eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۲۸ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• کنار هم نشسته بودیم که یکی از زن‌ها گریه‌کنان گفت: «این چه بلایی بود سرمان آمد؟ چه گناهی کرده‌ایم که باید ثقاصش را پس بدهیم؟» با ناراحتی برگشتم طرفش و گفتم: «این حرف‌ها چیه؟ مگر قرار است گناهی کرده باشیم؟ یک خدانشناس به ما حمله کرده. جنگ است، جنگ. باید مقاومت کنیم تا پیروز بشویم.» زن، با دستمال روی سرش، اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «با دست خالی؟ با این همه توپ و تانک که دارند، کی می‌توانیم جلوشان را بگیریم؟» به زن‌ها که نگاه کردم، دیدم همه‌شان ناامید و ناراحت‌اند. آخر شب، مردها طاقتشان تمام شد. بلند شدند و گفتند: «ما می‌رویم!» زن‌ها هول کردند. چند تاشان داد و بیداد کردند و گفتند «نروید؛ شما بروید، ما چه ‌کار کنیم؟» مردها تصمیمشان را گرفته بودند. فقط پیرمردها ماندند و بقیه راه افتادند. وقت رفتن، دایی‌احمد دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «فرنگیس، تو غیرت مردها را داری. حواست به بقیه باشد.» دلم لرزید. دایی‌احمد و علیمردان و بقیه، خداحافظی مختصری کردند و با هم رفتند پایین . تا نزدیک صبح، چشم روی چشم نگذاشتیم. نزدیک صبح، دیدم که تانک‌ها و سربازها رو به گورسفید برمی‌گردند. همه‌اش از خودمان می‌پرسیدیم چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ خبری هم از نیروهای خودمان نبود. مدتی که گذشت، دایی‌حشمت را دیدم که از تپه‌های سمت گیلان‌غرب بالا می‌آید. وقتی رسید، در حالی که نفس‌نفس می‌زد، دستش را به زانویش گرفت و تفنگش را زمین گذاشت. همه دورش جمع شدیم و منتظر بودیم کلامی بگوید. دایی‌حشمت وقتی قیافه‌های منتظر ما را دید، خندید و گفت: «مردم جلوی ارتش عراق را گرفتند و نگذاشتند وارد گیلان‌غرب بشوند. اِهکی، عراق گفته بود می‌خواهد بیست روزه برسد تهران. ندانسته بودند با کی طرف هستند! مگر ما مرده باشیم. فعلاً که توی گورسفید فلج شده‌اند.» یکی با تعجب پرسید: «چطور؟ چطوری عراقی‌ها را عقب زدند؟» دایی با حوصلۀ تمام نشست روی یک تخته‌سنگ و انگار که بخواهد حرفش را تمام و کمال بفهمیم، کمی طول داد و بعد گفت: «با ماشته و دستمال!» همه به هم نگاه کردیم. با تعجب پرسیدم: «با ماشته؟!» اصرار کردیم تعریف کند که چه شده. گفت: «جاتان خالی. مردم گیلان‌غرب، زن و مرد کنار رودخانه گورسفید جمع شدند و عراقی‌ها را زن‌ها با روسری‌هاشان عقب راندند.» با تعجب پرسیدم: «با روسری؟! چطور می‌شود؟» دایی پایش را روی پایش گذاشت و ادامه داد «اول گونی‌هایی را که داشتند، پر از خاک کردند و جلوی رودخانه گذاشتند. بعد زن‌ها رفتند و از خانه‌هاشان، هر چی روسری داشتند، آوردند و پر از خاک کردند و جلوی آب رودخانه گذاشتند. به خاطر روسری‌های پر از خاک، مسیر رودخانه عوض شد و آب به طرف عراقی‌ها برگشت. تمام زمین‌های کشاورزی، پر شد از آب! همه جا گِل شد. تانک‌ها و ماشین‌هاشان که می‌آمدند از زمین‌های کشاورزی رد شوند، در گل می‌ماندند. کاش بودید و می‌دیدید وقتی توی گل گیر می کردند چقدر بدبخت بودند. بیچاره‌ها نمی‌دانستند چه ‌کار کنند. ما از دور تماشاشان می‌کردیم.» بعد با یک دنیا غرور ادامه داد: «امشب گیلان‌غرب و مردم روستاهایش سرفراز شدند. بنازم به غیرت مردمانمان. مردم همه تفنگ دستشان گرفته‌اند و دارند می‌جنگند.» پرسیدم: «تفنگ‌ها را از کجا آورده‌اند؟» دایی‌ام پا شد و تفنگش را دست گرفت و گفت: «مردم دار و ندارشان را آورده‌اند وسط. سپاه هم درِ اسلحه‌خانه‌اش را باز کرده به همۀ نیروهای مردمی ‌تفنگ و مهمات داده‌اند. به امید خدا، همۀ سربازهاشان را عقب می‌رانیم.» وقتی راه افتاد برود، گفت: «عراقی‌ها نزدیک روستا سنگر گرفته‌اند. مواظب خودتان باشید و سعی کنید آن طرف‌ها نروید. ما به شما سر می‌زنیم و خبرتان می‌کنیم.» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ناگفته‌های عملیات والفجر ۸ ۷ 2⃣1⃣ 🔹خاطرات محمد حسین مفتح‌زاده ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همانروز ظهر به اتفاق مرحوم محمدعلی بغیاز و شهید غلامحسین عسل مسیر محور لشکر خودمان را تا پایگاه موشکی عراق شناسایی کردیم و با توجه به عملیات شب قبل بچه های ل۴۱ ثارالله، منطقه کاملا سقوط کرده بود ودر اختیار نیروهای خودی بود مسیر را تا کناره خور عبدالله پیش رفتیم . وضعیت از نظر روحیه نیروهای خودی بسیار عالی بود . سیل تجهیزات بجای مانده از ارتش بعثی در نقطه به نقطه منطقه قابل روئیت بود . گروهی از بچه های لشکر ۸ نجف و لشکر ۱۴ با یک کلیشه و یک رنگ پیف پافی که بدست گرفته بودن، به هر وسیله ایی که می رسیدن بر چسب لشکر خود را ثبت می کردند . حوالی غروب آفتاب بود که دوباره به محور بازگشتیم و کل ماموریت خود را گزارش کردیم. شب را در همان سنگر اجتماعی گذراندیم آنشب از شدت سرما و نبود امکانات گرمایشی تعداد زیادی از ما در زیر تنها دو پتو شب را به صبح رساندیم . با فرا رسیدن صبح احساس سوزش در سینه ها و چشمانمان می کردیم. وقتی در روشنایی صبح به هم نگاه می کردیم رنگ چهرهایمان بشدت سیاه شده بود وسرفه های پی در پی امان از ما برده بود . ظاهرا آنشب دشمن در پی شکست سختی که متحمل شده بود منطقه را مورد هدف بمباران شیمیایی قرار داده بود . از روز دوم ، شدت حملات هوایی دشمن بسیار زیاد شده بود. بطوری که چند موضع در اروند و یک لنج قدیمی را هدف قرار داد . حاجی عیدیمراد با مجروحیتی که داشت وارد خط شد و کارهای اطلاعات را سامان دهی کرد. همانروز از من خواست به مقر عقبه اطلاعات در اروند کنار بروم . هنوز هدف از خارج کردن من از خط را زیاد متوجه نشده بودم . وقتی به عقبه رسیدم شهید هوشنگ عیسوند رحمانی را دیدم که از ناحیه گردن باند پیچی و مجروح شده بود. بادیدن هوشنگ خوشکم زد خدایا چه اتفاقی برای هوشنگ پیش آمده ؟؟؟ هوشنگ گفت آنروز که قرار بود به منطقه بیاییم کمی من دیر رسیدم و قرار شده بود فردای آن روز با اولین اتوبوس به منطقه بیاییم. در وقت نماز جماعت یک منافق که توسط دژبان دستگیر شده بود از زندان فرار می کند و با خلع سلاح کردن نگهبان نماز گذاران در حسینیه را به رگبار می بندد که درنتیجه هوشنگ از ناحیه گردن مورد هدف تیر قرار می گیرد. سخن که به اینجا رسید هوشنگ گفت از بهرام برادرم خبر داری؟؟ نمی دانستم چطور بگویم که بهرام شهید شده... هنوز در ذهن خود کلنجار می رفتم که خود هوشنگ گفت شنیدم شهید شده حقیقت داره ...این گفته هوشنگ کار مرا ساده کرد و با سر به علامت تایید گفتم بله. پرسید خودت دیدیش ... گفتم دیروز صبح جزو اولین شهدای گردان در معبر بود وپیکر مطهرش را خودم دیدم . حس می کردم هوشنگ از درون در خودش فرو ریخت. نمی دانستم در آن موقعیت چه کاری می توانستم برای تسلای هوشنگ انجام دهم. مدتی در کنارش نشستم. خود هم وضع حالم خیلی بهتر از هوشنگ نبود و باز آنچه ما را به آرامش می کشان پناهنده شدن بر اشک چشمانمان بود تا که مرهمی بر درد دوری و شهادت دوستان و برادرانمان باشد . ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 شهید غواص بهرام عیسوند رحمانی معاون گروهان شهادت والفجر ۸
🍂 🔻 تفاوت ها و اختلاف‌های دو جبهه ایران و عراق در جنگ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ عراق بعد از سال ۶۶ بار دیگر شـعاع عملیات هوایی خود را در خلیج فارس گسترش داد و به جزیره لارك در تنگه هرمز حمله کرد. جنگنـده‌هاي میر اژ اف 1 که بـا اسـتفاده از موشکهاي پیشـرفته لیزري و باخطاي کمتر به لارك حمله کرده بودنـد به دلیل طولانی بودن مسافت با کمبود سوخت در مسـیر برگشت رو به رو شدنـد و در عربسـتان سـعودي فرود آمدند. این کشور بـدون توجه به اصول مربوط به بی‌طرفی در جنگ که نگهـداري از هواپیماي دوطرف مخاصـمه را تا پایان جنگ الزامی میدانـد، سوخت لازم را در اختیار این جنگنده ها قرار داد و آنها را به عراق فرسـتاد. به این ترتیب، عراق توانست آخرین نقطه خلیج فارس را به کمک هواپیما و موشکهاي پیشرفته فرانسوي و باکمک نظامی مستقیم عربستان هدف حملات هوایی خود قرار دهد. همچنین، نشان داد که همچنان با اسـتفاده از مزیت منطقه‌اي و بین‌المللی خود در دسترسـی به پیشـرفته ترین جنگ افزارهاي شرق و غرب در صدد قطع درآمدهاي نفتی ایران و در نتیجه، تضعیف توان نظامی ایران است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۲۹ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• همگی پشت سر دایی‌ام آیه‌الکرسی خواندیم و مادرم با صدای بلند گفت: «براگم، در امان خدا. همه‌تان به امان خدا.» همه مردم توی کوه پخش بودند. هر کس که موقع فرار چیزی برداشته بود، با بقیه تقسیم کرد. ظهر روز بعد، همه چیز تمام شد. منتظر ماندیم تا خبری برسد یا یکی بیاید کمک. همه گرسنه بودند. پدرم مرتب سرش را تکان می‌داد و اشک چشمش را پاک می‌کرد. آفتاب داغ به سرمان می‌تابید و خسته‌تر و تشنه‌ترمان می‌کرد. باید صبر می‌کردیم. چارۀ دیگری نداشتیم. نیمه‌شب بود که از دور سایۀ مردی را دیدم که به طرفمان می‌آید. به مادرم گفتم : «نگاه کن، یکی دارد این طرفی می‌آید. تفنگ هم دارد.» مادرم توی تاریکی چشم‌هایش را ریز کرد و با یک دنیا دلهره گفت: «به نظرت ایرانی است یا عراقی؟» رو به زن‌ها، آرام و یواشکی گفتم: «همه بروید کنار صخره‌ها.» یک سنگ تیز دست گرفتم و پشت سنگ‌ها قایم شدم. همه سنگر گرفتند. یک‌دفعه آن کسی که می‌آمد، بلند گفت: «آهای نترسید... منم ابراهیم.» صدای ابراهیم را شناختم. از خوشحالی داشتم پر در می‌آوردم. برادرم بود که به طرف ما می‌آمد. مادرم بلند شد و توی تاریکی دستش را رو به آسمان گرفت و فریاد زد: «خدایا شکرت! خدایا شکرت، پسرم برگشته.» زن‌ها با شادی به مادرم می‌گفتند: «چشمت روشن.» نفس راحتی کشیدیم. ابراهیم برگشته بود! وقتی نزدیک رسید، دیدم توی دستش نان و قابلمۀ غذاست. در حالی که می‌خندید، فریاد زد: «عدسی می‌خورید؟!» می‌خندید و می‌آمد. قابلمۀ غذایی را که مادرم جا گذاشته بود، با خودش آورده بود. همه دورش را گرفتیم و بر سرش ریختیم. قابلمه را از دستش گرفتند و زمین گذاشتند. مادرم، ابراهیم را می‌بوسید و گریه می‌کرد. بعد من بغلش کردم. فقط می‌گفتم: «براگم... براگم ابراهیم.» بعد نوبت پدرم بود که دو تا چشم‌های ابراهیم را ببوسد و اشک بریزد. ابراهیم می‌خندید. مادرم او را ول نمی‌کرد. فقط می‌بوسیدش و قربان صدقه‌اش می‌رفت. آخرش ابراهیم مادرم را روی زمین نشاند، کنار او نشست و گفت: «مرا کشتی ، دالگه! بس است... بیا، حالا کنارت هستم.» بعد هم او شروع کرد به بوسیدن مادر! می‌بوسید و می‌گفت: «دالگه، حلالم کن. ببخش که نگران شدی.» پرسیدم: «ابراهیم، تا حالا کجا بودی؟ به خدا همه نگران بودند. دلمان هزار راه رفت. پس رحیم کجاست؟» اسم رحیم که آمد، ابراهیم گفت: «وقتی عراقی‌ها حمله کردند، همه از هم جدا شدیم و به سمت عقب برگشتیم. حالش خوب است. خبرش را دارم.زن عمویی داشتم که .... •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 میلاد نور میلاد عدالت میلاد بهار دین بر همگان مبارک باد