eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
3.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در قصه عشق بهترین خاکی‌هاتصویرگر تمام افلاکی‌هامردان سپاه، آیت آینه اند سرشار صداقت اند در پاکی‌هاروز پاسدار مبارک 🌹🌹🌹
🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده :خانم طیبه دلقندی 💥نزدیک صبح آتش دشمن خیلی شدید شد . هواپیما و توپخانه هـم بـه ایـن حجـم عظیم دامن میزدند. آنها در تدارك تک بزرگی بودند . دور و بر مـن یـک دشـت بـود ؛ پـر از جنـازه عراقـی و ایرانـی . بـاد سـرد صبحگاهی به صورتم می خورد ،شب داشت می رفت و جایش را به روشنی می داد. بر عکس دل پر تلاطم من که از امید خالی می شد و نا امیدی همـه زوایـایش را پـر می کرد. احساس جاماندن و تن ها شدن، مثل درد عمیقی در وجودم پیچید . از هوش رفتم با صداي نارنجک عراقی ها به هوش آمدم . آفتاب داغ ساعت دو، پوسـت را می گزید. جلو می آمدند و سنگر ها را پاکسازي می کردند. هـر چندلحظـه یـک بـار ،صدای تیر خلاص توی دشت می پیچید. لباسهایم پاره و خـونی بـود . خـونریزی شدید، رمقی برایم نگذاشته بود . انگشتهایم چنگ شـده بـود و فرقـی بـا جنـازه نداشتم باخودم گفتم : - تا چند لحظه دیگه یکی از این تیرای خلاص تـوی سـرت مـی خـوره و تموم ! نیمه بیهوش بودم که سردی لوله تفنگ را روی سرم احساس کردم . هرچـهقدرت داشتم جمع کردم و به انگشت هایم تکانی دادم . اطرافم را گرفته بودند و بـا هم حرف می زدند. دستهایم را به سختی بالا بردم . چشمهایم سیاهی می رفـت و دنیا با آدمهای اسلحه به دست دور سرم میچرخید . بعضی هایشان سیه چهره تر بودند و شکلـشان بـا بقیـه فـرق مـی کـرد . شـاید نگاه های من باعث شد که یکی شان با افتخار اشاره کند و بگوید «: هذا سودانی . » انگار حضور سایر کشورها را در خط مقدم خود نوعی مباهات می دانستند . یکی شان با عجله و وحشت زده دست هـایم را بـه پـشت بـست . ایرانـی هـا ضدحمله را شروع کردند . منطقه زیر آتش بچه های مـا بـود ولـی هنـوز پیـشروی نکرده بودند . کشان کشان مرا کنار تانک بردند . بعد روی دو جنازه عراقی پرت کردنـد و راه افتادیم . وظیفۀ گردان ما تصرف جاده آسفالت بصره بود . روی همـین اصـل حـدس زدم که دارند مرا به طرف این شهر می برند. حرکت نا آرام تانـک مـرا بـالا و پـایین می انداخت و هر بار دنده های شکسته ام توی گوشت فرو می رفت و دردم را چنـد برابر می شد. گاه و بی گاه هم روی همسفرهای ساکتم می افتادم. چنـد بـار هـم دسـت و پای آنها روی من افتاد . .... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰❣🔰❣🔰❣
ما از سوختن نمے ترسیم ڪہ چون پروانہ ها عاشق نوریم وهرجاڪہ نور ولایت است گرد آن حلقہ می زنیم
حماسه جنوب،شهدا🚩
‍ ️ 🍃🌺🍃🌸✳️🌸🍃🌺🍃 💠روایت حمیدداودآبادی از یکی از شهدای کربلای۴ ( مسئول امور شناسایی مفقودین سپاه اندیمشک) 🔸قبل از عملیات کربلای ۴ یکی از روزها که در اندیمشک پهلوی علی بودم، دم ظهر گیر داد برای ناهار به خانه آنها برویم که با خوشحالی پذیرفتم... 🔸علی جوان پاک دل، صاف و ساده و خوش مرامی بود. همواره به خلوص و صداقتش غبطه می خوردم. در مدتی که با او آشنا بودم، یک بار ندیدم دروغی بگوید یا با گفتن جوک یا تمسخر دیگران، باعث غیبت یا رنجش اطرافیان شود... 🔸همین طور که نشسته بودیم، علی از خاطرات می گفت که در عملیات بدر شهید شده بود. وقتی رسید به آنجا که: "حمیدخدابیامرز وصیت کرده بود وقتی شهید شد، اگر فرزندش دختر بود، اسمش را زینب بگذارند و اگر پسر بود، حسین. وقتی حمید شهید شد و دخترش بدنیا اومد، نامش را زینب گذاشتند." اشک در چشمانش حلقه زد... 🔸در همین حال، دست برد پشت کمد و قاب عکس بزرگی را بیرون اورد. با خودم گفتم حتما عکس حمید است که قاب کرده، ولی در کمال تعجب دیدم عکس خودش است. 🔸وقتی پرسیدم این چیست؟ گفت: "این عکس رو چند وقت پیش انداختم و دادم یه دونه ازش بررگ کردند. این رو آماده کردم واسه حجله شهادتم." 🔸اشک من را هم دراورد. دلم آتش گرفت. یک سال نمی شد ازدواج کرده بود، ولی حالا عکس خودش را برای حجله شهادت قاب کرده بود. 🔸وقتی بغلش کردم و رویش را بوسیدم، گفت: "اتفاقا خانمم حامله است. به اونا گفتم اگر بچه ام دختر بود، اسمش رو بذارند زینب و اگر پسر بود، بذارند حسین." 🔸علی در عملیات کربلای۴ در جزیره ام الرصاص مفقود شد و چند سال بعد استخوانهایش به خانه بازگشت و دخترش زینب که بزرگ شده بود، از پیکر پدر استقبال کرد... 📘کتاب "از معراج برگشتگان" / حمیدداود آبادی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃
ای پاسداران حریم عشق! مگر می توان بی نام و یاد شما درفرهنگ لغات این سرزمین به مفهوم آزادی و رهایی رسید؟! روز جانباز مبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده :خانم طیبه دلقندی 💥عده ی زیادي سرباز به طرفم هجوم آوردند . آن جا مقر سپاه هفتم عراق بـود و انگار من طعمۀ جدیدشان بودم . سر و صدا و صحبت میانشان بالا گرفت. به من و جنازه ها اشاره میکردنـد . اینطور دستگیرم شد که فکر می کنند مـن ایـن دو نفـر را کـشته ام بعـضی هاشـان عصبانی بودند و از نگاهشان کینه و خشم می بارید.ولـی تعـدادي بـا کـشتن مـن مخالف بودند . وقتی مرا گوشه ای ر ها کردند، مطمئن شدم کـه فعـلاَ نمـی خواهنـد بمیرم . مدتی که گذشت دوباره توجهشا ن را جلب کردم . یکیشان بـه مـن نزدیـک شد. خنده موذیانهای چهره اش را پر کرده بود . مدام بـر مـی گـشت و بـه رفقـایش لبخند میزد. نمیدانستم چه میخواست بکند . بالای سرم که رسید بی رمق چشم به نگاه شیطنت بارش دوختم . انگشتش را تا انتها توی زخم سینه ام فرو برد . درد وحشیانه به همه وجودم چنگ زد .ناله ام کـه بلند شد، صدای خنده هایشان فضا را پـر کـرد . ایـن کـار را تکـرار کـرد و تکـرار خنده ها در میان ناله هاي من . چهار روز بود که نه آب خورده بودم ، نه غذا. مرا بـا بقیـه اسـرا تـوی یـک کلاس در بصره ریختند و بازجویی ها شروع شـد . عـصر روز چهـارم نفـری چنـد خرما دادند . هر کلاس سی و پنج تـا چهـل اسـیر داشـت . یکـی یکـی بـرای بـازجویی میبردند. بعد فقط صدای جیغ بـود کـه بـه گـوش مـی رسـید . کمتـرین شـکنجه ،لگدهایی بود که با پوتین به سر می زدند. منافقین فراری به عراق ، زحمت بازجویی و کتک زدن را از روی دوش عراقیها برداشته بودند . به تجربه فهمیدیم که باید سریع جواب بدهیم حتی اگر دروغ باشد . گـاهی به دنبال دقیق تر کردن اطلاعات براي حملۀ هوایی بودند. مثلاً وقتـی بـازجوی مـن فهمید بچه تبریزم ، یکی یکی کارخانجـات تبریـز را مـی گفـت و مـن بایـد سـریع میگفتم که چند کیلومتري تبریز است . اگر در پاسخ دادن اندکی تأمل کرده یا آهسته و شمرده جـواب مـی دادم بـه شدت کتک میزدند؛ ولی جواب سریع ولو دروغ، نجاتبخش بود . از بصره ما را به بغداد منتقـل کردنـد ؛ بـه سـازمان امنیـت عـراق یـا همـان استخبارات. خوش آمدگویی با کابل و باتون انجام شد . نمیگذاشتند نماز بخـوانیم . با برق و حرارت ،بدن ها را می سوزاندند. داخل بند هم اوضاع خیلـی بـد بـود . در همان سطلی که بچه ها شب دستشویی میکردند به ما آب میدادند . چهار روز دیگر با سـخت تـرین فـشارهاي روحـی و جـسمی گذشـت . از بیست وهشت نفري که با هم بودیم یک نفر در بصر ه زیر کتـک شـهید شـد و در استخبارات هم سه نفر جان خود را دست دادند . بیـشتر بچه هـا، اسـرای کـربلای چهار و پنج بودند. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰❣🔰❣🔰❣
دردِ تنهایی درونِ استخوان پیچیده است شرحِ درد از من مخواه!این داستان پیچیده است گفت"دوری التیام دردهای عاشقی ست نسخه ی ما را دلی نامهربان پیچیده است 🕊❣
🔰 رهبر انقلاب: ارزش جانبازی می‌تواند از شهدا هم بالاتر باشد 🔺 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: جانبازان ما هم عمدتاً از همین مجموعه فداکار تشکیل شده‌اند؛ یعنی کسانی که با همین احساس و با همین روحیه از محیط‌های شغلی و درسی و کاری و خانوادگی خودشان بیرون آمدند؛ در همان میدان خطر وارد شدند و تا مرز شهادت هم پیش رفتند؛ منتها شهادت نصیبشان نشد و به زندگی برگشتند؛ لیکن با نقص جسمانی. این‌ها سلامت خودشان را فدای این راه کردند؛ بعد هم صبر پیشه نمودند. وقتی جانباز صبر می‌کند، وقتی پای خدا حساب می‌کند، وقتی یک جوان نیرومندِ زیبای برخوردار از محسّنات طبیعی، با کوری یا از دست دادن پا، دست، کبد، سلامتی و محروم از بسیاری از خیراتی که انسان بر اثر سلامت جسمانی از آن‌ها برخوردار میشود، درمیان سایر مردم راه میرود، اما شاکر است، اما احساس سرافرازی و سربلندی میکند که در راه خدا کاری کرده؛ این قیمت و ارزشش از شهدای ما کمتر نیست و گاهی هم بیشتر است.۱۳۷۹/۸/۱۱ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 @varesan_shohada_dezful