🍃🌸
يادمان باشد
#راه دراز است و #مقصد بلند!
يادمان باشد،
اين جاده را #چراغ_خون_شهدا
#روشن نگاه داشته ،
تا ما به #سلامت بگذريم!
#شهید_منصور_معمارزاده🕊🌹
@defae_moghadas2
🍃🌸
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 يادمان باشد #راه دراز است و #مقصد بلند! يادمان باشد، اين جاده را #چراغ_خون_شهدا #روشن نگا
🍃🌸
🔴 #شهید_منصور_معمارزاده 🕊🌹
💥 منصور معمارزاده جوانی بلندقامت، تکیده، انقلابی، مؤمن و مهذب، صادق و بیریا، صابر و فهیم، با معرفت و نیکو سرشت، با چهرهای معصوم و دوستداشتنی بود و من بیش از همه، شیفته اخلاق و منش او بودم و از هر فرصتی برای مصاحبت با وی او و بهرهوری از معنویتی که در وجود او موج میزد، سود میجستم .
🔺کتاب دین _علیرضا مسرتی
نام و نام خانوادگی: #شهید_منصور_معمارزاده
تاریخ تولد:1340/1/1
تاریخ شهادت:1359/7/6
متولد:اهواز
محل شهادت:سوسنگرد
عملیات:حصر سوسنگرد
یگان:گروه بلالی_عملیات سپاه اهواز
@defae_moghadas2
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸
🔴 #شهید_منصور_معمارزاده🕊🌹
💥شهید «منصور معمارزاده» گویی به عشق شهادت زنده بود. اصلاً روح بزرگش در قالب تنگ تن نمی گنجید. حال عجیبی داشت. نیمه های شب، گاه تک و تنها به مزار شهدای انقلاب اهواز می رفت و با آن سرخ گلهای پریشان در باد، چونان بلبلی شیدا ناله و راز و نیاز داشت. اصلاً در دنیای دیگری سیر می کرد؛ ورای این جهان آب و رنگ.
💥 خلاصه، خدا هم زیاد منتظرش نگذاشت. سه روز از آغاز جنگ تحمیلی که گذشت، او نیز بر براق تندسیر شهادت نشست و از مرز آسمان گذشت.
✍راوی: حجة الاسلام صادق کرمانشاهی
حماسه جنوب،شهدا🚩
سمت راست : #شهیدمنصورمعمارزاده🕊🌹 سمت چپ : #شهیدامیرعلم🕊🌹 @defae_moghadas2
🍃🌸
🔴 #شهید_منصور_معمارزاده 🕊🌹
💥از بستان تا سبحانیه را جنگیده بودیم. سلاح مان اندک، نیروها و تجهیزات، اندک، و خستگی چیره شده بود. پشت خاکریزِ کوتاهی پناه گرفته و به سمت یگانهای زرهی عراق، شلیک میکردیم. آنچه در توان داشتیم را در جهت نجات سوسنگرد از سقوط، به کار گرفته بودیم. منصور با آرپیجی چند دستگاه از نفربرها و تانکهای عراقی را هدف قرار داد، که خودش مورد اصابت دشمن قرار گرفت.
💥خودم را به پیکر او رساندم. غرق در خون بود. با او حرف میزدم و پاسخی نمیگرفتم. اشک میریختم و بیتابی میکردم. نمیتوانستم حتی برای لحظهای از او دور باشم. امیر امینی رسید. مرا از پیکر منصور جدا کرد و گفت: ‘به خودت بیا؛ دشمن در حال پیشروی است. رزم، ادامه دارد. عشق به منصور، در ادامه راه اوست. برخیز و به جنگیدن ادامه بده.’
💥حق با او بود. امکان توقف نبرد وجود نداشت. میبایست وداع میکردم. برخاستم و اسلحهام را در دست گرفتم. پشت خاکریز رفتم و به سمت دشمن در حال پیشروی، شلیک کردم. اما در آن لحظه، هیچ چیز نمیدیدم و نمیشنیدم. فقط دشت سبحانیه را میدیدم که از نقطه نقطة آن نغمه غم فراق منصور به گوش می رسید .
🔺کتاب دین _ #شهید_امیر_علم🕊🌹
@defae_moghadas2
رفیق شفیق
ڪہ مےگویند
همین ها هستند
رفاقت شـــــان
از زمین شروع شد
و تا بهشت ادامہ یافت
📸شهدای مدافع حرم
#عباس_کردانی
#محمد_کیهانی
🚩شهدای مدافع حرم خوزستان
❣
🔻 من با تو هستم 3⃣1⃣
خاطرات همسر سردار شهید
سید جمشید صفویان
اگرچه حضورش در خانه خیلی کم بود ولی در همان فرصت کم آنقدر شاد و سرحال بود که جبران تمام نبودن هایش را می کرد.
وقتی از جبهه بر می گشت، چند روزی را که در شهر بود از صبح تا شب مشغول کارهای کمیته بود و شب هم وقتش با جلسات قرائت قرآن مساجد مختلف پر می شد. قبل از اذان مغرب، یک جلسه ی قرآن و آخر شب هم جلسه ی دیگری داشت.
به طبیعت و گل و گیاه علاقه داشت به همین علت، گاهی جلسات کاری را در باغ و کنار رودخانه تشکیل می دادند و هر فرصتی هم که دست میداد به صورت خانوادگی با دوستانش بیرون می رفتیم. یک روز کله پاچه خرید و داد به مادرم که برای جلسه شان آماده کند. من هم ظروف و وسایل چای را آماده کردم. موکت زیر پایمان را هم جمع کردیم که ببرد. یک ماشین تویوتا آمده بود که وسایل را ببرند. من کلاس خیاطی داشتم و وسایل را که آماده کردم، رفتم که به کلاسم برسم. در بین راه یکی از آشناها مرا دید و با کنایه گفت: «بایه پاسدار عروسی کردی! دیگه همه چیز بهتون میدن..... حالا هم شوهرت یه موکت آورده، برو ببین!»
با تعجب پرسیدم: «موکت دادن؟!» بعد یادم آمد و گفتم: «خدا خیرت بده... شوهرم امشب مهمان داره و اون هم موکت زیر پای خودمونه، جمع کرده که بره، با کلی وسیله و ظرف که فردا باید همه رو بشورم.
با اینکه برنامه شان کنار رودخانه بود؛ اما وقتی برگشت کاملا مرتب بود. انگار که در یک مهمانی رسمی شرکت کرده بود. خیلی به نظافت و مرتب بودن ظاهر اهمیت می داد. همیشه یک شانه و عطر در جیبش داشت. هیچ وقت من بوی عرق او را استشمام نکردم. حتی وقتی که تازه از جبهه می آمد، بوی خاک جبهه و عطر گل محمدی میداد. وقتی که می رسید حتما بلافاصله استحمام می کرد و موهای سروصورتش را مرتب می کرد و کفش هایش را واکس می زد. "
با اینکه لباس های گران قیمت نمی پوشید ولی همیشه تمیز و اتو کشیده بودند و بوی عطر می دادند. به من هم می گفت که: «زن باید در خانه حتما آرایش کنه و بهترین لباس ها رو بپوشه. وقتی لباس نویی برایم می خرید اصرار می کرد که همان موقع بپوشم ومیگفت که:" لباس نو زیبا برای داخل خونه است نه بیرون!"
آخر شب در اوج خستگی، تازه مشغول مطالعه می شد. کتاب و تفسير قرآن می خواند و مطالبی برای سخنرانی هایش آماده می کرد. بعضی مواقع هم که فرصت کافی نداشت از من می خواست که مطالبی را برایش یادداشت برداری کنم. سخنرانی هایش جذاب و شنیدنی بود. یک روز قرار بود استاد فخرالدین حجازی در مسجد جامع دزفول سخنرانی کند. چون وقت گذشته بود و آقای حجازی نرسیده بود از سید جمشید درخواست می کنند که به جای ایشان سخنرانی کند. در بین سخنرانی سید جمشید، آقای حجازی از راه می رسد و در آغاز کلامش می گوید:" هرچه من باید می گفتم این جوان رزمنده به خوبی بیان کرد..."
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas
❣