eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
3.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 شهیدان از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
سلام بله حق با شماست ، ما هم به این نکته رسیده بودیم. گاهی محتوای دو خاطره که نزدیک بهم هستن، این مشکل پیش میاد. تا انتهای خاطرات "ملازم اول، غواص"، خاطرات "اولین شب پایداری" رو متوقف می کنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بررسی عملیات‌های دفاع مقدس 🔻 طریق القدس ۱۶ •┈••💠••┈• 🔅شرایط جناحین منطقه عملیات اجرای مانور با تانک های غنینی به دست آمده در عملیات ثامن الائمه (ع)، دشمن را در این محور کاملا گیج کرده بود، زیرا دشمن در حالی که هرگز حتی عبور نیروهای پیاده را از روی تپه های رملی تصور نمی کرد و این امر را تنها با هلی برد امکان پذیر می دانست، شاهد حضور تاتک های ایران در مقابل خود بود، با نفوذ نیروهای خودی به عمق مواضع دشمن از محور شمال، مقر تیپ ۲۶ زرهی لشكر عراق تسخیر شده و کلیه نیروهای این تیپ - به جز شمار اندکی از فرماندهان آن - به هلاکت رسیدند. 🔻در محور جنوبی حمله نیروهای خودی از دو محور و با هدف تصرف بستان و انهدام نیروهای دشمن در شمال منطقه نیسان آغاز شد، ولی با وجود موفقیت در برخی از محورهای پیشروی نیروها بنا به دلایلی از جمله هوشیاری دشمن متوقف شد. چنان که در محور دهلاویه، با آنکه نیروهای خودی از موانع و استحکامات دشمن عبور کرده و پل سایله را تصرف کردند، ولی در یک تک جبهه ای و با افزایش فشار دشمن، در جاده بستان زمین گیر شدند. 🔻در محور سویدانی نیز، نیروهای خودی با وجود پیشروی در مواضع عراقی و تصرف یکی از پل های دشمن روی رودخانه نیسان، پس از روشن شدن هوا مجبور شدند در مواضع مناسب‌ترى استقرار پایند. 🔻پیروزی کامل عملیات در محور شمالی و لزوم تداوم آن سبب شد تا شهر بستان که از اهداف محور جنوبی بود، در ساعت ۹ صبح روز اول عملیات به دست نیروهای محور شمالی آزاد شود. عراقی ها که در نزدیکی پل سابله مستقر بودند، می توانستند با پاتک خود تمام دست آوردهای عملیات را تهدید کرده و بستان را دوباره به اشغال در آورد. به همین دلیل، کلیه تلاش ها در روز اول و شب دوم به تثبیت مواضع تصرف شده معطوف شد، اما هوشیاری دشمن، جبهه ای بودن تک و تعجیل در اجرای عملیات موجب ناکامی در محور جنوبی شد. همراه باشید ✵✦✵ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۳۱ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بعد از موفقیت نیروهای تیپ انصار، تیپ نبی اکرم هم یک شب بعد موفق شد به اهدافش برسد. بالاخره ارتفاع چغاعسگر و سایر اهداف سقوط کرد. من به اتفاق امراللهی به صرافت افتادیم برویم‌ راه کار قفل نشده را بررسی کنیم. می خواستیم بدانیم‌ نیروهایی که از ارتفاع می آمدند پایین به کجا می رفتند و این برای ما راز مهمی بود. با ماشین حرکت کردیم. رفتیم زیر تپه عباس عظیم و از رودخانه بلیغان‌ هم رد شدیم. دقیق شدیم، دوربین کشیدیم، اما هیچ چیز قابل تشخیص نبود. جلوتر رفتیم. عجیب بود، کف و کناره ساحلی رودخانه کاملاً سنگی و سخت بود و هر جا هم که دید داشت سنگ چین دیواری کرده بود. سنگر کمین جوری ساخته و تعبیه شده بود که اصلاً قابل تشخیص نبود. از لای سنگ های سست و نرم، دور از دید، مسیری باز کرده بودند که به بستر رودخانه می رسید و این یعنی یک لقمه چرب در دهان کمین دشمن! اگر ما این مسیر را می رفتیم، صددرصد در دام سنگر کمین آنها می افتادیم. کار خدا بود که ما در تکمیل آن راه کار موفق نشویم وگرنه خودمان گیر می افتادیم و بی شک عملیات لو هم می رفت. در مسیر رفت به تعدادی نیرو برخورد کردیم. آنها پرسیدند: برادرها! چغاعسگر از کجا می رود؟ گفتیم: دنبال ما بیایید، هم مسیریم. در راه به تپه ای رسیدیم.‌ دودل شدیم که از روی تپه برویم یا آن را دور بزنیم. چه جوری شد نمی دانم، به فاصله ده متر از تپه مثل یک میدان، آن را دور می زدیم که ناگهان آتش خمپاره روی تپه را گرفت. آن نیروها به مدد الهی از یورش خمپاره ها در امان ماندند و به سلامت به نیروهای تیپ نبی اکرم ملحق شدند. بعد از دو سه روز در منطقه عملیاتی والفجر ۵، آب ها از آسیاب افتاد و منطقه کامل تثبیت شد. علی آقا دستور داد وسایل را جمع و جور کنیم و به سرپل ذهاب برگردیم. در سرپل ذهاب برای شهدا عزاداری کردیم و سیر سینه زدیم. طبق معمول باید به عیادت زخمی ها می رفتیم. در کرمانشاه متوجه شدیم که زخمی ها را برده اند تهران، بیمارستان ساسان و جاهای دیگر. ولی الله سیف آنجا بستری بود به عیادتش رفتیم.‌ در بیمارستانی دیگر به احوال پرسی برادر احدی، از بچه های گردان رفتیم. با همان تویوتا به زیارت شهدای بهشت زهرا و حرم حضرت معصومه(س) در قم رفتیم. نوبت سرکشی به خانواده شهدا بود. در این عملیات چند نفر از نیروهای واحد شهید شدند: محمد حسین یاری، ناد فتحی، محمد شهبازی و منصور احمدی پور. تصمیم گرفتیم به منزل شهید احمدی پور در ملایر برویم. در منزل شهید، علی آقا بچه کوچک منصور را بغل کرد و بوسید و گریه کرد و گریه کرد و گریه کردیم. خانم شهید هم گریه می کرد و می گفت: الان منصور اینجا نشسته، نگاه کنید بغل دست کدام یک از شما نشسته، نگاه کنید..! بعد از عملیات والفجر ۵، واحد نیروی جدید گرفت. با آمدن نیروهای جدید، آموزش ها هم پا می گرفت ولی علی آقا همه را درگیر می کرد. جدید و قدیم نداشت، آموزش نقشه خوانی، آموزش قطب نما، کشیدن کالک و کروکی، تخمین مسافت در شب، آموزش اصطلاحات قطب نمایی و ... مدرسان معمولاً قدیمی ها و با تجربه ها بودند: کریم ملکی، سعید چیت سازیان، محمدعلی جربان، اکبر امیرپور و خود علی چیت سازیان. او یک دوره آموزش عبور از میدان مین هم برای قدیمی ها گذاشت. این دوره را سید مجتبی (شهید سید مجتبی حسینی، فرمانده گردان تخریب لشکر انصارالحسین،ع،)، جمشید احمدی، سید هاشم حسینی و سعید پور ماه سلطانیان تدریس می کردند. او به این مورد اکتفا نکرد و آموزش را توسعه داد. آشنایی با انواع مین ها، مین های ضد نفر، ضد خودرو، ضد تانک، آموزش انفجار با تی ان تی، تله کردم و ... شوخی شوخی همه ما شدیم تخریب چی، وقتی به میدان مین می رسیدیم، این یکی می گفت من می روم، دیگری می گفت من می روم! همه استادکار شده بودند و خودِ این شد مشکل جدید، همه می خواستیم نفر اولی باشیم که از میدان مین رد می شود. علی آقا یکی دو نفر از مدرسان تخریب را نگه داشت و به ما دستور داد: بلدچی و استاد عبور از میدان مین فقط این دو نفر هستند، پس شما ایثارتان گُل نکند. هر چه آنها گفتند همان بشود. این طرح مشکل دیگری ایجاد کرد، آن دو از پا افتادند! مگر می شد هر شب نخوابید و به گشت رفت؟ بنابراین چند نفر از تخریب چی های واحد اطلاعات آمدند و نوبتی بعنوان تخریب چی تیم به گشت شناسایی می آمدند. بعد از چند وقت خود اینها هم شدند نیروی ثابت واحد اطلاعات عملیات. یک شب علی آقا نیروهای جدید را به من سپرد و گفت: جام بزرگ! با مدیریت خودت اینها را یک جوری راهنمایی کن تا خیلی فنّی و غافلگیرانه بیایند و مقر (بخشداری) را تصرف کنند تا معلوم شود آموزش ها را خوب یاد گرفته اند یا نه. فقط مواظب باش خودت در جمع آنها نباشی. فقط خط بده همین! اطاعت کردم.
یک شب علی آقا نیروهای جدید را به من سپرد و گفت: جام بزرگ! با مدیریت خودت اینها را یک جوری راهنمایی کن تا خیلی فنّی و غافلگیرانه بیایند و مقر (بخشداری) را تصرف کنند تا معلوم شود آموزش ها را خوب یاد گرفته اند یا نه. فقط مواظب باش خودت در جمع آنها نباشی. فقط خط بده همین! اطاعت کردم. بعد از شام و کمی استراحت نفرات را سوار دو خودرو کردم و بردم پادگان ابوذر. آنها را به اتاق هدایت کردم و گفتم: بخوابید تا به وقتش بیدارتان کنم. می دانستم علی آقا نقشه های دیگری هم دارد. باید نقشه ها را نقش بر آب می کردم. با این فکرها خودم نیز خوابیدم. ساعت ۳/۵ صبح، علی علی گویان بچه ها را بیدار کردم. حدس می زدم در آن ساعت نیروهای مقر خوابیده اند و فقط نگهبان بیدار است. سوار ماشین شدیم و برگشتیم سر پل. آنها را به دو گروه تقسیم کردم. سلاح هم نداشتند. هدف، مسیرها، خیابانها و کوچه ها را یادشان دادم. به هر تیم ماموریتی دادم تا به اتفاق در یک زمان مشخص با شرح وظایف معلوم بریزند و بخشداری را تصرف کنند. آنها را راهی کردم و خودم پشت درختی پنهان شده، منتظر نتیجه ماندم. دو گروه با موفقیت در نزدیک مقر به هم دست می دهند و ابتدا نگهبان را دست خالی خلع سلاح می کنند اما بهرام عطائیان، داد و فریاد به راه می اندازد و نیروهای خوابیده در مقر بیدار می شوند و در چشم به هم زدنی بزن برن شروع می شود. خود علی آقا هم در این درگیری حضور داشته و آتش بیار معرکه می شود. قرار و هدف این بود که با خلع سلاح نگهبان کار تمام و ماموریت انجام شده باشد، اما آنها خُلف وعده می کنند و پس از کتک کاری تعدادی از نیروهای جدید را در اتاق کمپ اسرای والفجر ۵، حبس می کنند. سعید چیت سازیان بعنوان یکی از نیروهای قوی و کارکشته واحد برای دستگیری بقیه ترفندی می زند. او الکی صدا می کرد: اونهاش، اونهاش، دیدمش، یالّا بگیریدش بگیریدش! طرف هم که فکر می کرد او را دیده اند از مخفی گاهش بیرون می آید تا فرار کند، در این لحظه مصیب مجیدی، جمشید احمدی و جربان مثل اجل معلّق می ریختند سرش و کتک زنان او را به اسارت می بردند. با این روش تقریباً همه را به کمپ اسرا انتقال دادند و سرمست این پیروزی شدند، اما فرمانده که من باشم، باهوش‌تر از این چیزها بودم که بخواهم به دام‌ بیافتم! هرچند من در لیست سیاه کتک و اسارت نبودم، ولی باید احتیاط می کردم. هوا روشن شده بود. رفتم به حمام صلواتی سرپل و نمازم را آنجا خواندم. در تردید بودم‌ بروم یا نروم. ممکن بود برای من هم خوابی دیده باشند! به سرم زد حالا که به حمام آمده ام، دوش هم بگیرم، ولی ترس از ربودن اسلحه ام توسط گروه متخاصم از این فکر منصرفم کرد. آنها مرا که دیدند، گفتند: به به! فرمانده شان هم آمد. گویا هنوز چند نفری از دست آنها قِسِر در رفته بودند و دنبال آنها می گشتند. به طرفشان رفتم. سلام و احوال پرسی و خسته نباشید گفتم. من در لیست سیاه نبودم و نباید نگران می بودم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خرمشهر در یک نگاه 5⃣ "از اشغال تا آزادی" http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂