حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 6️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··•✦❁❁✦•··•━ صدايش كه در حسينيه پيچ
❣️
🔺 #سفر_سرخ 7️⃣0️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
- من حرف دلم را زدم. بگذار به حساب آرزوهاي يك مادر. حالا يقين دارم
كه تو از من بسيار فاصله گرفته اي. هنوز شعورت را با سن و سالت مقايسه
ميكنم. قراردادن آن شعاري كه بين عشاير ميدادي، در كنار اين شعورت
وصف ناپذير است. ما چقدر از تو غافل بوديم.
- مهم نيست امام مرا بشناسد. مهم اين است كه ايشان در ميدان عمل سربازاني
فهيم و توانمند داشته باشد. غرور كمر بسياري را خرد كرده است. من به دنبال كارهاي مفيدم، نه كارهاي مهم.
مادر برخاست. اشكي را كه سر خورده بود رو صورتش، پاك كرد. حسين
با او همراه شد و از حسينيه خارج شدند.
هواي زمستاني جماران براي حسين
دلچسب بود. نفس تازه كرد و به مادر گفت:«تا دير نشده بايد خودمان را به راه
آهن برسانيم كه بر گرديم اهواز .
- دلم گرفته، حسين. هواي زيارت كردم. قم كه رسيديم، پياده ميشوم. چند
روزي ميمانم و بر ميگردم. و بعد رو به حسين كرد و گفت:«بيا اين چند روز را با هم باشيم.»
- من اين عشاير را تنها نخواهم گذاشت. تازه با آنها مانوس شده ام. آنها با عمل امروز خودشان براي هميشه مرا مديون خود كرده اند.
حسين كمي مكث كرد و ادامه داد.
- كاش با من بر ميگشتي اهوار. دوست ندارم از من فاصله بگيري .
- تو كه تا به حال از اين حرفها نميزدي ، حسين.
- نميدانم. يك وقتها كه دلم هواي تو را ميكند،دوست دارم چون فرشته بالا
سرم حاضر شوي.
- خيلي در قم نخواهم ماند. زود بر ميگردم.
فصل سيزدهم
(1)
دم صبح حسين حالش بهتر شد. افرادي كه براي انهدام پل رفته بودند،
برگشتند. از سر شب كه حسين در تب ميسوخت، اين پنج نفر تو منطقه بودند.عراقيها روي رودخانه كرخه كور، در كنار روستاي حاج غالب پلي زده بودند
تا نيروهاي مستقر در شرق كرخه كور را پشتيباني كنند. اين تحركات حسين
را نگران كرده بود. جولا از سر شب كه وارد منطقه شد، يك نفس راه رفته بود
تا سرانجام توانسته بود با چهار نفر ديگر مواد منفجره را به پل برساند. بوعذار
از روستاي خود- كه در مسير پل قرار داشت- به آنها پيوسته بود، اما اكنون
آمده بود احوال حسين را بپرسد. وابستگي او به حسين به حدي رسد كه دلش
نميآمد لحظه اي از او جدا شود. حسين روي تخت نيمخيز شد و گفت:«ما به
شناسايي وسيع منطقه نيازمنديم. همين كه حالم خوب شد، باهم ميرويم.»
- اين شناسايي را براي چه ميخواهيد؟
- به نظر ميرسد ارتش خود را براي يك عمليات گسترده آماده كرده است.
حضور ما در كنار آنها مفيد است. آنها هنوز به اين منطقه مسلط نيستند. با
اين كه هنوز مأموريتي به ما محول نكرده اند، اما حدس ميزنم ما نيز در اين
عمليات شركت كنيم. ديروز در جلسه سپاه خوزستان مفصل بحث شد. ما
ميتوانيم نقش مهمي در اين عمليات داشته باشيم. اين تحركات اولين عمليات
كلاسيك ما به حساب ميآيد.
- پس تحركات چند روز گذشته ارتش به اين خاطر است؟
- غير از لشكر شانزده زرهي قزوين، تيپ پياده دزفول نيز با تمام قوا وارد عمل
ميشود.
- چرا ازما استفاده نميكنند؟
- آنها كلاسيك عمل ميكنند. بهتر است منتظر بمانيم. شما به قدوسي و ساكي
كمك كنيد تا گزارش جامعي از وضعيت منطقه آماده شود.
قدوسي وارد اتاق شد. حسين كه در اتاق فرماندهي استراحت ميكرد،
دوستانش تا صبح بالا سرش بودند. تبش از چهل درجه گذشته بود. گروه
عملياتي دور قدوسي حلقه زدند. قدوسي از حسين پرسيد:«چه خبر است؟»
حسين كه به نظر ميرسيد حالش بهتر شده، شروع كرد به صحبت كردن. نام
عمليات رنگ چهره قدوسي را عوض كرده بود. با اينكه فهميده بود در عمليات
نقشي ندارند، اما يقين داشت چهره منطقه عوض خواهد شد. از حكيم خواست
كهبه سرعت گروههاي شناسايي را آماده كند. حكيم به حسين گفت:«گزارشها
را به موقع برايتان ميآوريم كه بتوانيد با اهواز هماهنگ شويد. وقتي قرار است در منطقه هويزه عمليات انجام شود، ما چگونه ميتوانيم تماشاچي باشيم؟ آن
همه عمليات ايذايي، تعقيب و گريز دشمن به درد چنين روزي ميخورد. شما
در جلسات اصرار كنيد كه از ماهم استفاده كنند.»
- فردا با فرماندهان ارتش جلسه داريم. گزارش شما در تصميم گيري آنها بي
تأثير نيست.
قدوسي با اطمينان خاطر از اتاق خارج شد. حسين پس از صبحانه يك
قرص خورد و از اتاق خارج شد. هواي سرد صبحگاهي به او آرامش بخشيد.
چند پاسدار در حال تكميل سنگر دسته جمعي بودند. حسين اين سنگر بزرگ
را براي مواقعي كه عراقيها شهر را به توپ مي بستند، آماده كرده بود. آن روز
منتظر دو نفر از فرماندهان مهندسي جهاد سازندگي بود تا تكليف جاده اي
را روشن كند كه در صورت به خطر افتادن جاده اصلي هويزه- سوسنگرد،
برايشان نقش كليدي داشت.
تقي رضوي را كه ديد، به سويش رفت. رضوي در ستاد پشتيباني جنگ جنوب فعاليت ميكرد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۰۷
حیران حسینم و به حیرانی خود می نازم
صد شکر که با شور حسین دمسازم
اَبَد والله ما نَنسيٰ حسينا....
از دور ســـلام ...
▪️صَلَّ اللّهُ عَلَیْک یاٰ اَباعَبدٍاللّه
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 7️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··•✦❁❁✦•··•━ - من حرف دلم را زدم. ب
❣️
🔺 #سفر_سرخ 8️⃣0️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
او با كمك مهندس طرحچي توانسته بود طي چهار ماه گذشته به مهندسي جنگ جهاد سر و ساماني بدهد. اين جوان كه داوطلبانه از
خراسان به جبهه آمده بود، خيلي زود توانست ياران خود را پيدا كند و اكنون ميتوانست بخشي از مشكلات مهندسي جبههها را پاسخ گو باشد. در كنارش جواني ايستاده بود كه از ابتداي جنگ در جبهه هاي حميديه و سوسنگرد حضور فعال داشت. حسين بارها او را در سوسنگرد در كنار خوشنويسان- مسئول
جهاد سازندگي سوسنگرد- ديده بود. اسمش مهدي بود. هر سه نفر وارد اتاق فرماندهي شدند.
- صبحانه خورده ايد؟
- نخير.
- تا صبحانه حاضر شود، ميتوانيم صحبت كنيم. ما تصميم داريم به هر قيمت
اين جاده را احداث نماييم. هويزه نياز به پوشش دفاعي دارد. بايد در قسمت
غربي هويزه خندق حفر كنيم تا مانع ورود تانكها به شهر شويم. اگر عراق از سوسنگرد نااميد شود، به سراغ ما ميآيد. شما با اقدامات مهندسي ميتوانيد كمك زيادي به ما كنيد. ما هنوز به تعداد افرادمان اسلحه نداريم. ادوات سنگين ما بسيار ناچيز است.
رضوي از برنامه هاي حسين متوجه شد كه چرا طي بيست روز گذشته حال و هواي هويزه عوض شده است. او از ته دل دوست داشت براي حسين كاري انجام دهد. مهدي گفت:«اميد از سر و روي اين مرد ميبارد. پيشنهادش را قبول كن.»
رضوي گفت:«بعد ازاين كه تكليف عملياتي كه ارتش تدارك ديده،روشن شد، كارمان را شروع ميكنيم. اين جاده در كمتر از يك هفته احداث ميشود.
ارتش خيلي جدي وارد منطقه شده است. يك تيپ در شمال سوسنگرد مستقر شده، تيپ ديگرش هم در جنوب هويزه. اين دو تيپ منطقه وسيعي از جبهه دشمن را محاصره خواهند كرد. هدف اصلي آنها تصرف پادگان حميد است.
حسين تصور ميكرد افراد محدودي از اين عمليات اطلاع دارند، اما از
حرفهاي رضوي متوجه شد كه اين خبر در منطقه پخش شده است. رفت
تو فكر.«چرا به ما كه در سپاه هويزه مستقر هستيم، اطلاع ندادهاند؟ ما كه قصد
دخالت در كارشان را نداريم؟»
انگار حسين فراموش كرده بود كه دو جهادگر در اتاق حضور دارند. فكر و ذكرش عملياتي بود كه نميدانست چه سرانجامي خواهد داشت. پيرمردي با سفره نان وارد شد. حسين كمك كرد تا صبحانه حاضر شود. مهدي گفت:«شما دراين منطقه پدافند قابل ملاحظه اي نداريد.»
- درست است. سه دستگاه بلدوزر و لودر جور كرده ايم، اما هنوز فردي را براي كارهاي مهندسي پيدا نكرده ايم. خوشنويسان قولهايي داده، اما انگار سوسنگرد هم وضعي مشابه ما دارد.
- بهنظر ميرسد هنوز جبهه هاي هويزه را جدي نگرفتهاند.
- بعد از اينكه عراقيها اينجا را تصرف كردند، تازه به فكر ميافتند كه كاري بكنند.
و زد زير خنده. مهدي هم با صداي بلند خنديد.يكي حسين را صدا زد و از اتاق خارج شد. مهدي به رضوي گفت:«تمام حواسش به عمليات آتي است.» و از اتاق خارج شدند. حسين شتابان به طرفشان آمد و گفت:«مرا ببخشيد، بايد به قرارگاه ارتش بروم. مثل اين كه خبري شده.»
سوار اتومبيل شد و شتابان از شهر خارج شد. حركت تانكها از جاده سوسنگرد- هويزه آغاز شده بود. تردد خودروهاي ارتش هر لحظه بيشتر ميشد.«اين تانكها به كجا ميروند؟ آيا به زودي عمليات آغاز خواهد شد؟»
حسين به عبور يگانهاي لشكر قزوين خيره شده بود. به مركز فرماندهي لشكر در
قسمت شرقي جاده سوسنگرد رسيد. چند سرهنگ روي نقشه اي كار ميكردند.
حسين كنار فرمانده سپاه خوزستان نشست. سرهنگي كه فرماندهي عمليات را به عهده داشت، به فرمانده سپاه گفت:«برنامه ما براي عملياتي گسترده طراحي شده است. دو گردان تانك ما نياز به نيروي پياده دارند. اگر شما موافق باشيد، سيصد پاسدار و نيروي داوطلب ميتوانند در اين عمليات شركت كنند. دو گردان پياده كه هر كدام در اختيار يك تيپ قرار خواهند گرفت. ما عمليات را ازدو جناح شروع خواهيم كرد. يك تيپ از شمال سوسنگرد و دو تيپ ديگر از
جنوب هويزه. الحاق ما چند كيلومتر بعد از رودخانه كرخه كور، پشت توپخانه عراق خواهد بود. اين خيز بلند ميتواند چند گردان عراقي را با مقدار قابل توجهي ادوات در محاصره ما قرار دهد.»
سرهنگ محل عمليات را روي نقشه مشخص كرد و سپس محل تجمع يگانهاي نظامي عراق را نشان داد. حسين دست روي قسمتي از رودخانه كرخه كور گذاشت و گفت:«عراقيها سه شب پيش در اين قسمت يك پل احداث كرده اند. چند لوله شانزده اينچ روي هم قرار دادند و رويش خاك ريخته اند. ديشب اكيپ عمليات ايذايي ما آن را منهدم كرده اند، احتمال دارد دوباره ترميمش كنند؟»
- عكس هوايي نشان نميدهد.
- ما ديشب عمل كرديم.
سرهنگ كنجكاو به او نگاه كرد. باورش نميشد اين پاسدار كه در نظرش بسيار جوان و خام بود، تا اين حد به منطقه مسلط باشد. دلش قرص شد. اميدوارانه گفت:«همكاري شما با نيروهاي اطلاعات عمليات لشكر ميتواند
مفيد واقع شود.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۰۸
پیکر مطهر اولین روحانی شهید مدافع حرم حجت الاسلام والمسلمین #شیخ_محمدمهدی_مالمیری پس از ۶ سال غربت ، در شب اول محرم تفحص شد .
«به مجلس عزای ارباب شهیدت خوش آمدی»
به موقع تشییع جنازم ،
به پیرهن مشکیم مینازم ،
توخونه ی قبرم یاحسین،
یه ضریح شیش گوش میسازم ،
خاکم نکنید بزارید اربابم برسه،
اونی که واسم همه کسه...
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 8️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··•✦❁❁✦•··•━ او با كمك مهندس طرحچي
❣️
🔺 #سفر_سرخ 9️⃣0️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
با اين حساب بهتر است نيروهاي شما در خط اول قرارگيرند.
يعني اينجا.»
سرهنگ خطي را در دو كيلومتري جنوب غربي هويزه نشان داد. حسين كه آن منطقه را خوب مي شناخت، گفت:« اين جا يك خاكريز بسيار كوتاه داريم.»
- درست است. اينجا نقطه رهايي ماست. تا رسيدن به توپخانه دشمن پيشروي ادامه خواهد داشت. وقتي تيپ همدان به شما ملحق شد، در همان نقطه براي
مرحله دوم عمليات مستقر شويد.
- اين محور تا جبهه فعلي ما بيش از بيست كيلومتر فاصله دارد. پوشش توپخانه
چه ميشود؟
سرهنگ اين بار تأمل كرد، زيرا اين سؤال را فرمانده سپاه خوزستان از او
پرسيده بود. نگاهي به نقشه انداخت و گفت:« توقف ما در اينجا كوتاه است.
در مرحله دوم عمليات به سمت پادگان حميد خواهيم رفت.»
وسعتي كه براي عمليات پيشبيني كرده بودند، بسيار گسترده بود. فرمانده
سپاه ترجيح داد اين سيصد نفر را از بين نيروهاي مستقر درمنطقه سوسنگرد و
هويزه انتخاب كند، چون فشاري كه از طرف فرماندهان عملياتي محورها به او
وارد شده بود، مجبورش ميكرد اين افراد را از چند محور انتخاب كند. سهم حسين شصت نفر بود. به هويزه كه برگشت، نيروهاي اصلي سپاه را فرا خواند.
گويي دوستانش از موضوع اطلاع داشتند، براي همين شتابان و مضطرب وارد
اتاق شدند. حكيم كه وارد شد، سراسيمه گفت:«هيچ معلوم نيست در منطقه چه
ميگذرد. شهر پر از نيروهاي نظامي شده است، تانكها پشت خاكريز بيرون
شهر صف كشيده اند.»
حسين خونسرد گفت:«برو سر اصل مطلب، حكيم.»
- دو ماه است كه داريم تو اين منطقه كار ميكنيم.
- خب!
- خب كه خب، اين ارتشيها اينجا چه ميكنند؟
- آمدهاند كمك ما.
قدوسي كلافه گفت:«بالاخره ميگويي چه خبر است يا نه؟»
حسين به چهرهها خيره شد. ساكي و جولا را ديد كه سرشان را پايين انداختهاند و با پرزهاي پتو بازي ميكنند. يونس و نيسي نگاهي به او انداختند و بعد، سرشان را برگرداندند. قدوسي بي هدف به ديوار روبرو نگاه ميكرد.
بوعذار آرام بود. حكيم هم همين طور. غفار درويشي، جمال دهشور. حسين دوباره به چهره قدوسي خيره شد. ياد روزي افتاد كه چگونه در خيابان طبرسي مشهد مردم را به تظاهرات دعوت ميكردند. حسين آرام گفت:«مقدر شد كه به ميهماني خدا برويم. برويد و خود را آماده يك نبرد سنگين كنيد. ما شصت نفر را همراهي خواهيم كرد. گردان تانك 220 از تيپ زرهي قزوين در انتظار
ماست كه به آنها ملحق شويم. ما تحت فرماندهي ارتش عمل خواهيم كرد.
قدوسي، حكيم و ساكي سه گروه بيست نفره را هدايت خواهند كرد.
(2)
خورشيد در پس خليج فارس غروب كرد و شب از راه رسيد. اكنون پشت
خاكريز غرب هويزه پر از نيروهايي بود كه در انتظار عمليات فردا بودند.
حسين از صبح يكسره در تلاش بود كه به موقع نيروها را در جايگاه خودشان مستقر كند. صداي پراكنده انفجار توپ و خمپاره از دور به گوش ميرسيد.
عراقيها در خواب غفلت بودند، شايد هم تصور چنين عملياتي را از طرف
ايران نداشتند. حسين يك بار ديگر فرماندهان دسته را توجيه كرد. سرماي
دشت آزادگان چهرهها را ميسوزاند. نيروها كنج خاكريز به اسلحه خود تكيه
داده بودند. حسين دو سوي جادهرا كهپر ازنيرو بود، ازنظر گذراند. كريم پور
را ديد. او سمت چپ جاده را فرماندهي ميكرد. پاسداري قوي هيكل كه اهل
مسجد سليمان بود.
آخرين وانت هم رسيد. نيروهايي كه پشت وانت نشسته بودند، پشت
خاكريز مستقر شدند.
- بخوابيد. نيمخيز راه برويد.
حسين ميدويد و اين كلمات را تكرار ميكرد. بوعذار به سويش آمد. يك
بار ديگر تا قلب مواضع دشمن رفته بود و اكنون باز ميگشت تا حسين را آسوده
خاطر سازد. صدايش همراه با برق نگاهش اطمينان بخش بود. حرفهايش به
حسين نشاط ميبخشيد، آن قدر كه دستي به شانه اش زد و گفت:«تو فرشته نجاتي ، حسين!»
و بعد كناره خاكريز را گرفت و رفت. بين راه نگاهش به خوشنويسان افتاد
كه با خود خلوت كرده بود. خواست چيزي بگويد، اما دلش نيامد. كنارش محمد فاضل را ديد كه با او در لانه جاسوسي آمريكا آشنا شده بود.
به جبهه سوسنگرد كه آمد، گاهي او را در خاكريز كنار رودخانه نيسان ملاقات
ميكرد.«امشب با چه افرادي محشور شده ام. اينها براي چنين شبي كه با بيابان
هويزه خلوت كنند، روز شماري ميكردند. شايد در مواقعي مثل امشب، لازم باشد اين جماعت، نماز را فرادا بخوانند.»
كنار جاده منتظر ماند تا ساكي برسد. رفته بود مهمات بياورد. نگاهش افتاد
به آسمان درخشان. جز صداي پراكنده انفجار گلوله هاي دشمن كه در جاي
جاي بيابان فرود ميآمد، هيچ صدايي به گوش نميرسيد. فكر حسين رفت به
كائنات. «اين چه گنبدي است كه دوست و دشمن را زير چتر خود قرار داده
است؟ فردا اين بيابان يك پارچه آتش خواهد شد.»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۰۹
❣اَربٰابُنـــٰا ...❣
بہ آنچہ خواستہ بودم رسـیده ام با تـو
چرا ڪه قلب مرا ڪربلاے خود ڪردے
اَنا مَجنوُنُ الْحُســــیــــن...
از دور ســـلام ...
🌻صَلَّ اللّهُ عَلَیْک یاٰ اَباعَبدٍاللّه
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
آلوده ایم،حضرت باران ظهور کن
آقا تو راقسم به #شهیدان ظهورکن🙏
#جمعه_دلتنگی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 9️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··•✦❁❁✦•··•━ با اين حساب بهتر است ن
❣️
🔺 #سفر_سرخ 0️⃣1️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
از نزديك صداي حزن انگيزي كه قرآن ميخواند، شنيده ميشد. حسين در
عين هول ولا نتوانست عشق اين ناشناس را تحسين نكند. خواست به سويش
برود، «من امشب نزد هيچ كدام از اينها كه در انتظار آتش فردا هستند، جايي
ندارم.» دستي از پشت او را گرفت. آرام و ضعيف گفت:«گرفته اي حسين؟»
حكيم بود. انگار از دور نظاره گر تنهاييش بود. حسين دستش را فشرد.
- تنهايم. هنوز نتوانسته ام جايي براي خود پيدا كنم. بهتر است برگرديم شهر تا
فردا صبح.
با هم راهي شهر شدند.«اين خاكريز امشب مرا نپذيرفت. چگونه ميتوانم
حال و روز بسيجياني را كه آرام گرفته اند، داشته باشم؟»
حسين گاه اين بيابان را درفردايي پر آشوب تصور ميكرد و خود را در قلب ميداني ميديد كه رگبارش امان دشمن را بريده است. گاه خود را در محاصره انبوهي از تانكهاي دشمن تصور ميكرد كه هيچ راه گريزي برايش متصورنيست. شايد به همين دليل بود كه در نظرش غم و شادي درهم آميخته بودند
و او را به وجد ميآوردند. اولين بار بود كه جنگ را با تمام معنايش در ذهن مرور ميكرد.«خداوند هر گونه جنگ را به جز جهاد عليه كفار ممنوع ساخته است. تنها جنگي مشروع است كه هدف نهايي آن جهاد باشد. در اين صورت فردا چه خواهد شد؟ آيا افكار شوم صدام مسلمين عراق را در صف ُك ّفار
قرار داده است؟» با صداي مهيب توپخانه به خود آمد. ياد شمشير ذوالفقار امام علي (ع) افتاد كه چگونه ناكثين را از دم تيغ ميگذراند. آنچه از دوران سكوت امام علي(ع) خوانده بود، در نظرش مجسم شد و تفسير هر چه كه چند دقيقه قبل مرور كرده بود، در نظرش تغيير كرد. رفته رفته به آرامش رسيد.
وارد شهر شد تا بيش از اين دوستانش را در انتظار نگذارد. مردم انگار زودتر به بستر رفته بودند تا از التهاب رها شوند. چند روزي است كه شاهد رژه تانكها در دشت هويزه هستند. «درپس اين جنگ بزرگ چه سرنوشتي در
انتظار اين مردم است؟»
حسين تن خسته خود را به ساختمان سپاه رساند. در اتاق فرماندهي سروصدا بلند بود. دوستانشان منتظر بودند. با اين كه دير وقت بود، اما انگار خواب از سرشان پريده بود. هر كدام به كاري مشغول بودند، درست مثل كساني كه براي يك سفر زيارتي آماده شوند و نگران از اين كه مبادا از كاروان جا بماند.
حسين به عمد سر شوخي را باز كرد. ابتدا به كندي ميخنديدند، اما خنده حسين كه ادامه يافت، همه با او دم گرفتند. قدوسي ناگهان پس از قهقهه اش كه مستانه به نظر ميرسيد، اشك ريخت، طوري كه اگر حسين اجازه ميداد، باقي نيز چنين حالي داشتند.«شايد دعا اينها را آرام ميكند. شادي ما در شب
بيست و هشت صفر چه معنايي دارد؟ بهتر است رهايشان كنم. اشك قدوسي
و نگاه غريبانه اش چه ميگويند؟» ناگهان برخاست و به يونس گفت:«كمي آب
گرم ميخواهم.»
ساكي متعجب گفت:«اين وقت شب آب گرم از كجا بياورم؟تو تمام فردا را در بيابان خواهي بود. آتش دشمن كه شروع شود، گرد و خاك امان نميدهند»
- شايد قصد سفر به تهران داري، حسين؟
حسين با كنايه گفت:«ديگر از تهران خبري نيست. ملاقات با خدا شرايطي دارد.» سكوت اتاق را فرا گرفت. اين جمله حسين دوستانش را متعجب ساخت. حالا طوري ديگر نگاهش ميكردند. از نگاه يونس نگراني ميباريد.
غفار درويشي گفت:«به اندازه كافي آب گرم نداريم.»
- يك كتري هم باشد، كافي است.
غفار از اتاق بيرون رفت. سكوتي كه بوي مرگ ميداد، ادامه يافت. كسي جرأت حرف زدن نداشت. غفار با كتري آب و طشتي وارد شد. حسين طشت را زير سر گرفت و به غفار اشاره كرد كه آب بريزد. آب آرام روي سرش
ميريخت و او نيز با حوصله سرش را شست. قدوسي حوله را آماده كرده. انگار
حسين آرام گرفته بود. گفت:«سبك شدم. لباسهاي نويي را كه از اهواز آورده ام،
بين افراد تقسيم كنيد. يك دستش را هم بدهيد خودم بپوشم. سعي كنيد همه
آراسته وارد عمليات شوند.»
اينبارنيز قدوسي سكوت كرد. چهره شاداب حسين به او اميد ميداد. حسين به حكيم گفت:«چرا گرفته اي محمدعلي؟بلند شو. آن شصت نهج البلاغه اي كه
ديروز از اهواز خريده ايم را ، بين افراد تقسيم كن.»
- تا صبح وقتي نمانده است. بهتر است كمي استراحت كنيد.
- تو خواب را از چشمان ما گرفتي.
ساكي اين را گفت و خود به فكر فرو رفت. حسين را روي زمين نميديد.
زل زد به چشمانش كه برق ميزدند.
- روزي كه با هم در خيابانهاي سوسنگرد قدم ميزديم، يادت هست؟
گلوله هاي خمپاره شصت مثل باران باريدن گرفته بود؟ آهنگ شوم اصابت گلوله ها روي آسفالت را ميشنيدي و با آنها حرف ميزدي. «بياييد اينجا. چرا زير پاي من منفجر نميشويد؟ تأخير نكنيد. من آماده شهادتم و هيچ ترسي از انفجار شما ندارم.» بعد كه اعتراض كردم، چرا اين حرف ها را ميزني؟گفتي:« همه جاي اين سرزمين ميتواند حكم كربلا را داشته باشد. در اين صورت تو
با امام حسين(ع) محشور خواهي شد.»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۱۰
❣️
🔺 #سفر_سرخ 1️⃣1️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
سپيده صبح خيلي متين دشت هويره را روشن كرد. بيداري شب گذشته حسين را خسته نكرده بود، هر چند چشمانش سرخ و مست عشق بود. و درخشان تر از هميشه برق مي زد. رو به قبله ايستاد. دوستانش پشت سرش ايستادند. دستهايش را با احترام بالا برد و گفت:«الله اكبر!»
حسين وارد محوطه شد. همه را با لباس تميز و آراسته ديد. حكيم داشت نهج البلاغه ها را تقسيم ميكرد. يكي هم به حسين داد و او نيز آن را در جيب بغل گذاشت. لباسي كه به او داده بودند، كمي بلند بود، اما چون با ساير نيروها يك دست شده بود، از آن خوشش آمد. از كنار صف نيروهايي كه عازم خط بودند، عبوركرد.
خورشيد با وقار هر چه تمام تر از پشت نخل ها سر بلند ميكرد و نور طلايي رنگش به هويزه زيبايي خاصي ميبخشيد. از شهر كه خارج شد، ازدور جماعتي را ديد كه آماده رزم بودند. باورش نميشد شب گذشته اين همه نيرو آرايش داده باشد. مه صبحگاهي بر فراز دشت موج ميزد و ابري سفيد دور
نخل هاي كنار رودخانه ايجاد كرده بود.
كنار سنگري كه آنتن بلند بيسيم بر فرازش به چشم ميخورد، سرهنگ منتظر حسين بود. سرهنگ نگاهي به قيافه بشاش او انداخت و گفت:«شيك كردي علم الهدي. معلوم است ديشب را راحت خوابيده اي.»
حسين هم از سر شوخي وارد شد. خواست عمليات را با خاطره خوشي آغازكنند، چون ميدانست اين سرهنگ را ديگر نخواهد ديد. حسين نگاهي به بيسيم انداخت و گفت:«بهتر است ما به خط اول برويم. اگر بيسيم را بدهيد، مرخص خواهيم شد.»
- البته. البته. بيسيم را آماده كرده ايم. روي فركانس خودش است. باطرياش
هم شارژ است. احتياط كنيد كه ضربه اي به آن نخورد. سعي كنيد هميشه آن
را روشن نگهداريد. مكالمات را به حداقل برسانيد.
حسين دست دراز كرد و سرهنگ دستش را محكم فشرد.
- به امان خدا.
حسين به صف دوستان خودكه رسيد، قدوسي راديد. تفنگ ژ-3 او ازنوع
قنداق تاشو بود و به راحتي ميتوانست آن را حمل كند. همين كه به او رسيد،
گفت:«از نيروها جدا نشو تا به شما بپيوندم.»
قدوسي خود را به صف اول رساند. حسين دنبال اسلحه اي براي خود بود.
چشمش به موشكانداز آرپيجي افتاد كه بر دوش غفار بود.«بهتر است خودم شكار تانكها را شروع كنم.»
غفار را صدا زد و گفت:« آن موشكانداز را به من بده.»
- بهتر است شما سبك حركت كنيد.
- اين طوري براي من بهتر است.
حسين بيسيم را به بيسيمچي داد و او نيز پشت سرش حركت ميكرد.
طول خاكريز را كه دو طرف جاده قرار داشت، كنترل كرد. سمت چپ جاده را به كريمپور سپرد و خود سمت راست مستقر شد. اول بايد نيروهاي پياده نظام حركت ميكردند و بعد نوبت تانكها ميرسيد. ساعت نه و نيم بيسيمچي صدايش زد:
- از قرارگاه است. جناب سرهنگ با شما كار دارد.
سرهنگ دستور پيشروي را صادر كرد.«پس چرا عراقيها هنوز خاموش هستند؟يعني باورشان نشده كه قصد حمله داريم؟»
حسين ناباورانه از خاكريز عبور كرد. هم زمان به قدوسي و حكيم گفت:«دستور پيشروي صادر شد،حركت كنيد. سعي كنيد دردشت پراكنده شويد كه تلفات كم تر شود. تا دستور
نداده ام توقف نكنيد. ازنيروهاي كنار دستي جلو نزنيد.»
قدوسي و حكيم ازاو فاصله گرفتند. حسين با بيسيم با فرمانده گردان 220 تماس گرفت.
موشكانداز را رو دوش گذاشت و در دل االله اكبر گفت. وارد
دشتي صاف شد كه جز بوتههاي خشك پناه ديگري نداشت. نيروهاي پياده
در دشت پراكنده شدند و بيمهابا به سمت خاكريز دشمن حركت ميكردند.
حسين مانع دويدن آنها ميشد تا همچنان آرام و بدون درگيري به خاكريز
دشمن نزديك شوند. انگار دشمن بيدار شده بود. هنوز سيصد متر با خاكريز فاصلهداشتند كه صداي يك تيرباربلند شد. نيروهازمينگير شدند.
قدوسي از سمت چپ بهتر ميتوانست پيشروي كند. يك خيز ديگر جلو
كشيد. حالا ميتوانست با تيربارش، سنگر تيربارچي دشمن را به رگبار ببندد.
براي لحظه اي ماشه را رها نكرد. حسين نفسي كشيد و دستور پيشروي داد.
خيز بعديبهدويست متريخاكريز رسيدند. اين بار شدت آتش دشمن بيشتر
شد، طوري كه چند نفر را نقش زمين كرد. حسين پشت بيسيم از سرهنگ
خواست كه توپخانه را فعال نمايد. با فرمانده گردان تانك تماس گرفت و
گفت:« اگر بهما پوشش بدهيد،در خيز بعدي روي اولين خاكريز آنها خواهيم
بود.»
صدايي از پشت بيسيم آمد و گفت:«دارند ميآيند. نگران نباشيد.» صداي
حركت تانكها از پشت سر ميآمد. حسين كمي آرام گرفت. اما همچنان
ترجيح ميداد نيروها زمينگير شوند. ناگهان صداي انفجار گلوله هاي توپ
كه در اطراف خاكريز دشمن به زمين مينشست، وضع منطقه را عوض كرد.
حسين بلافاصله در حالي كه سوي خاكريز ميدويد، فرياد زد:« حركت كنيد.
مهلتشان ندهيد.»
تيربارهاي دشمن خاموش شده بودند و نيروهاهم چون قبل پيش ميرفتند.
حسين به سوي تنها سنگر تيربار دشمن كه هنوز شليك ميكرد، نشانه رفت.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۱۱
#اربابنا!!
از فرات چشم تو،یک ذره نم ما را بس است
از جهان و کلُّ مافیها حرم ما را بس است
از دور ســـلام ...
🌻صَلَّ اللّهُ عَلَیْک یاٰ اَباعَبدٍاللّه
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1