🍂
🔻 حکایت دریادلان
قسمت سیودوم
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔹 مناسبت ها
همیشه اگر قرار بود به مناسبتی برنامه یا مراسمی داشته باشیم از یکی، دو ماه قبل برای آن برنامه ریزی می کردیم و کارهای مربوط به آن را انجام می دادیم. مثلا ً برای گرامیداشت دهه فجر گروه سرود تشکیل می دادیم و سرودهای انقلابی و در رأس همه آن ها سرود جمهوری اسلامی ایران را با ریتم خاص آن تمرین می کردیم تا روز مراسم در حضور همه بچه ها اجرا شود. یا یکی دو ماه قبل از مراسم خمیرهای داخل نان را جمع میکردیم و هر روز مقداری از جیره روغن و شکر بچه ها را کنار می گذاشتیم و در روز مراسم با آن ها شیرینی و حلوا می پختیم و بین همه بچه ها پخش می کردیم.
در هر آسایشگاه فقط یک جلد قرآن وجود داشت و آن هم بیست و چهار ساعته برنامه ریزی شده بود و به نوبت بین بچه ها می چرخید. با اینکه در هر آسایشگاه حدود هفتاد و دو نفر بودیم و فقط یک قرآن داشتیم اما خیلی از اسرا حافظ و قاری قرآن شدند. مراسم ختم قرآن داشتیم و حتی مسابقات مختلف حفظ، قرائت، تفسیر و... برگزار می کردیم و از جیره خودمان یا وسایل دست ساز بچه ها به عنوان جوایز در نظر میگرفتیم و به برندگان اهدا می کردیم. از عزیزانی که در مدت کمی حدود شش - هفت ماه حافظ قرآن شدند سیدعلی مهاجرانی و سعید زندی بودند.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#حکایت_دریادلان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 ارتش، قبل و بعد از انقلاب
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅
🔹 حسنی سعدی:
تمامی ارتشیان [در برابر دستور] می گفتند: «پس ما برای چه انقلاب کردیم؟» حقیقتا، کسی نمی داند که این ارتش چطور شکل گرفت و چه خون دلهایی خورده شد، به محض اینکه برای برقراری انضباط، فرد بی انضباطی تنبیه می شد، همه جمع می شدند که چرا چنین دستوری دادید و فورا، به شوراها مراجعه می کردند، حتی فرمانده لشکر هم با چنین وضعیتی روبه رو بود که چرا چنین گفتی که برای آموزش بروند؟ چرا می گویند برنامه سین بدین ترتیب اجرا بشود؟ به هر حال، آن روزها، با سختی و دشواری پشت سر گذاشته شد. هنگامی که مرا به عنوان فرمانده گردان به آنها معرفی کردند، به عنوان رهبر معرفی کردند، نگفتند فرمانده، بلکه گفتند جناب بی جناب، درجه بی درجه.
به هر حال، اوضاع به همین ترتیب گذشت تا محاصره پاوه پدید آمد که دکتر چمران در آن محاصره قرار گرفته بود و در آن لحظات، حضرت امام (ره) فرمان قاطع تری در مورد ارتش صادر کردند، در واقع، فرمان دادند که ارتش باید ظرف ۴۸ ساعت، محاصره پاوه را بشکند و اگر نشکند فرماندهان مسئول هستند و به اصطلاح، به ارتش تشر زدند.
البته، این تشر به ارتش نبود، بلکه بر پیکره آن و برای برقراری نظم و انضباط بود، یعنی آنهایی که دنبال بی نظمی و بی انضباطی بودند، با این فرمان واقعا، دست و پای خود را جمع کردند و فرماندهان هم کمی قوت گرفتند تا بتوانند فرماندهی کنند.
این فرمان روحی بود که در جان سیستم فرماندهی دمیده شد تا بتوانند فرماندهی کنند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۶۳
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 یکی از کارهای من ثبت اسم و آدرس اسرا بود. مترجم بند ۳ و ۴، بچه های پاسدار وظیفه را تحت عنوان "حرس مكلف" معرفی کرده بودند. چون بعثی ها به شدت از کلمه حرس (پاسدار) نفرت داشتند به دنبال ترجمه معادلی بودم که کم تر حساسیت برانگیز باشد. لذا ترجمه "جندى مكلف بسیج" را جا انداختم و این عنوان در بندهای ۱ و ۲ به جای "حرس مكلف" رایج شد. این ترجمه خیلی کار بچه ها را ساده میکرد چون پاسدار وظیفه ها میگفتند ما جندی مکلف هستیم که به بسیج مأمور شده ایم و این خیلی با حرس مکلف متفاوت بود.
یک بار هم یکی از بسیج مأموران عراقی بندهای ۳ و ۴ به بند ۱ آمد و با خواندن رتبه ج.م. ب روی لباسم نیش خندی زد و گفت:"تو حرس مکلف هستی؟" گفتم: «خير، من سربازی هستم که به بسیج مأمور شده ام» معلوم بود که مترجم بند ۳ و ۴ همه قضایا را برای آن نگهبانها توضیح داده است.
حدود یک ماه از آمدنمان به تکریت ۱۱ میگذشت که دمپایی و کفش و سطل و آفتابه و تشت برایمان آوردند. چون هوا کم کم داشت گرم می شد، بعد از مدتی حوله و لباس زیر هم برایمان آوردند. به هر نفر یک بالش و یک کیسه انفرادی و یک پتوی جدید هم دادند. از این که بساط اسارت داشت تکمیل میشد به شدت ناراحت بودم؛ چون رشته های امید به آزادی را مبدل به یأس می کرد. به بهروز، افسر ارتشی که با بیشتر نیروهای گروهانش در عملیات کربلای ۶ سومار اسیر شده بودند گفتم تا قبل از تحویل این وسایل احساس میکردم موندنمون توی اسارت بعثی ها موقتیه اما با اومدن این وسایل امیدم به آزادی کم رنگ شده. او گفت: شاید دارند مقدمات اومدن صلیب رو فراهم میکنن، ولی هیچ وقت از صلیب سرخ خبری نشد.
نوروز در اسارت
بهار سال ۱۳۶۶ از راه رسید با کوله باری از غم و غصه شهداء و غربت تکریت ۱۱،
سال جديد تحویل شد. این اولین عید ما در اسارت بود. تا قبل از این عید نوروز تداعی تعطیلی و شادمانی و خوشحالی بود اما این عید برایم تداعی غربت و غصه بود. وحشی گری و شکنجه بعثی ها تازه گل کرده بود. گویا می دانستند که نوروز برای ما ایام جشن و شادی است و میخواستند که شادی و جشن برای ما جایش را به زجر و غم و اندوه بدهد.
بهار سال ۱۳۶۶ هم رو به پایان بود. روزهایی تکراری با وقایعی تکراری که به سختی میگذشتند. وقتی خورشید بالا میآمد انتظارمان برای پایین رفتنش و رهایی از دست بعثی ها طولانی میشد.
گویی خورشید آن بالای آسمان، ویارش گرفته بود که ساعت ها به تماشای مظلومیت بهترین بندگان خدا بنشیند. اگر خورشید رضایت می داد و زودتر می رفت افسر نگهبان میآمد و آمار میگرفت و درها را قفل میکرد، آن وقت تا صبح روز بعد خیال مان از گیر دادنهای عراقیها راحت بود؛ چون کلیدها را با خودش می برد و تا صبح که دوباره برمیگشت کسی دستش به ما نمی رسید. حتی اگر کسی سکته می کرد، باید تا صبح صبر میکردیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 بازدید خانوادههای معزز شهدا از مناطق بمباران شده آبادان
بعداز عملیات پیروزمندانه ثامن الائمه (ع) که منجر به شکست محاصره آبادان شد.
#عکس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
20.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 جذب
و امر به معروف و نهی از منکر
به روش حاج قاسم
#کلیپ
#سردار_دلها
#سلیمانی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
🍂
🍂
🔻 حکایت دریادلان
قسمت سیوسوم
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔹نهضت سوادآموزی
برای اینکه وقتمان به بطالت نگذرد به آموزش رو آوردیم. هر کسی هرچه بلد بود و در هر زمینه ای تخصص و اطلاعات داشت در اختیار بقیه قرار می داد. دوستانی که به زبان عربی و انگلیسی تسلط داشتند، در هفته، ساعت های خاصی را مشخص می کردند و به دیگران آموزش می دادند.
حتی نهضت سوادآموزی هم داشتیم. بچه هایی که ذوق معلمی و حوصله و صبر درس الفبا را داشتند برای افراد بیسواد کلاس می گذاشتند و کمک می کردند که آنها هم از نعمت خواندن و نوشتن برخوردار شوند. حتی بعضی از آنها بعد از اسارت توانستند با دادن امتحان مدرک تحصیلی بگیرند. حاج آقا صباغی، صمدی و آملی از جمله روحانیونی بودند که در طول اسارت بخشی از وقت خود را صرف آموزش به دیگران کردند. مباحث قرآنی، تجوید، قرائت، تفسیر و صرف و نحو توسط آنها تدریس می شد. سعید زندی هم با توجه به تسلطی که داشت با بچه ها تجوید قرآن کار می کرد.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#حکایت_دریادلان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 آیتالله خلخالی
دیدار از جبهه آبادان
در سالهای ابتدایی دفاع مقدس
در کنار خمپارهانداز ۱۲۰مم
#عکس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂