🍀🍀💠💠🍀🍀💠💠
خاطرات رزمنده اندیمشکی
پرویز پور حسینی ( عملیات کربلای 4 )
🔻قسمت پانزدهم
سمت چپ منطقه عملیاتی💥 توسط بچه ها و برادر #طاهری پاکسازی شد . اما با شهادت فرمانده دسته سوم برادر #ماشاء الله ابراهیمی دیگر کسی نبود که بچه ها را هدایت کند . پس بقیه منطقه پاکسازی نشد و ضد هوایی دشمن بچه ها را عین گل 🍃🍂پرپر روی زمین می ریخت .
به همین دلیل برادر طاهری خودش با چند تن دیگر از بچه ها به پاکسازی سمت راست معبر هم مشغول شد . او یک گلوله آرپی جی به طرف ضدهوایی شلیک کرد اما به هدف نخورد . 😁
در همین حین تیربار محافظ ضد هوایی شروع به شلیک کرد که در اثر آن برادر #حسین نیازی (🌷)به شهادت رسید . برادر طاهری با شلیک هفت گلوله ، بلاخره توانست ضدهوایی را منهدم کند تا سمت راست معبر هم پاکسازی و امن بشود .
من و برادر #رومی پور همچنان مجروحان💔 را به سنگری که در نظر گرفته بودیم انتقال می دادیم . پیر غواص های گروهان برادر #عمو چراغ حسن راد هم به ما کمک می کرد .
در همین حین بچه هاپیکر رزمنده ای را از سنگر بیرون آوردند . بالای سرش رفتم . او شهید #شهرام کیخواست(🌷) بود . روی نازنین او را با پانجوی عراقی پوشاندم و به درون سنگر رفتم . 😭
مجروحان روی تخت خوابیده بودند و ما لبه تختها نشسته بودیم . برادر #محراب که از ناحیه شکم مجروح شده بود با صدای ضعیفی برادر طاهری را صدا کرد .
برادر طاهری گفت :
چکار داری محراب ؟
محراب گفت دارم می میرم !
برادر طاهری با خنده جوابش داد :
الحمدلله 😘! شهید می شی !☺️
پایان قسمت 5⃣1⃣
📗برگرفته از کتاب "آبراه هجرت " از انتشارات موسسه غدیر اندیمشک
_______/\_______
حماسه جنوب - خاطرات
@defae_moghadas
🍂
🔻 نوشتم تا بماند
روزنوشت های آیت الله جمی
امام جمعه فقید آبادان
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈•
59/8/17
✍ طبق قرار قبلی که شب گذشته با آقای کیاوش داشته ام، ساعت 9/30 باید با تلفن مجلس شورای اسلامی با ایشان و آقای هاشمی رفسنجانی در رابطه با محاصره آبادان صحبت کنم، حدود ساعت ۱۰ با آقای هاشمی رفسنجانی تماس گرفته و گفتم با تأكيد شدید امام مبنی بر اینکه باید محاصره آبادان شکسته شود و خرمشهر از لوث وجود بعثیها پاک شود، مع ذلک تاکنون اقدام مؤثری نشده و شهر همچنان در حلقه محاصره ارتش عراق است که ایشان اطمینان دادند که در دست اقدام است.
نزدیکیهای ساعت ۱۱ از منزل خارج شدم به اتفاق فرزندم محمود که راننده است و فعلا پیکانی دست و پا کرده ایم، به ستاد فرمانداری رفتم. ساعتی آنجا بودم و بعد به خیابان یک احمد آباد به حمام محمدی آمدم.
✍ به متصدی حمام گفتم که سعی کند حمام تعطیل نشود. که تنها این حمام به طور نیم باز کار می کند و برای تأمین آبش از طریق جهاد سازندگی اقدام شده است و من هم به نوبه خود به متصدی جهاد تأکید کرده ام که کوتاهی نکنید.
راستی جنگ چه مشکلات و مسائل تازه ای بوجود می آورد. شهر پانصد هزار نفری آبادان که در هر گوشه اش حمامی بود، الان در تمام شهر یک حمام نیست چه اینکه آب نیست، برق نیست، نفت نیست، دیگر حمام چگونه باشد. فقط این حمام محمدی است که این هم فقط برای نیروهای رزمنده آن هم نیمه بازست. آب ندارد باید با تانکر برایش آب بیاورند که خیلی خواهش و تقاضا کردم که به دادش برسند و با تانکر آبی به او بدهند.
تعجب نکنید که جنگ است و مشکلاتش عجیب و فراوان. مشکل سگها را دارد، مشکل گربه ها و گاوها ووو دارد. و حالا این سگها جدا مشکلی مهمی شده اند. گله گله سگ می بینی که توی شهر ولو[ا]ند - صاحبانشان که شهر را گذاشته و رفته اند و این بدبخت ها را همین طور رها کرده اند. حالا این حیوانات زبان بسته نه غذایی دارند نه مأوا و مکانی و همین طور سرگردان سر به هاری در آورده اند و به همه حمله می کنند و اسباب اشاعه بیماری و زردی شده اند. امروز در ستاد فرمانداری به آقای جعفری، شهردار، گفتم فکری برای این مشکل بکند. معلوم است که شهردار به فکر راحت کردن آن حیوانات است. آنها را از میان بردارند تا هم خودشان راحت شوند و هم مایه دردسر و زحمت برای قلیل مردمی که هستند، نشوند. و جعفری گفت این فکر را کرده ام. گربه ها هم حتما به همین زودی ایجاد مشکل می کنند.
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🔴 در ارتباط با سگ های ولگرد در آبادان آقای جعفری طی مصاحبهای اقدامات خود را در سطح آبادان گفته بودند که در زیر ارسال می گردد.
مضافاً باید اذعان داشت در روزهای مقاومت سوسنگرد نیز گربه ها بر اثر خوردن اجساد به زمین مانده بسیار وحشی و درنده شده بودند به شکلی که به افراد و رزمندگان حمله ور می شدند و از حالت طبیعی خود خارج شده بودند. 👇
🍂
🎤 غلامرضا محمد جعفری از کشتن سگها در آن شرایط سخت جنگی در آبادان چنین یاد می کند
با شروع جنگ تحمیلی و محاصره شهر آبادان، بسیاری از مردم به مرور شهر را تخلیه کردند. در این اقدام آنها سگهای شان را با خود نبردند و در شهر رها کردند. این سگها به سگهای ولگرد نیز افزوده شدند. غذا به آدمها نمی رسید تا چه رسد به حيوانات. لذا بعد از مدتی دیدیم از گوشه گوشه شهر سر و صدای این حیوانات از فرط گرسنگی بلند است و به اقتضای طبیعت و فشار گرسنگی به افراد مانده در شهر حمله می کردند. ادامه این روند سبب شیوع بیماری نیز می شد، پس باید چاره ای برای آن می کردیم. در اداره بهداشت کسی نمانده بود. مسئول بهداشت گفت، من نیرو ندارم، چند نفر کمک تعیین کنید تا من سم درست کنم. او آمد به مسجد بهبهانی ها و به فردی به نام مسعود لطفی، که بعدا معروف شد به دکتر لطفی، نحوه درست کردن سم را یاد داد. بعد چند لاشه گوشتی را از سردخانه پالایشگاه آوردند و به سم آلوده کردند.
بعد ظرف یک شبانه روز ۲۷۵۰ لاشه سگ از سطح شهر و اطراف آن جمع کردند و آتش زدند.
مصاحبه با غلامرضا محمد جعفری، ۱۰)
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 من با تو هستم0⃣3⃣
خاطرات همسر سردار شهید
سید جمشید صفویان
"یک گردان پسر دارم و یک دختر!"
سید جمشید دوست داشت برای جشن تولد یک سالگی زهرا جشن مفصلی با حضور همه ی فامیل، برگزار کند؛ ولی چون پسر همسایه مان شهید شده بود کسی را دعوت نکردیم و فقط کیکی خرید و خودمان دورهم نشستیم و عکس گرفتیم اما دومین جشن تولد زهرا را مفصل برگزار کرد. در آن شرایط جنگ و موشک باران دزفول و با توجه به موقعیت سید جمشید که از فرماندهان جنگ به شمار می آمد، اصلا انتظار چنین روحیه ای را از او نداشتند؛ حتی بعدها یکی از آشنایان که عکس تولد زهرا را در لباس عروس دیده بود، با اعتراض گفت: «انتظار این کارهای طاغوتی رو از شما نداشتیم!» اما سید جمشید هر چیزی را سر جای خودش تمام و کمال انجام می داد. هم جبهه اش را می رفت، هم تمام روز و شبش را در کمیته و مسجد خدمت می کرد و هم مدتی را که در اختیار خانواده بود سنگ تمام می گذاشت و سعی می کرد که محیط خانه را شاد و سرحال نگه دارد.
یک روز قبل از جشن تولد، زهرا را گذاشته بود روی دوشش و مرتب دور باغچه می چرخید و می گفت: «به اطلاع کلیه اعضای خانواده ی صفویان می رساند، فردا تولد زهرا خانم می باشد. همه تشریف بیاورید به صرف شیرینی و کیک..» زهرا که خیلی زود به حرف زدن افتاده بود، خیلی بانمک همراه او این اطلاعیه را می خواند و گاهی هم از شدت خنده و تکان هایی که روی دوش بابا میخورد صدایش بریده بریده می شد. آن روز جشن تولد زهرا در محیطی شاد برگزار شد و با این برنامه فضای خانه عوض شد. چند نفر از بچه های فامیل هم آمده بودند. برنامه که تمام شد سید جمشید به دو تا از دخترهای کوچک که مانده بودند گفت: بیایید بریم که برسونمتون خونه تون.» خواهر بزرگتر که هفت، هشت سالش بود گفت: «برای چه برسونی خونه؟»
سید جمشید گفت: «خب دیگه جشن تولد تموم شده. او هم گفت: «آهان!... حالا که میخواید برقصید ما بریم؟!» سید جمشید زد روی دستش و با خنده گفت: «اه اه اه..... رقص چیه؟ عجب... آخه تنبکمان رو دیدی که می خوایم برقصیم؟!»
با این وضع، از بردن آنها صرف نظر کرد و زنگ زد به پدر و مادرشان و به آنها هم گفت که برای شام بیایند منزل ما.
برای تهیه ی شام، سید جمشید مشغول آماده کردن زغال و منقل شد و من هم در آشپزخانه جگر و گوجه سیخ می زدم. زغال ها که خوب قرمز شدند. سیخ های جگر را برایش بردم و رفتم داخل آشپزخانه تا گوجه ها را هم سیخ بزنم. سیخ های گوجه را آماده کردم و از آشپزخانه آمدم بیرون تا به او بدهم؛ اما نه سید جمشید بود و نه منقل. خانه بزرگ بود و دورتادورش اتاق بود. آن طرف خانه را که نگاه کردم دیدم منقل را برده پشت کولر آبی اتاق پذیرایی و تند تند دارد باد می زند. تمام دود جگرها به وسیله ی کولر به داخل اتاق کشیده می شد. صدای پدرش بلند شد:" چه خبره؟ دارید چی کار می کنید. این دود چیه؟!» سید جمشید گفت: «من که قبلا گفتم جشن تولد داریم به صرف شام!» پدرش گفت: «آخه این دیگه چه شاميه؟!»
سید جمشید خندید و گفت: «نه! من گفتم به صرف دود شام! نه خود شام.»
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas
🍂
🌺🍃🌺
✍ بهار گذاشته اند اسمِ ماهِ تو را ؛
بهارِ اول ..
مگر زمین جز تو بهارِ دیگری دارد؟
قدمهایت ، تمامِ زمین را آباد کرد ،
و عطرِ مهربانیت ؛
تا همیشه ،
طعمِ تازگی را بر هوا پاشید ..
✨ اَمینِ خــدا و اَمانت دارِ اهل زمین ..
امشب ..
سجده باید کرد خدایی را که
آینه ی تمام قدّ خودش را
در بهارترین ربیعِ زمین ،
برای پروازِ من ،
به دنیای خاک ، نازل کرد ..
❤️ اُمَّتــــِ محمّــــد ؛
حلولِ بهارِ اول ، مبارکتان
🌺🍃🌺