🌺🍃
🍁حاج صادق آهنگران اشعاری از مصیبت شب عاشورا خواند و همه رزمندگان میگریستند .
امشب شهادت نامه عشاق امضا میشود
فردا ز خون عاشقان این دشت دریا میشود.
چند دقیقه پس از حرکت رزمندگان به طرف خط ، آنجا مورد اصابت موشک قرار گرفت و ویران گردید . بی شک تعدادی از آن رزمندگان شهادت نامه خود را به امضای سالار و سرور شهیدان رسانده بودند. اما نمی دانستیم آنها چه کسانی هستند؟
🌺🍃⤵️
🌺🍃
🍁 یکی از بچهها از احمد و محمود پرسیده بود که بدون اسلحه آمده اید اینجا چه کنید؟ #احمد_غدیریان گفت: «من خبرنگارم و آمده ام برای روزنامه خبر تهیه کنم. اسلحه ام همین کاغذ و قلمی است که دارم.» #محمود_یاسین هم گفت: «من هم سر برانکارد مجروحین عملیات را میگیرم و مجروحان را حمل میکنم. اگر اسلحه ای هم زمین افتاد آن را بر میدارم و به رزمندگان کمک مینمایم.»
🌺🍃⤵️
🌺🍃
🍁وقتی به خط رسیدیم عملیات شروع و آفتاب طلوع کرده بود. تبادل آتش توپخانه سنگین بود و هرچند لحظه توپ یا خمپاره ای اطرافمان منفجر می شد . خبر دادند که سه نفر از بچههای مسجد جزایری به کاروان شهدا پیوسته اند.
🌺🍃⤵️
🌺🍃
🍁 هر کسی از شهادت این دو شهید فرهنگی با خبر میشد فوراً میپرسید چطور؟ چگونه؟ آنها که پشت جبهه و در شهر بودند!؟ این اواخر هر وقت #محمود_یاسین را در حال سر برداشتن از سجده در مسجد میدیدی چشمها و صورتش برافروخته و سیل اشک از دیدگانش جاری بود. سجدههای آخر نماز و پس از نماز او بسیار طولانی شده بود و در این سجدهها با معبود خود عشق بازی داشت که کسی از آن با خبر نبود.
#احمد_غدیریان هم پس از شهادت #سید_جلال_موسوی و بخصوص #سید_ناصر_صدرالسادات بسیار مشتاق شهادت و در راه وصال یار بی تاب شده بود.
🌺🍃⤵️
🌺🍃
🍁یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم ، #شهید_محمود_یاسین حالت عجیبی داشت ! وقتی علت را از او جویا شدم گفت : در خواب دیده است که دوازده نفر از بچه های شهید مسجد مهمان او هستند.
چند روز بعد خودش در تاریخ60/6/27 به شهادت رسید و به فاصله کمتر از سه ماه درتاریخ 60/9/8 #دوازده_تن از شیرمردان مسجد در عملیات طریق القدس شهید و به او پیوستند.
#به_بهانه_27_شهریور_سالروز_شهادت
#شهید_محمود_یاسین
و
#شهید_احمد_غدیریان
#راویان ✍
برادر جانباز محمد جواد شالباف
احمد یاسین
@defae_moghadas2
🌺🍃
❣
🔻 #من_با_تو_هستم 1⃣
خاطرات سردار
سید جمشید صفویان
❣ما دیگر محرم هستیم
دو روز بعد از عقد، سید جمشید خداحافظی کرد و راهی جبهه شد. با ابراز احساسات و خلق و خوی جذابی که داشت در طول این دو روز چنان مهری در دلمان ایجاد شده بود و به هم وابسته شده بودیم که اصلا فکرش را هم نمی کردم.
اگرچه در شرط و شروط قبل از عقد گفته بود که به جبهه می رود و من هم با ادعا گفته بودم که اشکالی ندارد ولی روزی که رفت، یک جور خاصی شده بودم. باورم نمیشد با دوری شخصی که فقط دو روز او را دیده بودم این قدر کم بیاورم. مرتب فکر می کردم که اگر شهید شد چه؟!
چند روزی که سید جمشید نبود من مرتب در خلوت فکر می کردم و با خودم می گفتم که اگر اسیر شد... خب یک روزی برمی گردد. اگر جانباز شد... باز هم کنار همدیگر هستیم؛ ولی اگر خدای نکرده شهید شد چه کنم؟!
خیلی کم آورده بودم. نشستم پیش مادرم و گفتم: «مامان! واقعا دوری اش برام سخته. اگه برای سید جمشید اتفاقی افتاد چی کار کنم. مامان راستش رو بخوای من جا زدم؟! من نمی تونم... اصلا این جوری نمیشه."
مادرم گفت: «یعنی چه؟! تازه یادت اومده؟! این حرف ها چیه! تو خودت همیشه دم از انقلاب و جبهه و این ها میزدی... تو با این همه ادعا حالا که به پای عمل رسیدی، جا زدی! فکر نمی کردم این جوری باشی چی فکر کردی! بالاخره بین زن و شوهر احساسات به وجود میاد. فردا که بچه دار شدید چه... باید تحمل داشته باشی.»
خیلی با من صحبت کرد ولی این ها همه حرف بودند. با خودم فکر می کردم که این محبت و وابستگی، فقط در عرض چند روز ایجاد شده و حتما در آینده بیشتر خواهد شد و اگر او بخواهد همین طور به جبهه رفتنش ادامه بدهد، اصلا قابل تحمل نیست. خیلی دمغ و ناراحت بودم و به من سخت گذشت ولی بالاخره آن مدت سپری شد و سید جمشید از جبهه برگشت.
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas2
❣