند؟ خالو، به نظرت کشته شده‌اند که خبری ازشان نیست؟» سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «معلوم نیست. مگر خدا کمک کند و برگردند. نیروهای ایرانی همه عقب نشسته‌اند.» نگاهش کردم و حرفم را زدم: «خالو، به نظرت برویم دنبالشان؟» کمی ‌نگاه‌ نگاهم کرد و گفت: «فرنگ، داغم را تازه نکن. وضع را بدتر نکن... اصلاً نمی‌دانیم الآن آن‌ها کجا هستند بگذار چند ساعت دیگر می‌روم سپاه، ببینم خبری از آن‌ها دارند یا نه.» جماعتی که برای خاکسپاری آمده بودند، پراکنده شدند. تا غروب آوه‌زین ماندم و همراه با علیمردان برگشتم گورسفید. باید خودمان را برای مراسم روز بعد آماده می‌کردیم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۲۶ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• دیگ‌های غذا را آماده کرده بودیم تا برای کسانی که به فاتحه‌خوانی می‌آمدند، غذا حاضر کنیم. ضبط‌صوتی آوردند و نوار قرآن گذاشتند. توی خانه مشغول عزاداری بودیم که یکی از همسایه‌ها سراسیمه وارد شد و گفت: «چه نشسته‌اید؟ دارید عزاداری می‌کنید؟! عزاداری ما آنجاست که دشمن توی خانه‌مان است. خانه‌تان خراب شود، بیایید ببینید عراقی‌ها دارند وارد گورسفید می‌شوند. خوش به حال آن‌ها که مردند و این روز را ندیدند!» با عجله دویدیم بیرون. چه می‌دیدم! توی روستا، همهمه بود. تمام دشت، پر از تانک و ماشین عراقی بود. داشتند جلو می‌آمدند. قلبم تند می‌زد. کمی جلوتر، سربازهاشان را دیدم که از جاده سرازیر شده بودند و داشتند وارد روستا می‌شدند. با زبان عربی وبعضی‌هاشان به زبان کُردی حرف می‌زدند. به سینه زدم و به آن‌ها نگاه کردم. ای دل غافل، غافلگیر شده بودیم. عزیزانمان کشته شده بودند، آن‌ها را با دست خودمان خاک کرده بودیم و حالا همان قاتل‌ها آمده بودند توی روستای ما. دلم می‌خواست همه‌شان را خفه کنم. مردها فریاد می‌زدند و به زن‌ها می‌گفتند فرار کنید. من جوان بودم. فقط نوزده سالم بود. دستمالم را دور صورتم بستم. هراسان وارد شدنشان را به روستا نگاه می‌کردم. بعضی از عراقی‌ها، به کُردی می‌گفتند با شما‌ها کاری نداریم، فقط بروید توی خانه‌هاتان. مردم را به طرف خانه‌هاشان هل می‌دادند و جلو می‌آمدند. تانک‌ها هم از جادۀ اصلی پیچیدند سمت گورسفید و وارد روستا شدند. صدای زنجیر تانک‌ها، لرزه توی دلمان می‌انداخت. پیاده و سواره می‌آمدند؛ سوار بر تانک و جیپ و ماشین‌های مختلف. روی جاده هم پر از ماشین بود. پرچم عراق روی ماشین‌ها و تانک‌هاشان بود. پرچمشان چند تا ستاره داشت انگار با تانک‌هاشان داشتند از روی قلبمان عبور می‌کردند. از خودم پرسیدم: «پس نیروهای ما کجاست؟!» لباس‌هاشان شبیه لباس ارتشی‌های خودمان بود. فقط ‌رنگش کمی فرق داشت. قیافه‌های سیاهشان و لبخندهای بامعنی‌شان، دلم را به درد آورده بود. اگر اسلحه داشتم، همه‌شان را به رگبار می‌بستم. بچه‌ها خودشان را پشت دامن مادرهاشان قایم کرده بودند و یواشکی سربازها را تماشا می‌کردند. یکی از سربازها نزدیک آمد. خودم را جمع و جور کردم و آمادۀ فرار شدم. به کردی پرسید: «از اینجا تا کرمانشاه چقدر راه است؟» حرفی که زد، از مردن برایم سخت‌تر بود. انگار مطمئن بود به زودی به کرمانشاه می‌رسد. اشک توی چشمم جمع شد. داشتم از غصه خفه می‌شدم. جوابی ندادم. نظامی ‌خندید و با زبان کردی گفت: «ان‌شا‌ءالله زود به کرمانشاه می‌رسیم!» فهمیدم دیگر جای ماندن نیست. باید فرار می‌کردم و خبر را به خانواده‌ام در آوه‌زین می‌رساندم. نایستادم. اول آرام رفتم و یک کم که دور شدم، بنا کردم به دویدن. تا می‌توانستم به‌سرعت دویدم سمت آوه‌زین. تمام راه را ‌دویدم. دامن بلندم دور پایم می‌پیچید و نمی‌گذاشت سریع بدوم. بعضی جاها سکندری می‌خوردم. اما نایستادم. دامنم را جمع کردم و توی علف‌ها میان‌بر زدم. صدای زنجیر تانک‌ها توی گوشم بود. باید زودتر به مادرم و خواهرها و برادرهایم می‌رسیدم. توپ پشت توپ و گلوله پشت گلوله باریدن گرفت. از جلو پیاده‌هاشان می‌آمدند و از پشت سر سواره‌ها. مراتع آتش گرفته . آتش توی مزارع زبانه می‌کشید. به مزرعه‌ای که کنارم بود، نگاه کردم. قسمتی از محصول آتش گرفته بود و می‌سوخت. دود و آتش، دلم را سوزاند.صدای نفس‌نفس‌هایم، ترس به دلم ‌انداخته بود. همه‌اش فکر می‌کردم یک سرباز ‌عراقی پشت سرم است و دارد دنبالم می‌کند. قدم به قدم برمی‌گشتم و پشت سر را نگاه می‌کردم. راهی که همیشه در ده دقیقه می‌رفتم، انگار پایانی نداشت. جادۀ خاکی، طولانی و طولانی‌تر شده بود. توی راه، به سیما و لیلا فکر می‌کردم وای اگر سربازهای دشمن به آن‌ها دست درازی می‌کردند. باید می‌رسیدم و نجاتشان می‌دادم. به خانۀ پدرم که رسیدم، دیدم مادرم مشغول نان پختن است. توی خانه، پر بود از بوی عدسی. فریاد کشیدم: «دالگه... باید فرار کنیم. عراقی‌ها توی ده هستند.» پدرم از توی اتاق بیرون آمد و با تعجب به من خیره شد. مادرم بلند شد و با ناباوری پرسید: «راست می‌گویی؟ کجا؟ کی؟» گفتم: «عجله کن، زود باشید. باید برویم سمت کوه. الآن به آوه‌زین می‌رسند سربازهاشان توی گورسفید هستند. باید فرار کنیم.» مادرم ‌این دست و آن دست می‌کرد. گفت: «شما بروید. بچه‌ها را بردار و برو. من نمی‌آیم.» فریاد زدم: «اگر بمانی، کشته می‌شوی. تو نیایی، ما هم نمی‌رویم.» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
3.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 آتش بازی در جبهه 🔅 جوانانی که آتش بازی خود را در برابر دشمن به نمایش گذاشتند http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ناگفته‌های عملیات والفجر ۸ ۷ 2⃣0⃣ 🔹خاطرات محمد حسین مفتح‌زاده ⊰•┈┈┈┈┈⊰• منطقه از نظر حضور نیروهای عراقی آلوده بود . برگشتم و اعلام وضعیت کردم. حاجی گفت چند نفر بهمراه خودت ببر وخط را تاجایی که می توانید پاک سازی کنید . شهید عباس رهنما، ناصر میوه چی، علیرضا قپانچیان، علی زارع، و شهید شهربانو زاده علیرغم تمام خستگی که از شب قبل وشکستن خط داشتن مرا همراهی کردند. محدوده سمت چپ تقریبا ایمن شده بود. حاجی گفت سمت راست را نیز باید چک کنم و از وضعیت محور ۲ و اسقرار گردانها تهیه گزارش کنم بهمراه شهید عباس رهنما بسمت راست محور حرکت کردیم . هنوز ۱۰۰ متری بیشتر پیش نرفته بودیم که از داخل یکی از سنگرهای اجتماعی عراق نفری آرام بیرون آمد. این در حالی بود که باما حدود ۱۵ متر بیشتر فاصله نداشت .عباس به اشاره گفت من او را هدف قرار می دهم ...عباس نشانه رفت ولی تیر عمل نکرد من آرام گفتم من می زنم من نیز نشانه رفتم در عین ناباوری فشنگ سلاح من هم عمل نکرد بر اثر صدای چکاندن ماشه نفر عراقی برگشت و با التماس و ناله خود را تسلیم کرد. وقتی خوب نزدیک شدیم متوجه شدیم نفر عراقی یه نوجوان ۱۴ یا ۱۵ ساله است که حدود دو سالی از من نیز کوچکتر بود. حال آن نوجوان آنجا چه کار می کرد برای ماهم مشخص نبود . مدام به عربی التماس می کرد و ما تنها به او می گفتیم (لا تخف ،امشی) نترس برو پس از چند قدیمی که از آن ناحیه گذشتیم این بار پیکر شهید محمدرضا حقیقی را دیدم که آرام تکیه بر دیواره خط عراق داده بود و رو بقبله بشهادت رسیده بود . کنار محمدرضا چند لحظه ای ماندیم . غم عالم بر دلم سنگینی می کرد. هنوز چشمان زیبای محمدرضا انگار داشت افق را نگاه می کرد پتوی در آن حوالی بود روی پیکر مطهر کشیدم و راه خود را پیش گرفتیم. خدا دوستانم همه رفتن خدا یا چه باید بکنم . صدای مویه اسیر عراقی امان از ما گرفته بود . آن بنده خدا حسابی وحشت کرده بود .نه ما زبان او را متوجه می شدیم و نه او منظور ما را می فهمید . تقریبا اکثر سنگرها متلاشی شده بود . بخط گردان بلال رسیدیم خودمان را به سید جمشید صفویان رساندیم واز وضعیت الحاق پیگیر شدیم . اسیر عراقی را نزد سایر اسرا که گردان به اسارت گرفته بود گذاشتیم . هنوز پیکر خیلی از شهدا در کنار خط بودند شهید اسماعیل جنگ، شهید علی کشتکار، شهید جمال قانع، شهید نبی پور هدایت ووووو هنوز ارتباط مستمری با عقبه بر قرار نشده بود بعضی از تیر بارهای عراق روی اروند نواخت تیر داشت و عملا تردد را مختل کرده بود . خیلی از بچه های غواص از برودت هوا در لباسهای غواصی از سرما می لرزیدن و مابقی گاها پتویی عراقی گیرشان آمده بود و بدور خود پیچیده بودند . با هماهنگی با فرماندهی گردان بسمت شهر فاو و لشکر ۲۵ کربلا رفتیم تا از وضعیت الحاق و حضور دشمن در فاو اطلاعاتی کسب کنیم . محیط بیشتر پوشیده از نخلستان و گاها نیزارهایی کنار نهر ها بود وبا توجه به وضعیت ونوع پوشش آن احتمال آلوده بودن بسیار زیاد بود . پس از تماس با بچه ل۲۵ مسیر را تا جاده پیروزی که تقریبا جاده مرکزی در شهر فاو محسوب می شد پیش رفتیم واز آنجا تا محل استودیو فاو که یکی از قرارگاه های مرکزی عراق بود رفتیم وتقریبا از روبروی خط خودمان دوباره به محل محور برگشتیم و گزارش کاملی از وضعیت منطقه ارائه دادیم . رفته رفته سایر نیروها نیز رسیدند . سنگر اجتماعی در آن حوالی بود که جنازه فرمانده گروهان عراقی در کنار آن بود .با دفن کردن جنازه آن سنگر بعنوان اولین قرار گاه اطلاعات در خط عراق انتخاب گردید.تمام نیروها که شب قبل عملیات انجام داده بودند لباس های خود را عوض کرده وآماده ادامه ماموریت شدند .اینکه شهر فاو تقریبا سقوط کرده بود ولی هنوز در منطقه تک وتوک نیروهای عراقی در ساختمانهای مخروبه و زیر پل های نهرها حضور داشتند کمی باعث نگرانی شده بود و هراز گاهی خبری مبنی بر دیده شدن نفر عراقی بگوش می رسید . بیاد شهید پور، محمدحسین. حقیقی، جنگ، کشتکار، قانع، پورهدایت وسایر شهدا شد صلوات ختم بفرمایید ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
شهید محمدرضا حقیقی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۲۷ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• وقتی دید حسابی عصبانی هستم و چاره‌ای ندارد، پا شد. کمی‌ به دور و برش نگاه کرد. بعد ظرف غذایش را از روی آتش برداشت و گوشه‌ای گذاشت. دست بچه‌ها را گرفت و راه افتاد: «برویم فرنگ اما با دست خالی؟ چیزی برنداریم؟» جای ماندن نبود. گفتم: «برمی‌گردیم. ارتش ما آن‌ها را عقب می‌زند. نگران نباش.» از در خانه بیرون می‌آمدیم که یک‌دفعه دایی بزرگم احمد حیدرپور را دیدم. با ماشین، تازه رسیده بود. ماشینش، پر بود از وسایل و خوراکی که برای مراسم فاتحه‌خوانی دایی‌ام آورده بود. قرار بود توی آوه‌زین فاتحه بگیریم. هراسان گفتم: «خالو، باید فرار کنیم. دشمن توی خانۀ ماست. خانه خراب شدیم. چه فاتحه‌ای چه مراسمی؟ دشمن خانه‌مان را گرفت. باید برای خودمان مراسم بگیریم!» همین ‌جور یک‌بند حرف می‌زدم و می‌نالیدم. خالویم توی راه عراقی‌ها را دیده بود و خبر داشت. چشم‌هایش سرخ شده بود. به وسایل اشاره کرد و گفت: «اول این‌ها را قایم کنیم، بعد برویم.» با کمک مادرم، همۀ آن‌ها را توی خانه قایم کردیم و رویشان را با چوب و پارچه پوشاندیم که به غارت نرود. بچه‌ها که نگرانی ما را می‌دیدند، گریه می‌کردند. علیمردان هم سر رسید و با با پدر و مادر دایی احمد و بچه‌ها، با عجله و بدون اینکه چیزی برداریم، به طرف کوه آوه‌زین و چغالوند فرار کردیم. هر طرف سر می‌چرخاندی، زن و بچه و پیر و جوان را می‌دیدی که به سمت کوه فرار می‌کنند. اولین تپه را که پشت سر گذاشتیم، کمی ‌خیالم راحت شد. اما باید چند تپه دورتر می‌رفتیم. فریاد زدم: «خدایا، حق ما را بگیر!» خواهرهای کوچکم لیلا و سیما، گریه می‌کردند. سرشان داد زدم و گفتم: «آرام باشید. هیچ اتفاقی نمی‌افتد. نترسید، من همراهتان هستم.» بعد دست خواهر و برادرهایم جبار و ستار و سیما و لیلا را گرفتم و با هم شروع کردیم به دویدن. لیلا دوازده ساله بود؛ جمعه سیزده ساله، سیما و جبار پنج ساله و ستار ده ساله بودند. جوان‌های روستا توی آوه‌زین مانده بودند. از دور آن‌ها را می‌شد دید که این طرف و آن طرف می‌دوند و مردم را با زور به سمت کوه‌ها می‌فرستند. از همان راه فریاد زدم: «بیایید.» آن‌ها هم از همان‌جا فریاد می‌کشیدند و اشاره می‌کردند که فرار کنیم. می‌خواستند ماها زودتر دور شویم. تانک‌ها داشتند از سمت دشت به روستا نزدیک می‌شدند. ده‌ها سرباز، کنار تانک‌ها حرکت می‌کردند. دشت پر از نظامی‌های صدام شده بود. صدای تانک و توپ و خمپاره، گوش را کر می‌کرد. تنها چیزی که با خودم برداشته بودم، چاقو بود. یک لحظه که ماندیم تا نفس چاق کنیم، از همان راه، سربازها را دیدم که وارد آوه‌زین شدند. با زور وارد خانه‌ها می‌شدند و سر کسانی که مانده بودند فریاد می‌کشیدند. سعی داشتند مردم را توی خانه‌ها حبس کنند. نمی‌گذاشتند کسی بیرون بیاید. مرتب به مردم توپ و تشر می‌زدند. مادرم از روی تپه، با وحشت به سربازها نگاه می‌کرد. بعد رو برگرداند طرفم و با لرزشی که توی صدایش بود، گفت: «دالگه، دخترم، چقدر نزدیک بودند!» با ناراحتی گفتم: «وقتی می‌گویم فرار کنیم، فکر می‌کنی دروغ می‌گویم؟» وقتی فهمید عراقی‌ها چقدر نزدیک‌اند، از ترس زبانش به لکنت افتاده بود. تا آن وقت باور نکرده بود که آن‌ها این‌قدر نزدیک شده باشند. مردم آوه‌زین گروه گروه به طرف کوه‌ها می‌دویدند. بعضی‌ها حتی کفش به پا نداشتند. به راهمان ادامه دادیم. تا کوه، یک‌نفس دویدیم و وقتی رسیدیم، پشت سنگ‌ها نشستیم تا نفس تازه کنیم. از دور به ده نگاه کردم. نظامی‌ها، مثل مور و ملخ به دشت مقابل و روستا حمله کرده بودند. همه جا دود بود و آتش. پایان فصل چهارم فصل پنجم شب آرام‌آرام از راه می‌رسید. همه کنار هم، پشت صخره‌ها کز کرده بودیم. کسی نای حرف زدن نداشت. نمی‌دانستیم قرار است چه بلایی سرمان بیاید. علیمردان، دایی‌ام، پدرم و تعدادی از مردها هنوز با ما بودند. آن‌ها هم آرام و قرار نداشتند. می‌خواستند برگردند ده. عده‌ای از زن‌ها نگذاشتند. با یک دنیا ترس می‌گفتند: «اقل‌کم شما بمانید. ما اینجا تنها هستیم. اگر یکهو عراقی‌ها تا اینجا جلو بیایند، دست‌تنها چه کنیم؟ در دل شب، صدای زنجیر تانک‌ها و انفجار توپ و خمپاره لحظه‌ای قطع نمی‌شد. از سمت گیلان‌غرب هم نیروهای خودمان به طرف گورسفید توپ و بمب پرتاب می‌کردند. آوه‌زین و گورسفید، شده بود خط مقدم جبهه! توی تاریکی شب، بچه‌ها وحشت‌زده به آتش گلوله‌ها نگاه می‌کردند و می‌لرزیدند. زن‌های روستا، کم‌کم یک جا جمع شدیم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۲۸ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• کنار هم نشسته بودیم که یکی از زن‌ها گریه‌کنان گفت: «این چه بلایی بود سرمان آمد؟ چه گناهی کرده‌ایم که باید ثقاصش را پس بدهیم؟» با ناراحتی برگشتم طرفش و گفتم: «این حرف‌ها چیه؟ مگر قرار است گناهی کرده باشیم؟ یک خدانشناس به ما حمله کرده. جنگ است، جنگ. باید مقاومت کنیم تا پیروز بشویم.» زن، با دستمال روی سرش، اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «با دست خالی؟ با این همه توپ و تانک که دارند، کی می‌توانیم جلوشان را بگیریم؟» به زن‌ها که نگاه کردم، دیدم همه‌شان ناامید و ناراحت‌اند. آخر شب، مردها طاقتشان تمام شد. بلند شدند و گفتند: «ما می‌رویم!» زن‌ها هول کردند. چند تاشان داد و بیداد کردند و گفتند «نروید؛ شما بروید، ما چه ‌کار کنیم؟» مردها تصمیمشان را گرفته بودند. فقط پیرمردها ماندند و بقیه راه افتادند. وقت رفتن، دایی‌احمد دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «فرنگیس، تو غیرت مردها را داری. حواست به بقیه باشد.» دلم لرزید. دایی‌احمد و علیمردان و بقیه، خداحافظی مختصری کردند و با هم رفتند پایین . تا نزدیک صبح، چشم روی چشم نگذاشتیم. نزدیک صبح، دیدم که تانک‌ها و سربازها رو به گورسفید برمی‌گردند. همه‌اش از خودمان می‌پرسیدیم چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ خبری هم از نیروهای خودمان نبود. مدتی که گذشت، دایی‌حشمت را دیدم که از تپه‌های سمت گیلان‌غرب بالا می‌آید. وقتی رسید، در حالی که نفس‌نفس می‌زد، دستش را به زانویش گرفت و تفنگش را زمین گذاشت. همه دورش جمع شدیم و منتظر بودیم کلامی بگوید. دایی‌حشمت وقتی قیافه‌های منتظر ما را دید، خندید و گفت: «مردم جلوی ارتش عراق را گرفتند و نگذاشتند وارد گیلان‌غرب بشوند. اِهکی، عراق گفته بود می‌خواهد بیست روزه برسد تهران. ندانسته بودند با کی طرف هستند! مگر ما مرده باشیم. فعلاً که توی گورسفید فلج شده‌اند.» یکی با تعجب پرسید: «چطور؟ چطوری عراقی‌ها را عقب زدند؟» دایی با حوصلۀ تمام نشست روی یک تخته‌سنگ و انگار که بخواهد حرفش را تمام و کمال بفهمیم، کمی طول داد و بعد گفت: «با ماشته و دستمال!» همه به هم نگاه کردیم. با تعجب پرسیدم: «با ماشته؟!» اصرار کردیم تعریف کند که چه شده. گفت: «جاتان خالی. مردم گیلان‌غرب، زن و مرد کنار رودخانه گورسفید جمع شدند و عراقی‌ها را زن‌ها با روسری‌هاشان عقب راندند.» با تعجب پرسیدم: «با روسری؟! چطور می‌شود؟» دایی پایش را روی پایش گذاشت و ادامه داد «اول گونی‌هایی را که داشتند، پر از خاک کردند و جلوی رودخانه گذاشتند. بعد زن‌ها رفتند و از خانه‌هاشان، هر چی روسری داشتند، آوردند و پر از خاک کردند و جلوی آب رودخانه گذاشتند. به خاطر روسری‌های پر از خاک، مسیر رودخانه عوض شد و آب به طرف عراقی‌ها برگشت. تمام زمین‌های کشاورزی، پر شد از آب! همه جا گِل شد. تانک‌ها و ماشین‌هاشان که می‌آمدند از زمین‌های کشاورزی رد شوند، در گل می‌ماندند. کاش بودید و می‌دیدید وقتی توی گل گیر می کردند چقدر بدبخت بودند. بیچاره‌ها نمی‌دانستند چه ‌کار کنند. ما از دور تماشاشان می‌کردیم.» بعد با یک دنیا غرور ادامه داد: «امشب گیلان‌غرب و مردم روستاهایش سرفراز شدند. بنازم به غیرت مردمانمان. مردم همه تفنگ دستشان گرفته‌اند و دارند می‌جنگند.» پرسیدم: «تفنگ‌ها را از کجا آورده‌اند؟» دایی‌ام پا شد و تفنگش را دست گرفت و گفت: «مردم دار و ندارشان را آورده‌اند وسط. سپاه هم درِ اسلحه‌خانه‌اش را باز کرده به همۀ نیروهای مردمی ‌تفنگ و مهمات داده‌اند. به امید خدا، همۀ سربازهاشان را عقب می‌رانیم.» وقتی راه افتاد برود، گفت: «عراقی‌ها نزدیک روستا سنگر گرفته‌اند. مواظب خودتان باشید و سعی کنید آن طرف‌ها نروید. ما به شما سر می‌زنیم و خبرتان می‌کنیم.» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂