حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸
💠در همان شب شهید غیور اصلی با اتکاء به همان نیروهای محدود و چند تن دیگر که عدد آنان از 40 نفر تجاوز نمی کرد، در یک رزم شبانه، نیروهای عراقی را به کمک نیروهای هوانیروز که صبح روز بعد به کمک وی شتافتند، تا پشت شهر بستان به عقب راند. در این عملیات تنها یک نفر از نیروهای وی (شهید محمود مراد اسکندری) به فیض عظیم شهادت نایل شد.
⤵⤵
🍃🌸
💠این تدبیر #شهید_غیوراصلی ، علاوه بر مأیوس کردن عراق از اشغال اهواز و شکست طرح صدام برای سقوط خوزستان، روش دفاعی نوینی را برای مقابله با ارتش صدام را برای تمام دوران دفاع مقدس به نیروهای سپاه و ارتش آموزش داد به گونه ای که این روش در تمام دوران دفاع مقدس روش غالب و تاکتیک اصلی ارتش و سپاه اسلام بود.
⤵⤵
حماسه جنوب،شهدا🚩
💠در غروب روز عملیات، هنگامی که شهید به همراه سه نفر از همرزمان خود برای شناسایی مواضع جدید دشمن و طر
🍃🌸
#سردار_شهید_علی_غیور_اصلی🕊🌹
صراحت بیان داشت، توصیه او همیشه این بود:
«مواظب باشید خطر همیشه همه جا است، فقط با انسان و مومن واقعی دوستی کنید و از افراد بی اعتقاد دوری کنید».
@defae_moghadas2
🍃🌸
❣
🔻 من با تو هستم 1⃣2⃣
خاطرات همسر سردار
شهید سید جمشید صفویان
سید جمشید را صدا کردم و آمد داخل. وقتی که صدای قلب بچه را شنید آنقدر کيف کرد و لذت برد که مرتب می گفت: «حیف... حیف که یک ضبط همراهمون نیست که صداش رو ضبط کنیم.»
کم کم زمان تولد بچه رسیده بود؛ اما خبری از وضع حمل نبود. طبق چیزی که دکتر گفته بود از زمان تولد بچه چند روزی گذشت اما هیچ آثاری از درد و وضع حمل نبود. رفتم دکتر. گفت که طبیعی است و مشکلی وجود ندارد.
یک هفته بعد، یعنی دقیقا شب تولد امام رضا (ع) بود که درد به سراغم آمد. مادر سید جمشید پرسید: «ناراحتی؟! وقتش شده؟!»
گفتم: «نمیدونم.» خب، بچه ی اولم بود و تجربه ای نداشتم. فرستادند دنبال سید جمشید. از مسجد آمد خانه و پرسید: «خبری شده؟»
گفتم: «بله مثل این که بچه میخواد به دنیا بیاد. یواش برو ماشین رو روشن کن بریم دنبال مادرم بعد بریم بیمارستان.» با لبخندی که روی لبش گل انداخته بود به جای ماشین رفت توی آشپزخانه. حالا من به او گفته بودم یواش که کسی متوجه نشود ولی او با یک قابلمه و یک کفگیر از آشپز خانه بیرون آمد. هی میزد به قابلمه و بلند بلند می خواند: «ايها الناس! بچه ام داره به دنیا میاد..."
اخلاقش طوری بود که بعضی مواقع عین بچه ها شوخ و بازیگوش میشد و بعضی مواقع هم چنان پخته و سنگین حرف می زد و رفتار می کرد که احساس می کردی پیرمردی ۶۰- ۷۰ ساله است. من که از خجالت خیس عرق شده بودم گفتم: «عجب آدمی هستی! اگه میخوای برو توی بلندگوی مسجد اعلام کن! حالا خوبه بهت گفتم کسی نفهمه!» اما چنان از خود بی خود شده بود که گوشش بدهکار این حرفها نبود.
سوار ماشین شدیم و به طرف بیمارستان حرکت کردیم. در بین راه هم نطقش باز شده بود و مرتب حرف می زد. می گفت: «این تویوتاها عجب ماشینی هستن! یکی را میبرن دیگه برنمی گردونن! یکی رو هم میبرن و دو تا بر می گردونن! "
با شور و شوقی که داشت گفت که فردا می خواهم با لباس نظامی بیام دنبالتان.
گفتم: «نه بابا! این کار رو نکنی.» در بیمارستان بستری شدم. هفدهم مرداد ۶۳، یعنی دقیقا روز تولد امام رضا (ع) دخترمان متولد شد.
سید جمشید، صبح با یک دسته گل بزرگ و یک دوربین به بیمارستان آمد. آنقدر عکس گرفت و اظهار شادی کرد که انگار سال هاست که بچه دار نشده ایم. در فضای آن زمان و بخصوص با وضعیت موشک باران دزفول این کارها معمول نبود. یکی از پرستارها گفت: «به سن و قیافه تون نمیخوره که مدت زیادی باشه که ازدواج کرده باشید! چند ساله که بچه دار نشدید؟!»
گفتم: «نه بابا! ما تازه ازدواج کردیم ولی خب بچه ی اولمونه... خوشحاله دیگه!»
از اینکه برخلاف پیش بینی دکتر، بچه مان دیرتر و دقیقا روز تولد امام رضا(ع) متولد شده بود خیلی خوشحال بود. می گفت: «حالا درسته که نشد بریم مشهد و اونجا به دنیا بیاد ولی ببین! الحمدالله دقیقا روز تولد امام رضا (ع) به دنیا اومد." روز بعد، از بیمارستان مرخص شدم. مرا به خانه بردند و سید جمشید هم بیرون رفت و ساعتی بعد با شناسنامه برگشت. نامش را زهرا گذاشته بود. "
برخلاف ما که این قدر خوشحال بودیم بعضی ها که می آمدند منزلمان طور دیگری حرف می زدند و به شکلی اظهار تأسف می کردند که بچه، دختر است.
وقتی که سید جمشید آمد، من داشتم گریه می کردم. پرسید: «چی شده؟! چته؟
گفتم: «فلانی و فلانی اومدن پیشم. می گفتن غصه نخوری که دختر آوردی!» با حالت تعجب پرسید: «چرا؟! مگه دختر آوردن غصه داره؟!» از این برخوردها خیلی ناراحت شد و گفت: «خداوند رحمتی به ما داده. تو که خودت میدونی برای من دختر و پسر هیچ فرقی نمی کنه. تازه من خیلی هم خوشحالم. بعضی ها هنوز در جاهلیت هستند. کوته فکرند. شما به این حرفا توجه نکن.»
خیلی به این دختر علاقه داشت. از تمام مراحل زندگی اش مدام عکس می گرفت. هر وقت که بیرون می رفتیم زهرا توی بغل او بود. بعضی وقتها که پدرشوهرم همراهمان بود، به سید جمشید تذکر می داد که بچه را بده به مادرش. این را بد می دانست که بچه بغل مرد باشد.
شب ها که بیدار میشدم تا به بچه شیر بدهم یا کارهایش را انجام بدهم او هم بیدار میشد و می نشست کنارم. می گفتم: «خب، تو برو بخواب. تو برای چی بیدار میشی؟»
می گفت: «نه! بالاخره کنار شما می مونم که اذیت نشی!» و تازهرا بیدار بود او هم نمی خوابید.
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas
❣
ahvazi:
#فردااستادیومآزادی
#دیداربارهبرانقلاب ♥️
مآهَمہ سربـآز توإیم
ائ همہ ئ جان و تن
هم بہ فداےِ تو و هم
جــان بہ فداےِ وطن 🍃😍
#اجتماعدشمنشکن 👊