حماسه جنوب،شهدا🚩
🔰❣🔰❣🔰❣🔰 #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهل_ششم نویسنده :طیبه دلقندی بالاخره انتظار به سر آمد ونوبت مـا رس
❣🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهل_هفتم
نویسنده:طیبه دلقندی
به مرز خسروی که رسیدیم ، متوجه شدیم سه اتوبوس از ده اتوبوس را برگردانده اند. عصبانی و دل گرفته به سروان عراقی اعتراض کردیم . با درشتی او کار به درگیری کشید. سروان که از کوره در رفته بود .شیشه های اتوبوس را شکستیم و به سروان حمله کردیم . زیـر مـشت و لگد تا جایی که می خورد کتکش زدیم . راننده که فرمـان را برگردانـده بـود، از ترس تسلیم شد. او را هم با سروان از ماشین پایین انداختیم .
چند قدم تا مرز بیشتر نمانده بود و ایـن در گیـری داشـت بـه جاهـای باریک می کشید. فکر اینکه ما را از همین جا برگردانند، مـو بـر تنمـان راسـت
میکرد . چند پاسدار که از دور متوجه شده بودند مشکلی پیش آمده، به سـرعت دویدند. از صفر مرزی عبور کردند و با چالاکی اتوبوس را از مرز عبور دادند .
دیدن لباس سبز سپاه بعد از این همه سال ، شیرین تر از هر چیزی بود . از خوشحالی داشتیم بال در می آوردیم. بالاخره دست حمایـت وطـن بـر سـرمان کشیده شد. نفس ها در سینه حبس شده بود. سروان عراقی و راننده، عـصبانی و
دلخور به این طرف و آن طرف میزدند، ولی حالا این طـرف مـرز و در کـشور خودمان بودیم .
هر کسی احساساتش را به گونه ای نشان میداد. یکی اشک مـی ریخـت . یکی خاك وطن را می بوسید و خدا را سجده می کرد و دیگری با تمـام وجـود برادران سپاهی را در آغوش میگرفت .
شور و حال اولیه که کمتر شد، برادر پاسداری برایمان صحبت کرد .
بعد از خوش آمدگویی و تعارفات معمول از همه خواهش کـرد در خـوردن عجلـه نکنند. او توضیح داد که معده های ما کوچک شده و تحمل غذای زیاد را ندارد . اما عمل به این توصیه برای آدم هایی کـه سـال هـا گرسـنگی و تـشنگی کشیده بودند، کار آسانی نبود . همـه بـرای خـوردن حـرص مـی زدیـم .
دسـت خودمان نبود . ادم می آید کنـار تـانکر شـربت آبلیمـو ایـستادیم . دو تـا لیـوان
یکبار مصرف برداشتم و شروع کردم به نوشیدن . تا یک لیـوان را مـی خـوردم، لیوان دوم را پر می کردم. بیست لیوان شربت پشت سر هم خوردم؛ تا وقتی کـه اشباع شدم و احساس کردم دیگر جا ندارم ،چلومرغ برایمان آوردند . نمیدانستیم تـوی دهانمـان بگـذاریم یـا تـویچشم هایمان. خیلی ها از پرخوري کارشان به دکتر و دوا کشید . یک توصیه دیگر هم در مرز به ما کردنـد . ظـاهراً در گـروه هـای قبلـی
هنگام ورود به ایران درگیري شدیدی پیش آمده بود . بچه ها سر منافقین ریختـه و چند تا از آنها را کشته بودند . به دستور آقای هاشمی رفسنجانی ، وظیفۀ ما فقـط دادن اسـامی افـرادی بود که خیانت کرده بودند؛ بقیۀ کار را دولت دنبال میکرد
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣🔰❣🔰❣🔰
🌹شهید محمد اکبریان🌹
ولادت: ۱۳۴۷
شهادت:۱۳۶۴/۱۲/۸
عملیات: والفجر۸
مزار:گلزارشهدای بهشت علی
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
🌹شهید محمد اکبریان🌹 ولادت: ۱۳۴۷ شهادت:۱۳۶۴/۱۲/۸ عملیات: والفجر۸ مزار:گلزارشهدای بهشت علی #برای_شاد
قسمتیازوصیتنامه شهیدمحمداکبریان:
خواهرم:
تو با عفت و حجابت و شهداء با خونشان همچون دو خار در چشمان دشمنيد.پس وظيفه تو در اين زمان و در آينده حفظ حجاب و عفت است. در حجاب به ياد فاطمه و زينب (س)باشيد و بدانيد كه اين پاكدامني شما ما را به ياد خديجه كبري مي اندازد.
برادرم:
آنچنان زندگي كن كه فكر كني اين آخرين نفس توست و آنچنان به فضل و بخشش خدا اميد داشته باش كه فكر كني تا ابد زنده اي. پس هميشه خدا را در نظر داشته باش و بدان كه خدا نيز تو را در تمام مراحل زندگي نظاره گر است. پس خطا مكن و بدان الان وظيفه تو رفتنبه جبههو ياري نائبامام زمان(عج) يعني امام خميني است.
#شهید_محمد_اکبریان
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🔻 خلبان شهید عباس بابایی
کسی که بیش از ۳۰۰۰ ساعت پرواز و ۶۰ عملیات جنگی موفق داشت و بنیانگذار سوختگیری هوایی با هواپیمای اف14 بود به درخواست دوستان و نزدیکانش برای شرکت در مراسم حج آن سال پاسخ رد داد و همسرش را به حج فرستاد اما هر چه اصرار کردند خودش به حج نرفت و خدا خواست که شهید شود.
🔹 روز عید قربان بود تیمسار بابایی سرش را به آسمان بلند کرد و آرام گفت : « الله اکبر» و سوار هواپیما شد صدای او «از رادیو به گوش میرسید: پرواز کن ، پرواز کن که امروز روز امتحان بزرگ اسماعیل است.» زمان محاسبه شده تاهدف ۳ دقیقه بود.
چند لحظه بعد عباس گفت: « الله اکبر ! الله اکبر ! میرویم به سوی نیروهای زرهی دشمن» چند لحظه بعد باران گلوله بر سر نیروهای دشمن باریدن گرفت. در همین حال صدای انفجار مهیبی همه چیز را دگرگون کرد او در یک لحظه احساس کرد به دورکعبه در حال طواف است به آرامی گفت: « اللهم لبیک ، لبیک لا شریک لک لبیک..»
و آخرین حرف ناتمام ماند او بر اثر اصابت گلوله ضد هوایی به ناحیه سرش در ۱۵ مرداد ۶۶ روز عید قربان به آرزویش رسید.
به یاد
سرلشکر شهید عباس بابایی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 یک شب، پیش از عملیات مسلم بن عقیـل، بــه خانـه آمـد. ســر تــا پــایش خــاکی بــود و چشمهایش قرمز شده بود. سرماخوردگی باعث شده بود سینوزیتاش عود کند. دیدم رفت کـه وضو بگیرد. گفتم: «حالا که حالت خوب نیست،
اول غذا بخور بعد نماز بخون!»
گفت: «من با اینهمه عجله آمدهام که نمازم را اول وقت بخوانم دیگر!»
وقتی ایستاده بود بـه نمـاز، دیـدم از شـدت ضعف دارد میافتد. رفـتم ایـستادم کنـارش تـا مواظبش باشم.
🔹 در آذرمـاه سـال ۱۳۶۲ ، لـشکر در اردوگـاه «قلاجه» مستقر بود. هـوای منطقـه سـرد بـود.
حاج همت بـرای مـأموریتی بیـرون رفتـه بـود. وقتی آمد، متوجه شد که نیروها داخل اردوگـاه نیستند. سراغشان را که گرفت، شنید: «رفتهاند رزم شبانه!»
پرسید: «چیزی هم با خودشان بردهاند؟»
گفتند: «یک پتو و تجهیزات نظامیشان.»
شب موقع خواب، حاجی یک پتو برداشـت و از سنگر رفت بیرون. وقتی بچهها پرسیدند چرا داخل سنگر نمیخوابی، گفت: « نیروهـای مـن
قرار است امشب را توی هوای سرد صبح کننـد. من چهطور میتوانم داخل سنگر به این گرمـی بمانم؟»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰❣ #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهل_هفتم نویسنده:طیبه دلقندی به مرز خسروی که رسیدیم ، متوجه شدیم س
❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهل_هشتم
نویسنده:طیبه دلقندی
استقبال مردم بی نظیر بود . برای تشکر چیزی جز اشک نداشـتیم کـه بـه آنها تقدیم کنیم . در اسلام آباد نماز خواندیم . بعد از شام ما ر ا به سوی باختران حرکت دادند. مردم با شیرینی و پرتاب گل به ما خوش آمد گفتند .
سه روز در لشکر ک قرنطینه بودیم . در این مدت ، به پرسش های زیـادی پاسخ دادیم و توی فرم هایی اسامی بچه هـای خـائن را نوشـتیم . در ضـمن بـه خانواده شهید حسین پیراینده هم سری زدیم .
قرنطینه که تمام شد ، برای رفتن به فرودگاه بـه تبریـز بردنـدمان. آنجـا خیلی ها را دوباره دیدیم . بعد از مدتی معطلی اعلام کردند پـرواز کنـسل شـده است. سرگردان بودیم که از بلندگو شنیدیم هر کس میخواهد جایی بـرود تـا فردا صبح آزاد است . بعد از چهار سال دوری نمی دانستم می توانم مسیرها را به یاد بیاورم یـا ! نه با خودم گفتم یک تاکسی می گیرم تا امام حـسین و از آن جـا مـیرم هفـده شهریور خانۀ مادر بزرگم. توی تاکسی از مسافر بغل دستی ام پرسیدم :
- میبخشین! برای این مسیر ... تومن کافیه؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت :
- انگار ایران نبودی؟ میدونی این قیمت مال چه وقتیه؟
- ! بله ایرانی ام اما چهار ساله از اینجا دور بودم !
- حتماً دانشجوی عازم به خارج بودی !
- خارج بودم اما ،نه به عنوان دانشجو، اسیر بودم .
یکدفعه انگار شور و شعف دنیا را روی صورتش ریختند . مرا بغل کرد و بوسید. لابه لای حرف هایش گفت که پاسدار است و به تازگی متأهل شده .
دست مرا گرفت و گفت :
- به مرگ خودم اگه بذارم جای دیگه ای غیر از خونـه مـن بـری ! بایـد امشب مهمون من باشی !
از یک طرف خوشحال بودم و دلم گرم شده بود که مردم قدر زجرهـایما را می دانند و از طرفی مانده بودم در برابر این همه لطف ، چه جـوا بی بـدهم . او هم نا طور تعارف میکرد :
با ید این افتخار امشب نصیب من بشه !
خلاصه آن قدر قسم داد و اصرار کرد که ناگزیر تـسلیم شـدم . آنشـب
خیلی حرف زدیم و پذیرایی مفصلی از من کـرد . صـبحانه ام را کـه داد، هنـوز اصرار به ماندنم داشت .
گفتم :
- ممنون، باید برم! از خانمت خیلی تشکر کن !
به گرمی مرا در آغوش کشید و تا سر کوچه بدرقه ام کـرد . وقتـی بـرای آخرین بار برگشتم و برایش دست تکان دادم با خودم گفتم :
- این همون چیزی بود که توی این سال ها دل همـه مـون بـراش غَـنج میرفت. عشق و مهربونی ایرانی . محبتی که شاید هیچ جـای دنیـا نظیـرش رو نتونی پیدا کنی .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣🔰❣🔰❣🔰
↶○•° ای شـهیـد °•○ ↷
مےشود نـگاهے بردل من ڪنے
زنــگار #گناه ،
وجودم را احاطہ ڪرده
بہ نگاهتـ محتاجم
دستم را بگیـر
#مرا_دریاب
📸شهدای مدافع حرم
#نادر_حمید
#مصطفی_صدرزاده
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1