❣ شهید مجتبی مرعشی بخاطر صدای خوبش همیشه در شناساییها زمزمه ای بر لب داشت.
در روزی که در بلم ها پارو زنی زیادی داشتیم و حسابی خسته شده بودیم، در نزدیکی خط دشمن ایستادیم تا استراحتی کنیم. مجتبی شروع کرد، به خواندن قسمتی از دعای کمیل، " الهی و ربی من لی غیرک اساله کشف ضری.. " 😉
تو همان لحظه که داشت این را میخواند، پیرمردی داشتیم که راهنمای ما بود، بنام، جوحی. بنده خدا همان لحظه داشت پاهاشو ماساژ میداد که همزمان شد با مداحی مجتبی😉
جوحی فکر کرد برای درد پای او این فراز از دعای کمیل را خوانده. بلافاصله بعد از مجتبی گفت، آولا رونم درد میکنه😉
مجتبی تعجب کرد و به زبان شوشتری گفت، عزیه نگراش، کی په ایبید 🤣 (کی با او بود!) و خنده ای در آن شرایط بر لبانمان نشست.
عرب ها به ران پا میگویند "ضر"
محمود قاری پور
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 1️⃣4️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
قيافه منزل كه بسيار قديمي و ً تقريبا متروكه بود، نشان ميداد كه درست آمده اند. در با صداي ضعيفي باز شد. جواني خوش سيما كه در چهره اش نگراني موج ميزد، با لهجه غليظ كرماني گفت: «بفرماييد.»
معزالدين پيام فلاح را كه به او داد، گل از گل جوان شكفت و به گرمي او را در آغوش گرفت.
- دوستانم سر كوچه منتظرند. مشكلي براي ورود ما كه نيست؟
- نه. از صبح اين اطراف را زير نظر داشتم. مثل روزهاي گذشته بود.
و سپس به طرف اتومبيل پيكان سفيد رنگي كه سركوچه پارك شده بود،رفتند. حسين پياده شده بود و منتظر بود. از دور معزالدين را ديد كه خونسرد به طرف او ميآيد. اشاره كرد كه يداالله و مالكي پياده شوند.
- بهتر است شما وارد شويد تا ما چمدانها را بياوريم.
انگار از مدتها قبل كسي در آن خانه زندگي نميكرد. خانه اي قديمي بادر چوبي كه سه پله ميخورد تا به حياط ميرسيد. يك حوض كوچك وسط حياط بود و ضلع جنوبي آن از طريق راه پله به يك خانه زير زميني منتهي ميشد كه محل استقرارآنها بود. جوان كرماني طبق سفارش فلاح يك دستگاه موتورسيكلت برايشان فراهم كرده بود.
- من راهنماي شماهستم. به تمام كوچه پس كوچه هاي كرمان مسلط هستم.
- ما در وهله اول با ساختمان اصلي شهرباني كار داريم.
نقشه شهر را پهن كرد و با علامت قرمز محل شهرباني را مشخص كرد.
حسين نگاهي به ضلع جنوبي خيابان انداخت و پرسيد:
- اين خيابان به كجا ختم ميشود؟ يك طرفه است يا دو طرفه؟
- دو طرفه، اما گاهي با تانك آن را مسدود ميكنند.
- ما وقت زيادي نداريم. در اين شرايط كه آنها فكر ميكنند بر اوضاع شهرمسلط شدهاند، بايد ضربهاي كاري بهآنها زد.
- ً اتفاقا ما هم همين را ميخواهيم. اگر شهر از اين حالت خفقان خارج شود،
مردم جان ميگيرند. در جريان حمله به مسجد جامع، نفس مردم را بريدند.
پيام امام پس از اين فاجعه مردم را كمي آرام كرد. نيمي از افرادي كه اعلاميه
امام را پخش كرده اند، دستگير شدند، با اين وجود اعلاميه به صورت گسترده
توزيع شد.
- نقش اصلي را چه كسي دارد؟
- سرهنگ سروري، جانشين رئيس شهرباني كه دستور شليك به طرف مردم را
داد. نفر دوم اين ماجرا رئيس ساواك كرمان است. شهر ً كاملا در كنترل اين دو نفر است.
- پس بهتر است ازهمين دو نفر شروع كنيم.
حسين اين حرف را بسيار آرام به زبان آورد. سرش را پايين انداخت و بي آن كه به چهره دوستانش نگاه كند، ادامه داد:
- و قاتلو هم حتي لا تكون فتنه.
معزالدين گفت: «اول بايد مركز حكومت نظامي را منفجر كنيم. اين عمل برد تبليغاتي خوبي خواهد داشت.»
- اما نفوذ به آنجا خيلي سخت است.
- ً اتفاقا اگر با اين همه مسائل امنيتي بمبي در ساختمان شهرباني منفجر شود، اثر
خوبي در روحيه مردم خواهد گذاشت.
مالكي گفت: «بعد هم كلك آن دو نفر را ميكنيم.» جوان كرماني كه معلوم بود تا به حال تا اين حد وارد مبارزه نشده بود، با ترديد به آنها نگاه ميكرد. روكرد به معزالدين كه سنش بيش از ديگران بود و گفت: «اما شما...»
- ما آمده ايم حكم امام را پياده كنيم. بهتر است مجدداً پيام امام خميني را در
مورد فاجعه مسجد كرمان بخوانيد. طرح عمليات ما از دل آن پيام بيرون آمده است. در طول راه قم تا كرمان چند بار روي اين مسأله فكر كرده ايم. ما در قم توسط آقاي فلاح ً كاملا در جريان وقايع قرار گرفته ايم.
- امكان اين كه شما از كرمان جان سالم در ببريد، ضعيف است.
حسين گفت: «در اين صورت ما هم به جمع شهداي مسجد جامع كرمان خواهيم پيوست» و برخاست و به طرف چمدان رفت. در ميان لباس شخصي و چند جلد كتاب، دو اسلحه كلت بيرون آورد و آن ها را زير پتو گذاشت. يك جعبه كوچك پر از مواد منفجره را كه بسيار سنگين بود، در كمدي در انتهاي
اتاق جاسازي كرد. مسافرت آنها را خسته كرده بود. هر كدام گوشه اي دراز كشيدند، جز
حسين كه زير نور ضعيف چراغي كه در حياط روشن بود، كتابي را با ولع ميخواند. خستگي تا زماني اذيتش ميكرد كه غرق كتاب نشده بود.تا نزديك صبح، صفحات كتاب را دنبال كرد. گويي خود در جريان جنگ صفين با علي(ع) همراه است و ريزترين مسائل و حتي رفتارهاي فردي اطرافيان امام علي(ع) را زير نظر دارد. حسين تكرار تاريخ را اين طور
تصور ميكرد كه «تاريخ تكرار تجربه گرانبهايي است كه در هر دوره ميتواند بارورتر شود، طوري كه اشتباهات گذشته تكرار نشود. در اين صورت اين تجربه نوين كه اشتباهات گذشته در آن نيست، تكرار تاريخ خوانده نميشود.» كتاب را كه تمام كرد، فكر كرد: «ما آمده ايم فرمان امام را در كرمان اجرا كنيم. اگر دريافت ما از اين پيام اشتباه باشد، زحمات ما به پشيزي نميارزد. بهتر است در اين مورد بيشتر دقت كنيم.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۴۱
#پیامک_شهدا❣️
☀️امیر لشگر اسلام علی دمساز:
در مقابل ضد انقلاب ایستادگی کنید.
☀️دانشجوی شهید سید ناصر سیاهپوش : باید خود را ساخت که فردا دیر است.
☀️امیر لشگر اسلام، شهید علی سیمبر: باید ایران بماند.
☀️سردار رشید اسلام شهید مهدی شالباف : مرگ حق است، اما تلاش کنید بهترینش را انتخاب کنید.
☀️سردار رشید اسلام شهید علی شالی: خدا همیشه ناظر بر اعمال ماست.
☀️امیر لشگر اسلام شهید عباس شفیع خانی: برای استقلال ایران اسلامی جان فدا باید کرد.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
❣️
🔺 #سفر_سرخ 2️⃣4️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
ما براي ماجراجويي نيامده ايم. حتي بايد در مورد سرهنگ سروري بيشتر تحقيق كنيم. آيا او ً واقعا دستور كشتار عده اي زن و كودك را داده است؟ آيا او مانع جمع آوري اجساد مردم شده است؟»
برخاست و براي وضو به حياط رفت.
جواني با لباس شيك ازعرض خيابان رد شد و به طرف ساختمان شهرباني رفت. پنج كاميون نفربر ارتش در امتداد ساختمان شهرباني كنار نرده ها پارك كرده بودند. درقسمت ديگر نزديك به بيست سرباز نگهباني ميدادند. سه تانك كه لوله هايشان رو به پايين بود،در طول خيابان اصلي به چشم ميخوردكه چند
سرباز با تفنگ ژ-سه در حولشان قدم ميزدند. اين وضعيت باعث شده بود كه عابرين از حاشيه ميدان اصلي عبور كنند. جواني كه پوشه اي در دست داشت،از خيابان فرعي وارد ساختمان شد. گروهباني كه مسلسل سبك يو- زي در دست داشت، جلو او را گرفت.
- كجا؟
- اداره گذرنامه. شما كه بايد مرا بشناسيد. اين سومين روز است كه مراجعه ميكنم.
گروهبان قد و قواره او را برانداز كرد و اجازه داد وارد شود. از پله هاي سنگي كه دو ستون بلند در دو طرف عمارت قد كشيده بودند، بالا رفت و وارد سالن شد. نگاهي به سقف بلند سالن انداخت و مستقيم به سوي اتاقي رفت كه ً قبلا به آن مراجعه كرده بود. همان سرگرد بلند قد كه قيافهاي عبوس داشت، پشت
ميز نشسته بود.
- سلام قربان. من كليه مدارك را حاضر كرده ام.
سرگرد نگاهي به او انداخت. سر و وضع بچه پولدارها را داشت. سرگرد
نگاهي به عكس او انداخت و آن را تطبيق داد. گفت: «به قيافه ات نميآيد ديپلمه
باشي.»
- چرا قربان، امسال گرفتم. يكي ازاقوامم دركانادا ترتيب پذيرشم را داده است.
اينجا براي درسخواندن مناسب نيست. يك عده شكمشان سير شده و دارند بد مستي ميكنند.
- به زودي اين غائله ختم ميشود.
- در هر صورت ما كه حوصله اين سرو صداها را نداريم. اگر گذرنامه را صادر بفرمائيد، هر چه زودتر ايران را ترك خواهم كرد.
سرگرد مدارك را گرفت و از روي فتوكپي شناسنامه اسمش را خواند:
«سيروس توكلي، فرزند منوچهر.»
- پدرت چكاره است؟
- تو مخابرات است.
- به نظر نميرسد اهل كرمان باشي!
- بله، همين طور است. پدرم از اهواز به اينجا منتقل شده است.
سربازي وارد شد. پا به زمين كوبيد و گفت: «قربان، جناب سرهنگ سروري با شما كار دارند.»
سرگرد بلافاصله اتاق را ترك كرد. جوان نيز از اتاق خارج شد و در سالن منتظر ماند. سرگرد به طبقه بالا رفته بود. جوان كنجكاو از پله هاي عريض بالا رفت. روي در بزرگي نوشته بود، رئيس شهرباني. جوان آرام و بيصدا از پله ها پايين آمد و در سالن طبقه همكف با كنجكاوي شروع به قدم زدن كرد.
غير از آبدارخانه و دستشوئي، درهمه اتاقها افراد مشغول كاربودند. جوان وارد دستشوئي شد. سه توالت در يك رديف قرار گرفته بود و در مقابل آن ها چهار دستشوئي با آينه نيم قد به چشم ميخورد. كسي درتوالت نبود. همانطور كه دستهايش را ميشست، خود را در آينه ميديد. كمي تأمل كرد و در آينه
با خود حرف زد: «تو حسين خودم هستي. به زودي در قيافه اصلي خود ظاهر خواهي شد.» و بعد آن جا را ترك كرد. سرگرد برگشته بود.- كجا بودي؟
- دستشوئي قربان.
- هفته آينده گذرنامه حاضر است.
- متشكرم قربان. ديگر چيزي كم و كسر ندارد؟
- شما كه هر روز يكي از مداركت را جا ميگذاري. بگذار يك بار ديگر نگاه
كنم.
سرگرد پس از بررسي مدارك. عكسها را شمرد. با تعجب گفت: «پس
چرا عكسها كم است؟ ديروز كه كامل بود. رفتي فتوكپي شناسنامه بياوري،
يك چيز ديگر جاگذاشتي؟»
- قربان مادرم از اين عكس خيلي خوشش آمده بود. حدس ميزنم دو تاي كسري را كش رفته باشد. شما لطف كنيد بقيه كارها را انجام بدهيد تا عكسها را بياورم. فردا قبل از ظهر كار را يكسره خواهم كرد. ديگر حوصله من هم سر رفته است.
- كدام كار را يكسره خواهي كرد؟
حسين اين پا و آن پا كرد و گفت: «پرونده را قربان.»
سرگرد پوشه را به دستش داد و گفت: «تا پرونده تكميل نشود، آن را
تحويل نميگيريم.» حسين سرش را كج كرد و با حالتي غمگين زل زد تو چشم سرگرد.
- تو كه اين قدر دست و پا چلفتي هستي، چطور ميخواهي به كانادا بروي؟
حسين از اتاق بيرون آمد. يك بار ديگر در ساختمان شهرباني چرخيد.
مجدداً دستشوئي را به دقت بررسي كرد. از ساختمان كه بيرون ميرفت،
وضعيت نگهبانان جلو ساختمان، تعداد آنها و محل پستشان را به ذهن سپرد
و آنجا را ترك كرد. عرض خيابان را كه طي كرد، صد متر جلوتر يك اتومبيل پيكان نخودي رنگ منتظرش بود. سوار كه شد، يداالله حركت كرد.
- مالكي و معزالدين رفتند مسجد جامع.
- بهتر است ما هم برويم. ميخواهم فردا از هر لحاظ آماده باشم. اين اولين حركت نظامي من است. يداالله به طرف مسجد جامع حركت كرد. چند خودرو نظامي در اطراف
مسجد پارك كرده بودند. هنوز كسي جرأت ورود به مسجد را نداشت.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۴۲
❣️
🔺 #سفر_سرخ 3️⃣4️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
آثاردود و آتش بر در و ديوار مسجد مانده بود. لكه هاي خون روي سنگ فرش حياط مسجد ديده ميشد. حسين حرفهاي معلم جوان را به ياد آورد: « ابتدا تظاهرات بسيار آرام شروع شد. اكثر مردم شهر از تظاهرات آن روز مطلع بودند و فوج فوج به جمعيت اضافه ميشدند. ارتش خيابان اصلي شهر را در محاصره خود قرارداد و تعداد زيادي از سربازان را در طول خيابان مستقر كرده بود. مردم اعتنايي به تهديد ارتش نكردند و با صداي بلند شعار ميدادند. وقتي مرگ بر شاه گفتند، سربازان اسلحه را به سمت جمعيت گرفتند، اما هنوز اجازه
شليك نداشتند. سرهنگ سروري كه آمد، همه چيز عوض شد. خودش آمد
وسط خيابان و يك رگباربه سمت مردم گرفت و سپس فريادزد: «به هيچ كس رحم نكنيد. من از اعليحضرت دستور دارم.» و بعد مردم را مثل برگ خزان به
زمين ريختند. حلقه محاصره كه تنگتر شد،عده اي از مردم به مسجد پناه بردند.
سرهنگ خود وارد شبستان مسجد شد. عده اي زن و كودك را ديد كه از ترس ميلرزيدند. انگار از اين حالت مردم لذت ميبرد. لبخند كريهي در چهره اش نقش بست و دستور شليك داد. كسي راه فرار نداشت. آن قدر شليك كردن كه تعدادي از كتابها و چند جلد قرآن آتش گرفت. شعله از اين قسمت مسجد
بلند شد. قرآن كه آتش گرفت، مردم به جاي فرار مقاومت كردند. مردمي كه در اطراف مسجد پناه گرفته بودند، با ديدن زبانه آتش فرياد زدند: «كتاب قرآن را، مسجد كرمان را، شاه به آتش كشيد.» سرهنگ سروري ديوانه شده بود. باز هم به سمت تظاهر كنندگان شليك كرد و فرياد زد: «من به آتش كشيدم. هيچ غلطي هم نميتوانيد بكنيد.»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
شهدا جلوی ما قرار دارند، کاری نکنیم آنها رویشان را از ما برگردانند.
#سردار_شهید_احمد_کاظمی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 4️⃣4️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
شب از نيمه گذشته بود. چراغي در زير زمين همان خانه متروكه سوسو ميزد. حسين آن شب با سوز، دعا ميخواند. طوري اشك ميريخت كه آن سه نفر را نيز تحت تأثير قرار داده بود. حسين اغلب قسمتهاي دعاي كميل را ازحفظ ميخواند و براي هر قسمت تفسيري ميكرد كه براي معزالدين تازگي داشت. اين روحاني تاكنون به دعايي اين چنين گوش نداده بود. حالش منقلب شد و نتوانست دعا را ادامه دهد. براي دقيقه اي همه ميگريستند. مالكي به خود آمد. مفاتيح را از جلو حسين برداشت و ادامه دعا را قرائت نمود.
نزديك نيمه شب بود. كسي تمايلي به خوابيدن نداشت. درگوشه اي از اتاق
مواد منفجره اي كه آماده كرده بودند، قرار داشت. حسين به نماز ايستاد. تا اذان
صبح بيدار ماندند و سپس آماده عمليات شدند.
- من و يداالله بمب را وارد شهرباني ميكنيم. حسين و مالكي بيرون ساختمان
منتظر ما خواهند بود.
حسين بلافاصله حرف معزالدين را قطع كرد و گفت: «بهتر است شما بيرون
ساختمان منتظر ما بمانيد تا اگر اتفاقي در حين بمب گذاري افتاد بتوانيد فرار
كنيد» و سپس كمي تأمل كرد و ادامه داد: «اگر شما بمانيد بازهم ميتوانيد گروه
موحدين را فعال كنيد. حضور شما موثرتر است. من آينده انقلاب را ميبينم،
نه انفجار شهرباني كرمان را.»
معزالدين از اين حرف حسين جا خورد، طوري كه نتوانست خود را كنترل
نمايد و گفت: «قرار نيست كسي از بين برود.»
- بهتر است در اين مورد اصرار نكنيد. من و يداالله وارد ساختمان شهرباني ميشويم. من به ساختمان واردترم.
سپس پايش را دراز كرد. پاچه شلوارش را بالا زد و گفت: «شروع كنيد.»
معزالدين حرفي براي زدن نداشت. موادمنفجره را جلو كشيد و شروع كرد.
موادرا به شكل خمير درآورده بودند تا قابليت شكلپذيري داشته باشد. خمير
را خيلي آرام دور كشاله ران حسين به ضخامت خيلي كم قرار داد و سپس با
يك باند سفيد آن را بست.
- وقتي به دستشويي رسيدي، آرام اين باند را باز كن. مواد منفجره را گلوله كن
و فتيله را وسط آن قرار بده.
حسين فتيله را دور كمر پيچيد. طول فتيله را به اندازه اي انتخاب كرده
بودند كه فرصت داشته باشند خود را از ساختمان خارج كنند.
- حالا تو يك پارچه بمبي.
حسين لبخند زد وگفت: «سر به سر من نگذاريد كه ممكن است كار دستتان بدهم.»
مالكي كه صبحانه را فراهم كرده بود،گفت: «بيا حسين،صبحانه امروز خيلي
دلچسب خواهد بود.»
- ميخواهم امروز صبحانه سيري بخورم.
معزالدين نگاهي به يداالله انداخت و گفت: «مواظبش باش. لحظه اي از او
جدا نشو.»
به فاصله چند دقيقه تك تك از خانه خارج شدند. اين بار معزالدين پشت
فرمان نشست و به آرامي به سمت ميدان اصلي شهر حركت كرد. ساعت ده صبح بهترين زمان براي ورودشان به ساختمان بود. حسين و يداالله پرونده
و گذرنامه را زير بغل گذاشتند و خيلي خونسرد پياده شدند. معزالدين اتومبيل را در خيابان پشتي پارك كرد و منتظر ماند. از همان لحظه كه اتومبيل را خاموش
كرد، قلبش به تپش افتاد.
يداالله شب قبل صورتش را تيغ انداخته بود و مثل حسين لباس شيكي
پوشيده بود. آن دو مثل روزهاي قبل وارد شهرباني شدند. همان نگهبانان روز
قبل جلو آنها را گرفتند. حسين خيلي خونسرد در حاليكه لبخند ميزد، گفت:
« براي گذرنامه آمدهام.»
گروهبان نگاهي به او انداخت و اجازه ورود داد. هنگامي كه حسين را
بازديد ميكرد، يداالله دو متر از او فاصله گرفت و خود را به نگهبان ديگر رساند.
گروهبان تمام بدنش را بازديد كرد. دستش كه به قسمت خمير بمب رسيد،
قلب حسين براي لحظه اي از تپش افتاد، طوري كه تا دست گروهبان به مچ
پايش برسد، عرق سرد بر تنش نشسته بود. گروهبان كه سرجاي خود ايستاد،
حسين آرام گرفت و بلافاصله حركت كرد.
وارد سالن شد. بلافاصله به سمت اتاق سرگرد رفت. كسي در اتاق نبود. حسين خوشحال شد. چشمش به گروهباني افتاد.
- سركارببخشيد، جناب سرگرد تشريف ندارند؟
- چند دقيقه صبر كن، ميآيد.
گروهبان آنجارا ترك كرد. حسين كه خيلي آرام قدم ميزد، به يداالله گفت:
«پشت سرمن بيا.»
حسين وارد دستشويي شد. كسي آنجا نبود.
- توالت آخر موقعيت بهتري دارد. شما جلو آن ميايستي كه كسي وارد نشود.
حسين داخل شد و در را بست. يداالله كمي ايستاد و سپس در دو توالت ديگر را بست كه اگر كسي وارد شد، انتظار خود را توجيه كند. پيرمردي
وارد شد. يداالله را كه ديد، آنجا را ترك كرد. لحظه اي بعد يك گروهبان وارد
شد. يداالله ضربه اي به در زد و گفت:«آقا يك كمي زودتر» و گروهبان هم آنجا
را ترك كرد.
حسين باند سفيد را كه بازكرد، بمب خميري راگلوله كرد و آن را دركاسه
توالت جا سازي كرد. فتيله را از كمر باز كرد و آن را وسط بمب فرو كرد.
لحظه اي بعد از توالت خارج شد و به يدالله اشاره كرد كه آماده باشد. فتيله را
آتش زد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۴۴
3.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای مدعیان ، گرم چه کاری بودید ،
آن روز که ما میان آتش بودیم
لحظات آخر قبل از شهادت مدافع حرم #شهید_صدرزاده
#اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 5️⃣4️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
حسين شتابان خارج شد و در حالي كه ميدويد ،گفت: «فقط دو دقيقه
فرصت داريم. عجله كن.»
- اين طوري به ما شك خواهند كرد. بهتر است خيلي عادي اينجا را ترك
كنيم.
حسين اعتنايي به يداالله نكرد و وارد سالن شد. چشمش به سرگرد افتاد كه
داشت پايين ميآمد. سرش را بر گرداند و با سرعت ساختمان را ترك كرد.
يداالله پا به پاي حسين ميدويد. حالا ديگر وارد خيابان اصلي شده بودند و كمتر
ازصد متر با اتومبيل فاصله داشتند. معزالدين از داخل آينه آنها را ديد و اتومبيل
را روشن كرد. مالكي در را باز كرد و منتظر ماند. حسين و يداالله كه در صندلي
عقب نشستند، معزالدين با شتاب حركت كرد. هنوز به چهار راه نرسيده بودند
كه صدايي مهيب بلند شد و دود از ساختمان شهرباني بلند شد. آن ها بمبي
انتخاب كرده بودند كه علي رغم صداي زياد، قدرت تخريب كمي داشت. در
اين صورت از كشتن افراد، جلوگيري ميشد.
معزالدين دور زد. تانكهاي جلو شهرباني بي هدف به حركت درآمده بودند. سربازان از داخل كاميون بيرون ريخته بودند. صداي تيراندازي بيشتر شد،
بي آنكه بدانند چرا شليك ميكنند. رعب و وحشت ميدان اصلي شهر را فرا
گرفت. آن چهار نفر آسوده خاطر به سمت منزل ميرفتند.
اتومبيل جيپ استيشن از مقابل تالار بزرگ شهرداري به چپ پيچيد و وارد
خيابان فرعي شد. حسين بلافاصله سوارموتور سيكلت شد. كلاه نخي راروي
سرش جابه جا كرد و با چالاكي حركت كرد. اتومبيل مثل روزهاي گذشته جلو
منزلي بزرگ ايستاد و سرهنگ سروري پياده شد. غير از راننده يك محافظ او را
همراهي ميكرد. محافظ تا مقابل در او را همراهي كرد و سپس به اتفاق راننده
آنجا را ترك كرد.
هوا تاريك شد. كسي در آن مسير تردد نميكرد. سوز و سرماي زمستان تا استخوان نفوذ ميكرد.
«اگر شب هنگام از منزل خارج شود، بهتر است. درغير اين صورت كارمان
مشكل خواهد شد.» حسين كمي قدم زد تا گرمش شود. ترجيح داد تا نيمه هاي
شب آنجا را ترك نكند. چند ساعتي ماند و بعد خسته و كوفته به سوي منزل حركت كرد. هر سه نفر چشم انتظارش بودند. حسين وارد كه شد، كنار چراغ
علاءالدين نشست. نگاهي به آنها انداخت. دستانش را به هم ماليد و گفت:
«انگارگرم صحبت بوديد، خب ادامه بدهيد.»
مالكي لبخند زد و گفت: «معزالدين براي ما نقشه كشيده. تو اين هير و وير قصد دارد عروسي راه بيندازد.»
- خب مبارك است. كيه كه بدش بياد.
يداالله زد زير خنده و گفت:«ما را بگو كه فكر ميكرديم حسين قبول
نميكند.»
- اما اين بحث به كارهاي گروهي مربوط ميشود.
معزالدين اين جمله را خيلي جدي گفت و ادامه داد:
- ما بايد فعاليت فرهنگي خود را گسترش بدهيم. نيمي از جمعيت را زنان
تشكيل ميدهند. اگر بخواهيم در پخش اعلاميه و نوار امام در بين اين قشر
فعال شويم، مجبوريم از خودشان استفاده كنيم.
- اما ما قصد نداريم عضو زن داشته باشيم. اين مسئله در بين گروههاي چپ
عواقب خوبي نداشته است.
- به همين دليل پيشنهاد ازدواج را داده ام. شما با اين عمل افرادي را كه ناموس
شما خواهند بود، به كمك دعوت خواهيد كرد. آنها هيچگاه عضو موحدين
نخواهند شد،بلكه خود جرياني را در امور فرهنگي به راه خواهند انداخت.
ما در مواردي كه كمك بخواهند ياري شان خواهيم كرد. همين سه عضو زن
كفايت خواهد كرد كه رابط ما با آن انجمن باشند. حسين پريد وسط حرفش و گفت: «كدام سه عضو؟»
- همانها كه قرار است همسر آينده شما باشند.
- ما فرداعمليات خطرناكي را در پيش خواهيم داشت.
اين جمله را مالكي گفت و بلافاصله حسين پاسخ داد :«تا پيروزي انقلاب
اين عمليات ادامه خواهد يافت. زندگي ما طوري تنظيم خواهد شد كه احتمال بدهيم تا لحظاتي ديگر زنده نباشيم و شايد هم عمري طولاني داشته باشيم. در
اينصورت تنظيم زندگي براي ما امري مهم خواهد بود. اگر شما اميدي نداشتي
كه به اهواز برگردي، ديروز سوغاتي نميخريدي»
ظرف عسلي كنج اتاق را مالكي براي مادر خريده بود. هنگام خريد به يداالله
گفته بود كه خيلي دوست دارم دوباره مادر را ببينم. اين جمله حسين او را به
خود آورد و نگاهي به عسل انداخت. انگار مادر را ميديد كه چشم انتظارش
نشسته است. معزالدين از چهره آن ها ميخواند كه پيشنهادش را پذيرفته اند.
اين بار يك مرحله جلوتر رفت و گفت: «انتخاب اين افراد را ميسپاريم به خانم
حسين زاده. او ميداند افراد مورد نظر چه خصوصياتي بايد داشته باشند. البته به
كمك تك تك شما. من ديگر در اين مورد دخالتي نخواهم كرد. بهتر است به
كار فردا بپردازيم.» مالكي نقشه اي كوچك جلو او گذاشت و گفت: «صبح كه
به شهرباني ميرود، بهترين فرصت است كه كلكش را بكنيم.»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۴۵