3.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در قصه عشق بهترین خاکیهاتصویرگر تمام افلاکیهامردان سپاه، آیت آینه اند سرشار صداقت اند در پاکیهاروز پاسدار مبارک 🌹🌹🌹
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_سوم
نویسنده :خانم طیبه دلقندی
💥نزدیک صبح آتش دشمن خیلی شدید شد . هواپیما و توپخانه هـم بـه ایـن حجـم
عظیم دامن میزدند. آنها در تدارك تک بزرگی بودند . دور و بر مـن یـک دشـت بـود ؛ پـر از جنـازه عراقـی و ایرانـی .
بـاد سـرد صبحگاهی به صورتم می خورد ،شب داشت می رفت و جایش را به روشنی می داد.
بر عکس دل پر تلاطم من که از امید خالی می شد و نا امیدی همـه زوایـایش را پـر می کرد. احساس جاماندن و تن ها شدن، مثل درد عمیقی در وجودم پیچید .
از هوش رفتم با صداي نارنجک عراقی ها به هوش آمدم . آفتاب داغ ساعت دو، پوسـت را
می گزید. جلو می آمدند و سنگر ها را پاکسازي می کردند.
هـر چندلحظـه یـک بـار ،صدای تیر خلاص توی دشت می پیچید. لباسهایم پاره و خـونی بـود . خـونریزی شدید، رمقی برایم نگذاشته بود .
انگشتهایم چنگ شـده بـود و فرقـی بـا جنـازه
نداشتم باخودم گفتم :
- تا چند لحظه دیگه یکی از این تیرای خلاص تـوی سـرت مـی خـوره و تموم !
نیمه بیهوش بودم که سردی لوله تفنگ را روی سرم احساس کردم .
هرچـهقدرت داشتم جمع کردم و به انگشت هایم تکانی دادم . اطرافم را گرفته بودند و بـا
هم حرف می زدند. دستهایم را به سختی بالا بردم . چشمهایم سیاهی می رفـت و
دنیا با آدمهای اسلحه به دست دور سرم میچرخید .
بعضی هایشان سیه چهره تر بودند و شکلـشان بـا بقیـه فـرق مـی کـرد . شـاید نگاه های من باعث شد که یکی شان با افتخار اشاره کند و بگوید «: هذا سودانی . »
انگار حضور سایر کشورها را در خط مقدم خود نوعی مباهات می دانستند . یکی شان با عجله و وحشت زده دست هـایم را بـه پـشت بـست .
ایرانـی هـا ضدحمله را شروع کردند . منطقه زیر آتش بچه های مـا بـود ولـی هنـوز پیـشروی
نکرده بودند . کشان کشان مرا کنار تانک بردند . بعد روی دو جنازه عراقی پرت کردنـد و راه افتادیم .
وظیفۀ گردان ما تصرف جاده آسفالت بصره بود . روی همـین اصـل حـدس زدم که دارند مرا به طرف این شهر می برند. حرکت نا آرام تانـک مـرا بـالا و پـایین می انداخت و هر بار دنده های شکسته ام توی گوشت فرو می رفت و دردم را چنـد برابر می شد.
گاه و بی گاه هم روی همسفرهای ساکتم می افتادم. چنـد بـار هـم دسـت و پای آنها روی من افتاد .
#پیگیر_باشید ....
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣
ما از
سوختن نمے ترسیم
ڪہ چون پروانہ ها
عاشق نوریم
وهرجاڪہ نور ولایت است
گرد آن حلقہ می زنیم
#کلنـا_بـفداك_سیــــدعلی
حماسه جنوب،شهدا🚩
️ 🍃🌺🍃🌸✳️🌸🍃🌺🍃
💠روایت حمیدداودآبادی از یکی از شهدای کربلای۴
( #شهید_علی_کریم_زاده مسئول امور شناسایی مفقودین سپاه اندیمشک)
🔸قبل از عملیات کربلای ۴ یکی از روزها که در اندیمشک پهلوی علی بودم، دم ظهر گیر داد برای ناهار به خانه آنها برویم که با خوشحالی پذیرفتم...
🔸علی جوان پاک دل، صاف و ساده و خوش مرامی بود. همواره به خلوص و صداقتش غبطه می خوردم. در مدتی که با او آشنا بودم، یک بار ندیدم دروغی بگوید یا با گفتن جوک یا تمسخر دیگران، باعث غیبت یا رنجش اطرافیان شود...
🔸همین طور که نشسته بودیم، علی از خاطرات #شهید_حمید_طوبی می گفت که در عملیات بدر شهید شده بود. وقتی رسید به آنجا که: "حمیدخدابیامرز وصیت کرده بود وقتی شهید شد، اگر فرزندش دختر بود، اسمش را زینب بگذارند و اگر پسر بود، حسین. وقتی حمید شهید شد و دخترش بدنیا اومد، نامش را زینب گذاشتند." اشک در چشمانش حلقه زد...
🔸در همین حال، دست برد پشت کمد و قاب عکس بزرگی را بیرون اورد. با خودم گفتم حتما عکس حمید است که قاب کرده، ولی در کمال تعجب دیدم عکس خودش است.
🔸وقتی پرسیدم این چیست؟ گفت: "این عکس رو چند وقت پیش انداختم و دادم یه دونه ازش بررگ کردند. این رو آماده کردم واسه حجله شهادتم."
🔸اشک من را هم دراورد. دلم آتش گرفت. یک سال نمی شد ازدواج کرده بود، ولی حالا عکس خودش را برای حجله شهادت قاب کرده بود.
🔸وقتی بغلش کردم و رویش را بوسیدم، گفت: "اتفاقا خانمم حامله است. به اونا گفتم اگر بچه ام دختر بود، اسمش رو بذارند زینب و اگر پسر بود، بذارند حسین."
🔸علی در عملیات کربلای۴ در جزیره ام الرصاص مفقود شد و چند سال بعد استخوانهایش به خانه بازگشت و دخترش زینب که بزرگ شده بود، از پیکر پدر استقبال کرد...
📘کتاب "از معراج برگشتگان" / حمیدداود آبادی
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهارم
نویسنده :خانم طیبه دلقندی
💥عده ی زیادي سرباز به طرفم هجوم آوردند . آن جا مقر سپاه هفتم عراق بـود و انگار من طعمۀ جدیدشان بودم .
سر و صدا و صحبت میانشان بالا گرفت. به من و جنازه ها اشاره میکردنـد . اینطور دستگیرم شد که فکر می کنند مـن ایـن دو نفـر را کـشته ام بعـضی هاشـان عصبانی بودند و از نگاهشان کینه و خشم می بارید.ولـی تعـدادي بـا کـشتن مـن مخالف بودند . وقتی مرا گوشه ای ر ها کردند، مطمئن شدم کـه فعـلاَ نمـی خواهنـد بمیرم .
مدتی که گذشت دوباره توجهشا ن را جلب کردم . یکیشان بـه مـن نزدیـک شد. خنده موذیانهای چهره اش را پر کرده بود . مدام بـر مـی گـشت و بـه رفقـایش لبخند میزد. نمیدانستم چه میخواست بکند .
بالای سرم که رسید بی رمق چشم به نگاه شیطنت بارش دوختم . انگشتش را تا انتها توی زخم سینه ام فرو برد . درد وحشیانه به همه وجودم چنگ زد .ناله ام کـه بلند شد، صدای خنده هایشان فضا را پـر کـرد . ایـن کـار را تکـرار کـرد و تکـرار خنده ها در میان ناله هاي من .
چهار روز بود که نه آب خورده بودم ، نه غذا. مرا بـا بقیـه اسـرا تـوی یـک کلاس در بصره ریختند و بازجویی ها شروع شـد . عـصر روز چهـارم نفـری چنـد خرما دادند .
هر کلاس سی و پنج تـا چهـل اسـیر داشـت . یکـی یکـی بـرای بـازجویی میبردند. بعد فقط صدای جیغ بـود کـه بـه گـوش مـی رسـید .
کمتـرین شـکنجه ،لگدهایی بود که با پوتین به سر می زدند. منافقین فراری به عراق ، زحمت بازجویی و کتک زدن را از روی دوش عراقیها برداشته بودند . به تجربه فهمیدیم که باید سریع جواب بدهیم حتی اگر دروغ باشد . گـاهی
به دنبال دقیق تر کردن اطلاعات براي حملۀ هوایی بودند.
مثلاً وقتـی بـازجوی مـن فهمید بچه تبریزم ، یکی یکی کارخانجـات تبریـز را مـی گفـت و مـن بایـد سـریع میگفتم که چند کیلومتري تبریز است .
اگر در پاسخ دادن اندکی تأمل کرده یا آهسته و شمرده جـواب مـی دادم بـه شدت کتک میزدند؛ ولی جواب سریع ولو دروغ، نجاتبخش بود .
از بصره ما را به بغداد منتقـل کردنـد ؛ بـه سـازمان امنیـت عـراق یـا همـان استخبارات. خوش آمدگویی با کابل و باتون انجام شد . نمیگذاشتند نماز بخـوانیم . با برق و حرارت ،بدن ها را می سوزاندند. داخل بند هم اوضاع خیلـی بـد بـود .
در همان سطلی که بچه ها شب دستشویی میکردند به ما آب میدادند . چهار روز دیگر با سـخت تـرین فـشارهاي روحـی و جـسمی گذشـت . از بیست وهشت نفري که با هم بودیم یک نفر در بصر ه زیر کتـک شـهید شـد و در
استخبارات هم سه نفر جان خود را دست دادند . بیـشتر بچه هـا، اسـرای کـربلای چهار و پنج بودند.
#پیگیر_باشید
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣
دردِ تنهایی درونِ استخوان پیچیده است
شرحِ درد از من مخواه!این داستان پیچیده است
گفت"دوری التیام دردهای عاشقی ست
نسخه ی ما را دلی نامهربان پیچیده است
#شهید_مسعود_ماپار🕊❣