🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 تفاوت ها و اختلافهای
دو جبهه ایران و عراق
در جنگ
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
عراق بعد از سال ۶۶ بار دیگر شـعاع عملیات هوایی خود را در خلیج فارس گسترش داد و به جزیره لارك در تنگه هرمز حمله کرد. جنگنـدههاي میر اژ اف 1 که بـا اسـتفاده از موشکهاي پیشـرفته لیزري و باخطاي کمتر به لارك حمله کرده بودنـد به دلیل طولانی بودن مسافت با کمبود سوخت در مسـیر برگشت رو به رو شدنـد و در عربسـتان سـعودي فرود آمدند. این کشور بـدون توجه به اصول مربوط به بیطرفی در جنگ که نگهـداري از هواپیماي دوطرف مخاصـمه را تا پایان جنگ الزامی میدانـد، سوخت لازم را در اختیار این جنگنده ها قرار داد و آنها را به عراق فرسـتاد. به این ترتیب، عراق توانست آخرین نقطه خلیج فارس را
به کمک هواپیما و موشکهاي پیشرفته فرانسوي و باکمک نظامی مستقیم عربستان هدف حملات هوایی خود قرار دهد. همچنین، نشان داد که همچنان با اسـتفاده از مزیت منطقهاي و بینالمللی خود در دسترسـی به پیشـرفته ترین جنگ افزارهاي شرق و غرب در صدد قطع درآمدهاي نفتی ایران و در نتیجه، تضعیف توان نظامی ایران است.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۲۹
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
همگی پشت سر داییام آیهالکرسی خواندیم و مادرم با صدای بلند گفت: «براگم، در امان خدا. همهتان به امان خدا.»
همه مردم توی کوه پخش بودند. هر کس که موقع فرار چیزی برداشته بود، با بقیه تقسیم کرد. ظهر روز بعد، همه چیز تمام شد. منتظر ماندیم تا خبری برسد یا یکی بیاید کمک. همه گرسنه بودند. پدرم مرتب سرش را تکان میداد و اشک چشمش را پاک میکرد. آفتاب داغ به سرمان میتابید و خستهتر و تشنهترمان میکرد. باید صبر میکردیم. چارۀ دیگری نداشتیم.
نیمهشب بود که از دور سایۀ مردی را دیدم که به طرفمان میآید. به مادرم گفتم
: «نگاه کن، یکی دارد این طرفی میآید. تفنگ هم دارد.»
مادرم توی تاریکی چشمهایش را ریز کرد و با یک دنیا دلهره گفت: «به نظرت ایرانی است یا عراقی؟»
رو به زنها، آرام و یواشکی گفتم: «همه بروید کنار صخرهها.»
یک سنگ تیز دست گرفتم و پشت سنگها قایم شدم. همه سنگر گرفتند. یکدفعه آن کسی که میآمد، بلند گفت: «آهای نترسید... منم ابراهیم.»
صدای ابراهیم را شناختم. از خوشحالی داشتم پر
در میآوردم. برادرم بود که به طرف ما میآمد.
مادرم بلند شد و توی تاریکی دستش را رو به آسمان گرفت و فریاد زد: «خدایا شکرت! خدایا شکرت، پسرم برگشته.»
زنها با شادی به مادرم میگفتند: «چشمت روشن.»
نفس راحتی کشیدیم. ابراهیم برگشته بود!
وقتی نزدیک رسید، دیدم توی دستش نان و قابلمۀ غذاست. در حالی که میخندید، فریاد زد: «عدسی میخورید؟!»
میخندید و میآمد. قابلمۀ غذایی را که مادرم جا گذاشته بود، با خودش آورده بود. همه دورش را گرفتیم و بر سرش ریختیم. قابلمه را از دستش گرفتند و زمین گذاشتند. مادرم، ابراهیم را میبوسید و گریه میکرد. بعد من بغلش کردم. فقط میگفتم: «براگم... براگم ابراهیم.»
بعد نوبت پدرم بود که دو تا چشمهای ابراهیم را ببوسد و اشک بریزد.
ابراهیم میخندید. مادرم او را ول نمیکرد. فقط میبوسیدش و قربان صدقهاش میرفت. آخرش ابراهیم مادرم را روی زمین نشاند، کنار او نشست و گفت: «مرا کشتی ، دالگه! بس است... بیا، حالا کنارت هستم.»
بعد هم او شروع کرد به بوسیدن مادر! میبوسید و میگفت: «دالگه، حلالم کن. ببخش که نگران شدی.»
پرسیدم: «ابراهیم، تا حالا کجا بودی؟ به خدا همه نگران بودند. دلمان هزار راه رفت. پس رحیم کجاست؟»
اسم رحیم که آمد، ابراهیم گفت: «وقتی عراقیها حمله کردند، همه از هم جدا شدیم و به سمت عقب برگشتیم. حالش خوب است. خبرش را دارم.زن عمویی داشتم که ....
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
با عرض پوزش،
بخشی از متن قسمت ۲۹ ناخواسته حذف شده که ان شاء الله فردا ارسال می شود.
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سالروز میلاد با سعادت منجی عالم بشریت آخرین ذخیره الهی، دوازدهمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت حضرت مهدی موعود الحجة بن الحسن العسکری (عجل الله تعالی فرجه الشریف) مبارکباد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂