❣ البته منم بیکار ننشستم 💥 با کلی تلاش 💪🏻 و شیرین زبونی سعی کردم خانوادمو راضی کنم که بذارن برگردم جبهه 💥
اما جواب همه این بود که هنوز سنوسالم کمه 😔
منم گفتم خوب اگه یکی بخاطر سن کم و یکی بخاطر سن زیاد نره بجنگه پس کی باید از کشورمون دفاع کنه❓
🍁بالاخره مذاکرات من با خانوادم نتیجه داد و روز خداحافظی 👋🏻
فرا رسید 😀
@defae_moghadas2
❣
6⃣
عجب😳 حال و هوایی داشت ای جبهه ها 👌
چه بچه های با حالی داشت.
خلاصه بعد از کلی آموزش شنا تو سرمای❄️🌨 زمستان رفتیم برای عملیات 💥💥
💫اذیتتون نکنم تو سال 65 بود که تو قرعه شهادت برنده شدم و توی عملیات کربلای 4 موقعی که داشتم شناسایی مین ها 💣 رو تو در جزیره ام الرصاص انجام می دادم بال شهادت🌷 دراوردم و بله دیگه.......... بقیه شو خودتون باید از نزدیک ببینید 😊 چرا؟...... چون گفتنی نیست.🌹
برای شادی روح همه شهدا صلوات
@defae_moghadas2
❣
7⃣
جانا همان و دل همان
درد من شیدا همان
هر کس به سودای گلی،
جان مرا سودا همان
سویش به پای خود شدم،
وز پای دیگر آمدم
این بار سر خواهم نهاد
آن را که مست پا همان
#دهلوی
@defae_moghadas2
🍂
❣
🔻 این عکس نمونه و مصداقی از
کبوتر با کبوتر باز با باز ... است.
در ترکیب تیم اعزامی به ضدزره، از دانشکده فنی تبریز به گمانم پنج نفر از بچه های استان خراسان بودند که همگی بج۵ه های با مرامی بودند.
در بین اون پنج نفر "جلال دیانی" درخشش بیشتری داشت. اگر بخواهم او را توصیف کنم نزاکت و روح تعبد او را بر می گزینم. یک جوان محجوب که اهل سکوت و کم حرفی بود و همیشه درصورت مواجهه با بنده یه لبخند دلنشینی بر چهره داشت. ته حرف اینکه به دل م نشسته بود و دوست ش داشتم به گواه اینکه هر وقت به سنگر دانشجوها سر میزدم بهانه پنهان م بود. به جهت خلقی به شهید سید سعید حسینی میخورد (نفر سمت راست). یه بزرگ منشی ذاتی که در مواجهه با او آدم خودش را جمع و جور میکرد.
از او در عملیات والفجر ده و حکایت حلبچه دو تصویر در ذهن دارم .
تصویر اول:
هنگام وداع و اعزام بچه ها از مقر به منطقه عملیاتی که خودش داستان راز گونه ای دارد چهره اشکبار او به هنگام وداع میباشد.
تصویر دوم :
مربوط به هنگام شلیک موشک مالیوتکا از دشت حلبچه بسمت تانکی بود که بحمدالله به اصابت منتهی شد. به تعبیری اولین دشت من بمحض ورود به منطقه بود.
جلال یکی از خدمه های اون روز بود. اما نکته ی اصلی اینکه بنده زیاد در موقعیت های شلیک و انهدام تانک ها بودم و از تنوع بازخوردهای آن به جهت هیجانی و قدردانی ها قرار داشته ام اما اون روز یه اتفاق خاص افتاد!
در اون ولوله شادی بحق بچه ها که خستگی در کن خوبی بعد از ماه ها تلاش از راهپیمایی شبانه در مقر بیست و پنج گرفته تا کوهپیمایی های شبانه در یخچال
یک آن بخودم آمدم
گرمای بوسه ای به دستانم را در کسری از ثانیه احساس کردم
این حرکت آنقدر نامتعارف بود و غافلگیرانه که تا به خودم آمدم مانع شوم او کار خود را به ضمیمه لبخندی از رضایت و تشکر به چهره داشت😭😭
شاید اگر این حرکت از کسی دیگر بود اینقدر شوکه نشده بودم. یه نوع از عشق ورزی های پنهان آنجا و در این صحنه برملا شده بود.
آن بوسه را همیشه در منظر ذهن م نگه داشتم تا فراموش نکنم بار مسئولیتی که یک تیرانداز و یک شکارچی دارد را گم نکنم .
بیان خاطره را در تقارن ایام و مناسبت شهادت آقا امام جواد ع با این جلالی که از همان دیار بود را به فال نیک میدانم که خوانندگان متن را برای شادی روح آن عزیز کرده به قرائت صلوات و فاتحه ای دعوت میکنم.
@defae_moghadas2
❣