❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 مهدی تازه چهل روزش شده بود که حـاجی آمد دنبالمان و ما را با خودش برد جنـوب. در آنجا، در منزل عمـوی حـاجی سـاکن شـدیم.
آنها خودشان هم دو تا بچه کوچک داشـتند و با همـه محبتـی کـه در حـق مـن و مهـدی میکردند، ما یکجورهایی احساس شـرمندگی میکردیم. چون فکر میکردیم به هر حال آنهـا را به زحمت انداختهایم. این مسئله را با حاجی در میان گذاشتم. او وقتی دید من از این مسئله چقدر ناراحتم، رفت بیرون و دو ساعت بعد بـا یـک وانـت برگـشت.
وسایلمان را که جمع کردیم، نصف وانت را هم نگرفت. خودمان هم سوار همان وانـت شـدیم و رفتیم به اندیمشک.
وسایل را در یکی از خانـههـای بیمارسـتان شهید کلانتـری خـالی کـردیم. وقتـی مـستقر شدیم، حاجی گفت: «کلید این خانه را یک ماه پیش به من داده بودند. اما من ترجیح مـیدادم به جای من و تو، بچههایی که نیازشان بیش از
ماست، از اینجا استفاده کنند!»
🔸 رزمندهها تـا چـشمشـان بـه حـاجی افتـاد، دورهاش کردند. در آغوشش گرفتند و بوسیدند.
یکیشان، انگار پدرش را بعد از مـدتهـا دیـده باشد، شانه حـاجی را بوسـید و بـا دلتنگـی گفت: «این چند روزه که شما نبودید، سیل آمد و سنگرهامان را آب گرفت؛ خیلی اذیت شدیم!»حاجی نشست در میان حلقه رزمندههـا و با حوصله به حرفهای همه گـوش داد. آنقـدر بین آنها ماند و باهاشان حرف زد تا آرام شدند
و قرار یافتنـد. وقـت خـداحافظی، یکـی گفـت:
« حاجی ما را فراموش نکن!»
همین که به پاوه رسیدیم، حـاجی مـستقیم رفت به سپاه برای پیگیری مشکلات آن بچههـا که به سنگرشان آب افتاده بود.
۱. همسر شهید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
امشب
✨قبل از خواب،
دلهایمان را راهی
✨کربلا کنیم
در آن صحن و سرای روحانی
✨آن شور و عشق
حسینیان دلباخته،
✨آن عطر و صفای
جان افزای غم بار...
✨السلام علیک یااباعبدالله
#شب_جمعه
خنده ات نـ✨ـور است و من
چشم انتظارم صبح را
وقت لبخند است ...
بسم الله الرحمن الرحیم😊😍
#ســلام_صبحتون_منور_به_لبخند_شهدا🕊🌹
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱
⚫️ خاطره👇
بعداز ده روز عذاب آور در سوله بدتركيب و بدقواره در پادگاني در بصره، اتوبوس هاي صفر كيلومتر خاكي رنگ تشريف آوردند
براي اعزام اسراي رمضان به اردوگاه!!!
يكي يكي سوار اتوبوسها شديم...
خيالمون راحت شد كه بلاخره از خان اولِ عذاب، بسلامتي گذشتيم!
بعداز ده روز خوابهاي ناخوش روي سيمان سوله و پرازدحام اسرا، روي صندلي نسبتاً راحت اتوبوس نشستيم
تكيه مغرورانه ايي زديم و آماده حركت بسمت اردوگاه و بسمت راحتي تن و جسم !!!!
اما اتوبوس ها حركت نكردند
حس م ميگفت خبر بدي در راهست
به بيرون نگاه كردم
ديدم عراقي ها درحال پچ پچ كردن هستند،
گفتم:
خدايا چي شد دوباره!؟
عراقي يكي يكي توي اتوبوس وارد ميشد و خارج ميشد
نوبت اتوبوس ما شد
سربازبعثي به اتوبوس ما وارد شد
نفس در سينه ها حبس شد!
يباره داد زد:
وُن علي رضا محمدرضا بلال زاده
وُن عيسي غلامحسين نرميسا
مُوجُود اَوْ لا...!؟
وِن؟
هاكو او لا؟
علي زخمي بود!
دو تركش ناميمون به ران ش اصابت كرده بود و لنگ لنگان راه مي رفت!
علي و عيسي توي اتوبوس ما بودند
اول شك كردند كه بگن يا نه!؟
چهره خشن و غضبناك سربازه، انصافاً لكنت زبان مي اُورد!
بعداز درگيري وجداني، هر دو دست شان رو بلند كردند
عراقي خوشحال داد زد:
هالا انزل، انزل من سيارة...
انزلوا
علي و عيسي پياده شدند
بقيه عراقيها با فرياد و خوشحالي سرباز بطرف اتوبوس ما اومدند
نيم نگاهي به هيكل و قدوقواره علي و عيسي انداختند
و اونا رو دعوت كردند وارد محوطه بازتر بشن!
نامردا هر دو رو دوره كردند
حدود ده دوازده عراقي، با حقد و كينه !
علي و عيسي رو انداختند وسط رينگ!
هر كس تونست با مشت و لگد به صورت، شكم و كمر و ... اين دو اسير كوبيدند!
زدند و زدند
ده پانزده دقيقه طول كشيد
هر دو نقش زمين شدند و غرق در خون!
دستور رسيد:
كافي، كافي لاتضربونهم
دو جسد بيحال در وسط ميدون افتاده بودند
با هزار زور و زحمتي كه بود روي دو پا بلند شدند و بطرف اتوبوس اومدند!
مجدداً سوار اتوبوس شدند
ما هم جز حسرت و اشك راهي ديگر جهت همدردي نداشتيم
علي و عيسي شانس آوردند چون اسامي شون چند ساعت قبل به مسئولين بالاتر استخبارات عراقي ارسال شده بود
و گرنه الان جزء شهداي جاويدالاثر بودند...
راوي:
محمود خدري
گردان انشراح آغاجاری امیدیه
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱
حماسه جنوب،شهدا🚩
🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱 ⚫️ خاطره👇 بعداز ده روز عذاب آور در سوله بدتركيب و بدقواره در پادگاني در بصره، اتوبوس هاي ص
🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱
نحوه ی لو رفتن دو آزاده👇
وقتي اسير شديم
ما رو وارد سوله كردند
بمرور و كم كم اسرا رو از خط مقدم وارد سوله ميكردند
يادمه
يك نفر رو وارد كردند
اتفاقاً رديفي نشسته بوديم
من آخر بودم
اومد پيشم نشست
بهش گفتم
اعزامي از كجاييد؟
گفت
اصفهان
گفتم
چكاره بودي؟
گفت
نيروهاي مردمي كه جهاد مياورد!
يادمه گفت كمك لودر بودم
بهرحال
همون موقع عراقي ها بنام صداش زدند
رفت
درحين رفتن بهش گفتم
مگر ميشناسنت؟
گفت
آره
باهاش رفيق شدم
همين اقا در اردوگاه سردسته جاسوسان شده بود
فكرميكنم كار خودش بود
متوجه شده بود علي فرمانده بود و عيسي روحاني!
از قضا ي روزي در اردوگاه، تورج الماسي و محمدخاني بردنش توي حمام...!
و حسابي از خجالتش در اومدند
طوري كه اسم بچه هاي آغاجاري مي اومد
در مي رفت!😄
راوی :
محمود خدری
گردان انشراح آغاجاری امیدیه
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱
پرواز کردن، ربطی به بال ندارد
دل می خواهد
دلی به وسعت آسمان
دل را باید آسمانی کرد
چون دل آسمانی شهدا🕊🕊🕊
فرمانده گردان مالک اشتر شوشتر
#شهید_مدافع_حرم_سردار_هادی_کجباف🕊🌹