ما که سلاح نداشتیم، سقف خانه ها گلی و چوبی بود از سقف خانه چوب می کندیم و می دادیم دست بچه ها. با همین چوب ها در برابر دشمن تا بُن دندادن مسلح می جنگیدیم. یک ماه بدون هیچ امکاناتی جنگیدیم. حتا آب و غذا هم نبود. یکی از بچه هارا فرستادیم حوزه علمیه پیش آقای جمی که آن زمان امام جمعه آبادان بود و پرسیدیم که رزمندگان گرسنهاند آیا می شود از خانه های مردم غذا برداشت یا نه؟ ایشان گفت بردارید بخورید ولی جای آن به اندازه ای که می توانید پول بگذارید.
یکروز فرمانده سپاه آقای جهان آرا آمد سراغ مان و پرسید شما از کجا آمدید؟ گفتیم بچه شهریم و هیچ نداریم. گفت: می خواهیم سپاه را تشکیل دهیم. بعد هم رفت آبادان و اعلام کرد که مردم خرمشهر دست تنها هستند؛ همه بچه های سپاه برگشتند. گفت بچه ها بیاید تونل بکنید، ۳ کیلومتر تونل زیر زمین را با چاقو و چنگال ذره به ذره کندیم و به آب وصل کردیم؛ شب و روز کار می کردیم. بچه ها عاشق بودند و شب و روز نمی شناختند.
پُشت سر هم سُرفه می کند؛ گرد و خاکِ هوا –این مهمان نامیمون خوزستان- نفس همه ما را به شماره انداخته است؛ وزش باد بی اختیار چشم های مان را می بندد و همین که چشم می گشاییم خاکِ داغ دیده خرمشهر سُرمه چشم مان می شود. از عنایت می خواهیم که از خاطراتش با شهید آوینی برای مان بگوید؛ با احساس غرور از ما می خواهد که عکسی را که کنار آوینی نشسته در گوشی مان نشانش دهیم، می خندد و می گوید: اولین بار سال ۵۹ آوینی را دیدم؛ آن موقع خیلی جوان بود. هنوز موهایش سفید نشده بود. گفتم حاجی اینجا خمپاره می آید ترکش میخوری، شهید می شوی! گفت: بگذار شهید شوم! همان بهتر که به خاطر شما شهید شوم.
هر چه می گفتم می نوشت. گفتم حاجی این که همش دفتر و کتاب است. اگر راست می گویی سلاحت را نشانم بده! خودکارش را بالا آورد و گفت سلاح من این خودکار هست و می خواهم کاری کنم که نسل در نسل بماند و ملت شما را فراموش نکنند.
بعد از آن دیگر آوینی را ندیدم تا سال شصت و هشت آن موقع جنگ تازه تمام شده بود و ما هم از منزل قدیمی مان جا به جا شده بودیم. با این حال آوینی کار خودش را بلد بود و آن قدر گشته بود تا آدرس جدید را پیدا کرد. یک روز ظهر نشسته بودیم سر سُفره نهار که زنگ خانه را زدند. در را باز کردم دیدم آوینی است! راستش را بخواهید اول نشناختمش چون اصلا شبیه دفعه قبل نبود و خیلی پیر شده بود؛ شبیه همان عکسی که کاپشنش را روی دوش انداخته و دست به سینه دوربین را نگاه می کند؛ شبیه همان بود. گفت می خواهم به خانه ات بیایم. من هم تعارفش کردم داخل!
زندگی مان ساده بود. یک فرشی داشتیم که چهارتکه شده بود و آن را دوخته بودیم و پهن کرده بودیم روی زمین. وقتی آوینی وضع زندگی مان را دید با ناراحتی گفت: «عنایت! تو این همه سال جنگیدی چرا وضع زندگی ات این طوری است؟» او غصه می خورد و من می خندیدم!
من عربی صحبت می کردم و آن موقع مثل الان فارسی را به خوبی حرف نمی زدم؛ وقتی برایش خاطره می گفتم پِت پِت می کردم و ناراحت میشدم که نمیتوانم درست حرف بزنم اما او آن قدر مهربان بود که میگفت: «عنایت! من همین پِت پِت کردنهایت را دوست دارم. مطمئن باش مردم هم خیلی دوستت دارند.»
همهاش با خودم می گویم ایکاش واقعا همین طور باشد که سید گفت؛ کاش وقتی مُردم مَردم بگویند خدا بیامرزد عنایت را؛ مرد خوبی بود ...
گفتوگو و گزارش :
سمیه همت پور
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ من نیاز ندارم!
🔻 هنوز سروصورتش بوی باروت میداد که از او خواستم قبل از بازگشت به منطقه، ماشینی را که مانند بقیهی اعضای فرماندهی #سهمیه داشت تحویل بگیرد. نگاه بیتفاوتش به همراهی کلامش آمد و گفت: «من نیاز ندارم، بدهید به کسی که احتیاج دارد.» گفتم: «حاجی این #حق شماست!» ابروهایش گره خورد. حرفم را قطع کرد و گفت: «وَ لِكُلٍّ مِنْهُمَا بَنُونَ فَكُونُوا مِنْ أَبْنَاءِ الْآخِرَةِ وَ لَا تَكُونُوا مِنْ أَبْنَاءِ الدُّنْيَا فَإِنَّ كُلَّ وَلَدٍ سَيُلْحَقُ بِأَبِيهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ إِنَّ الْيَوْمَ عَمَلٌ وَ لَا حِسَابَ وَ غَداً حِسَابٌ وَ لَا عَمَل.َ» #دنیا و #آخرت، هر یک فرزندانی دارند. بکوشید از فرزندان آخرت باشید، نه دنیا؛ زیرا در #روز_قیامت، هر فرزندی به پدر و مادر خویش باز میگردد. امروز هنگام #عمل است، نه #حسابرسی، و فردا روز حسابرسی است، نه عمل.(خطبه ۴۲ نهجالبلاغه)
📚 برگرفته از کتاب #بینشان: روایت حماسه سردار شهید مهندس #حاج_محمود_شهبازی
📖 ص ۵۹
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
3.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ جگرم سوخت
آب نیست
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣"علاگه"
اثر زیبا و نوستالژیک مرتضی خدادادی
به مناسبت روز دزفول
علاگه: سبد خرید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣نام:
بهنام محمدی
تولد:
۱۲ بهمن ۱۳۴۵
زادگاه:
خرمشهر
شهادت:
۲۸ مهر ۱۳۵۹
محل دفن:
تکه شهدای کلگه
شهرستان مسجد سلیمان
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ شهید بهنام محمدی
شهید بهنام محمدی در خرمشهر و در منزل پدر بزرگش دیده به جهان گشود. اندام وی ریز و استخوانی بود ولی در عین حال فرز، زرنگ، سربه هوا و سرزبان دار.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ شایعه حمله عراقی ها به خرمشهر در شهریور ماه ۱۳۵۹ قوت گرفته بود. خیلی ها در حال خارج شدن از شهر بودند. کسی حتی در تصورش نمی گنجید که خرمشهر به دست عراقی ها بیفتد ولی واقعاً جنگ شروع شده بود.
بهنام محمدی که در این زمان، ۱۳ ساله بود، تصمیم گرفت بماند و با جنگیدن به مردم کمک کند. او در زمان بمباران، میدوید و به مجروحین کمک میکرد. وی با همان جسم کوچک و روح بزرگ و دل دریایی اش به قلب دشمن میزد و خود را با وجود مخالفت فرماندهان، به صف اول نبرد می رساند تا به دفاع از شهر و دیار خود بپردازد. بهنام محمدی چندین مرتبه توسط دشمن به اسیری گرفته شد؛ ولی هر بار با روشی متفاوت از دست دشمن فرار میکرد. برای این که عراقی ها را فریب بدهد گریه میکرد و می گفت:" من به دنبال مادرم می گردم او را گمش کردم" در واقع او با استفاده از توان و جسارتش موفق شد از موقعیت دشمن، اطلاعات ارزشمندی را کسب کند و در اختیار فرماندهان جنگ قرار دهد.
عراقی ها که باورشان نمیشد این نوجوان ۱۳ ساله تصمیم دارد مواضع، تجهیزات و نفرات آن ها را بشناسد، او را رها می کردند. او یک بار برای شناسایی رفته بود که عراقی ها او را گرفتند و چند سیلی محکم به او زدند. روی صورت بهنام محمدی، جای دست سنگین مامور عراقی مانده بود. وقتی که برگشت دستش روی سرخی صورتش بود و حرف نمیزد فقط به بچه ها اشاره نمود که عراقی ها کجایند و بچه ها راه می افتادند. در واقع این نوجوان ۱۳- ۱۲ ساله از ۳۱ شهریور ماه تا ۲۸ مهر ۵۹ در تمام روزهای مقاومت در خرمشهر ماند.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ صحنه های اصلی از حضور بهنام در دفاع از خرمشهر
از زبان
سید صالح موسوی، مدافع خرمشهر
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ سید صالح موسوی
مدافع خرمشهر و رفیق و همراه شهید بهنام محمدی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣