اگر از کمندِ عشقت بروم، کجا گریزم؟
که خلاص ، بی تو بند است و
حیات بی تو زندان...
صبحم بنام تو 🌷
از دور ســـلام ...
🌻صَلَّ اللّهُ عَلَیْک یاٰ اَباعَبدٍاللّه ، اَلسلاٰمُ عَلَیکُم وَ رَحْمَةُ اللّه🌻
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣بسم رب الشهدا والصدیقین.
سردار رشید اسلام تخریبچی نوجوان شهید عبدالعظیم خلیل زاده
شهید عبدالعظیم خلیل زاده فرزند رمضان سوم فروردین ۱۳۴۹ در شهر نقنه از توابع شهرستان بروجن در استان چهارمحال و بختیاری به دنیا آمد . عبدالعظیم دانش آموز اول راهنمایی بود و فقط ۱۲ سال سن داشت که با شروع جنگ تحمیلی سنگر مدرسه را ترک کرد و از طرف بسیج عازم جبهه های حق علیه باطل شد . هرچند به خاطر سن کم و جثه کوچکش در اولین اعزامش شدیدا مخالفت می کردند ، اما با روح بلند و اراده قوی که داشت مسئولین اعزام به جبهه را متقاعد می کند و عازم مناطق جنگی میشود . وی با اولین حضورش در جبهه وارد گردان تخریب میشود با تلاشها و خدمات زیادی که از خود نشان می دهد مورد توجه فرماندهان قرار می گیرد .
برای آخرین بار که عازم جبهه های غرب کشور میشود در عملیات والفجر 4 در حالی که پیشاپیش رزمندگان مشغول بازگشایی محور عملیاتی و خنثی کردن مین ها بودند ، به شدت مجروح میشود و به اسارت نیروهای عراقی درآمد . به خاطر مجروحیت او را در بیمارستان الرشید عراق بستری کردند ، اما با توجه به شدت جراحات وارده و از طرفی شکنجه های بعثیون عراقی ؛ هفتم آذرماه ۱۳۶۲ در همان بیمارستان به شهادت رسید . پیکر او را در همان مکان دفن می کنند تا اینکه بعد از بیست سال پیکر شهید را به ایران انتقال و طی مراسم باشکوهی در گلزار شهدا زادگاهش به خاک می سپارند . روحش شاد و یادش گرامی
هدیه به روح شهدای تخریب صلوات.
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 8️⃣9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··•✦❁❁✦•··•━ حسين وارد هويزه كه شد، مس
❣️
🔺 #سفر_سرخ 9️⃣9️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
تا فردا كه با فرمانده سپاه، تكليف هويزه را روشن خواهم كرد. فرصت خوبي است براي سرزدن به آنها.» حسين برخاست. به جولا كه كنارش نشسته بود، اشاره كرد تا با او همراه شود. از ميان جمعيت راه باز كرد و از مسجد خارج شد. جولا اتومبيل را از پارك بيرون آورد و حركت كردند.
_برو حصيرآباد.
جولا نگاهي به او انداخت، اما ترجيح داد حرفي نزند. حسين حواسش به مغازه ها بود.
- كنار اين كبابي نگهدار.
جولا گفت:«ما را باش كه فكر ميكرديم طبق معمول در حال نقشه كشيدن است، نگو نقشه براي شكمش بود. مهمانيم حسين آقا؟»
- تو هميشه مهمان مني.
خواست پياده شود كه رو كرد به جولا و گفت:« بهتر است همين جا منتظرم
باشي.»
- اما كباب با نوشابه لذت دارد.
حسين اعتنايي نكرد و وارد كبابي شد. پولي كه تو جيب داشت، شمرد. به
كبابي گفت: « ً لطفا ده پرس كباب.» چشمش از پشت شيشه به جولا افتاد كه
دلش براي كباب ضعف رفته بود. كبابها را بغل كرد و از مغازه خارج شد.
سوار شد و گفت:«حركت كن.»
- چرا اين همه!
- اگر زيادت است، پس بدهم.
- نه. نه. نعمت خدا را كه پس نميزنند.
حسين او را به سوي كوچه پس كوچه هاي حصيرآباد هدايت كرد. كوچه هايي كه دوران انقلاب را به يادش ميآورد و مردمي كه در خانه هايشان را به روي مبارزان باز ميگذاشتند تا در صورت حمله ارتشيها به آنها پناه ببرند. هنوز فقر و بدبختي بر آن محله حاكم بود. اشاره كرد كه جولا توقف كند. يكي از بسته هاي كباب را گرفت و پياده شد. جولا هنوز از كارش سر در نياورده بود.
حسين در خانه اي رنگ و رو رفته را زد. پسر بچه اي زير نور ضعيف پيدايش
شد. از لبخندش مشخص بود كه حسين را خوب ميشناسد. حسين بوسه اي
بر پيشاني اش زد و بسته كباب را به او داد. چند كلمه بيشتر بين آن دو رد و
بدل نشد. حسين برگشت، در حالي كه پسرك برايش دست تكان ميداد. جولا
سرش را پايين انداخته بود. آن حرفهاي خوشمزه را از ياد برده بود و حواسش
به حسين بود كه جلو كدام خانه توقف كند. قطره اشكش را پاك كرد و به فكر
فرو رفت. وقتي لبخند شيرين بچه هايي را كه در خانه خود را به روي حسين
باز ميكردند، ميديد، زندگي در نظرش معني ديگري نقش مي بست.
(2)
نفربر عراقي به راحتي از روي جاده شط علي عبوركرد. حسين نيم خيز شد.
كنار دستش قدوسي و حكيم نشسته بودند. چند متر آن طرفتر نيسي، يونس
و سيد رحيم به كانال تكيه داده بودند. حسين از ده روز قبل كه مسئوليت سپاه
هويزه را پذيرفت،مصمم بوداولين ضربات را به دشمن وارد سازد تا جاي خالي
چند روز گذشته گندمكار و پيرزاده را پر كند. پيرزاده براي شناسايي مناطقي
كه دست دشمن بود، تلاش زيادي كرده بود. او قصد داشت با مين گذاري
جاده ها، منطقه را براي عراقيها ناامن كند. حسين داشت كارهاي عملياتي او
را پي ميگرفت. اكنون در بيست كيلومتري هويزه در قلب دشمن، آماده انجام
عملياتي بود كه ميتوانست تردد عراقيها را مختل كند. حسين در دل سياهي شب در انتظار كسي بود. چراغ يك اتومبيل عراقي در جاده توجه اش را جلب
كرد. اتومبيل نزديكتر شد.
- راحت تو منطقه تردد ميكنند.
حسين اين جمله را با خشم به قدوسي گفت. فردي كه در انتظارش بودند،
دير كرده بود. قدوسي كه احساس خطر ميكرد، گفت:«نبايد به او اطمينان
ميكرديم.»
- وقتي او را در هويزه ديدم، احساس كردم صفت مثبتي در وجودش هست
كه هنوز از آن استفاده نشده است. بوعذار مردي است كه بايد در ميدان عمل
امتحان خود را پس بدهد. اگر قصد خيانت داشت، بعد از اولين ملاقات با
من ديگر به سراغم نميآمد. او دليلي براي دروغ گفتن ندارد. انسانهايي كه
طبع بلند دارند، حتي نزد دشمن هم سربلند ميكنند و ازكسي واهمه ندارند.
او با پذيرفتن سلاح كلاش از من، وفاداري خود را اعلام كرد.
حتي نيروهاي بومي منطقه نيز نميتوانستند از اطمينان حسين به فردي كه
بيشتر عمرش را در مناطق مرزي به قاچاق كالا گذرانده بود، سر در بياورند.
حسين در چهره بوعذار صداقتي را يافته بود كه مي توانست به آن تكيه كند.
در نظر بوعذار قاچاق كالا در نقاط مرزي نه تنها عمل زشتي نبود، بلكه آن را
حق مسلم خود ميپنداشت. بوعذار منطقه را مثل كف دست بلد بود و حتي
ميتوانست در تاريكي نيروها را تا قلب مواضع دشمن هدايت كند. بيابان گردي
او زبانزد عام و خاص بود. از روزي كه با حسين همراه شد،همه را به وحشت
انداخت كه عاقبت اين كار چه خواهد شد. حسين آن شب مأموريتي را به او
محول كرده بود تا صداقت او را به ديگران ثابت كند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۹۹
❣️
در بعضۍ عملیات ها بھ دلیل ڪمبود وقت،
یڪی درازڪش روۍ سیمهاۍخاردار قرار میگرفت
تا سایر رزمندهها از روۍ جسم او بگذرند..
گردان تا بخواھد از او رد شود، فرد بر اثر
جراحات فراوان شهید میشد..:)🕊💔
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۲۵ ساله بود که با همسر یکی از شهدا ازدواج کرد. برای عروسی اش علاوه بر میهمانان یک کارت دعوت نیز برای حضرت زهرا(س) مینویسد و به ضریح حضرت معصومه می اندازد شب حضرت زهرا(س) را در خواب میبیند.
میگوید:
خانم!میخواستم احترام کنم
حضرت زهرا(س) پاسخ میدهند مصطفی جان! ما اگر به مجالس شما نیاییم به کجا برویم؟
امام خطبه عقدشان را خواند مصطفی گفت آقا ما را نصیحت کنید امام به عروس نگاهی کرد و گفت :«از خدا میخواهم که به شما صبر بدهد.» سه روز بعد از عروسی دست همسرش را گذاشت تو دست مادر و گفت دلم میخواهد دختر خوبی برای مادرم باشی بعد هم آروم و بی صدا رفت، بدون عمامه بدون سِمَت مثل یک بسیجی اول ستون راهی عملیات شد
بعد از مدتی نیروها از هر طرف محاصره بودند مصطفی زیر لب قران میخواند دشمن بالای تپه را بسته بود به رگبار دستور عقب نشینی صادر میشود اما او همچنان مقاومت میکند تا اینکه گلوله ای از پشت سر به جمجه اش اصابت میکندو زمانی که فقط دو هفته از ازدواجش میگذشت به آرزویش ، شهادت و جاویدالاثر شدن ، رسید.
#طلبه_شهید_مصطفی_ردانی_پور
فرمانده لشکر امام حسین علیه السلام
شهادت:۱۵مرداد۶۲_والفجر۲
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 9️⃣9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··•✦❁❁✦•··•━ تا فردا كه با فرمانده سپا
❣️
🔺 #سفر_سرخ 0️⃣0️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
از دور يك سياهي به سويشان ميآمد. نزديك تر كه شد، بوعذار را شناختند.
همان اسلحه اي را كه از حسين گرفته بود،دستش بود. لبخندش به دل مينشست.
انگار همه راه را دويده بود. كنار حسين نشست. گفت:« عراقيها ً اصلا جابه
جايي نداشتند. هنوز از همين جاده جبهه جفير را تدارك ميكنند. دو كيلومتر
جلوتر به يك سه راهي خواهيد رسيد كه تردد در آن جا بيشتر است.»
حسين نگاهي به مين ها انداخت. خستگي مسيري كه از سر شب پيموده
بودند، به تنشان نشسته بود. برخاست و موشك انداز آرپيجي را روي دوش
انداخت تا بقيه تكليف خود را بدانند. مينه اي ضد خودرو سنگين بودند. از
محلي كه ديگر قادر نبودند با اتومبيل حركت كنند، نزديك به پنج كيلومتر پاي
پياده مين ها را حمل كردند. بوعذار كه پا به پاي حسين حركت ميكرد، سر
صحبت را باز كرد:« از وقتي كه با شما كار ميكنم، احساس ديگري پيدا كرده ام.
مطمئن باشيد تمام تجربياتم را دراختيار شما ميگذارم.»
- من به افرادي مثل شما افتخار ميكنم.
بوعذار در تاريكي رو كرد به حسين و ادامه داد.
- اين حرف را از ته دل ميزني؟ حسين؟
حسين نگاهي به او انداخت. «چرا بوعذار اين سؤال را پرسيد. شايد به اين
خاطر كه فاصله اي كاذب ميان خود و ديگران احساس ميكند.» حسين اين نگاه
او را ديشب هنگام نماز هم ديده بود. احساس ميكرد اين مرد پا به دنيايي نهاده
كه براي خودش هم قابل باور نيست. اگر نگاههاي مشكوك بوميها متوجه او
نبود، اين سؤال را از حسين نميپرسيد.
- سعي كن پاسخ اين سؤال راخودت پيدا كني. تو ميتواني بسياري از مشكلات خود را در اين شبها حل كني.
- من در اين تاريكي احساس غربت نميكنم. هرگز ازعراقيها، كه دشمن من
به حساب ميآيند، واهمه اي نداشتم. من هميشه درتعقيب و گريزهايي بوده ام
كه نتيجه كار قاچاق است.
- وقتي به خود مسلط باشي، ديگر ترسي سراغت نخواهد آمد.
- من هيچگاه نترسيده ام، اما هميشه دنبال گمشده اي در زندگي بودم كه اكنون
اسم آن را هدف ميگذارم.
صدايي متوقفشان كرد. قدوسي جلو آمد و گفت:«گمانم به سه راه رسيده ايم.»
- تردد آنها نيمه شب كمتر ميشود.
بوعذار در تاريكي به دور دستها خيره شد. علامت مشكوكي نميديد.
دوري زد و گفت:« هنوزبه جاده اي كه دنبال آن هستيم، نرسيده ايم.» و بعد مسير
را مشخص كرد و راه افتاد. جاده را كه ديد، سرعت گرفت. حسين خود را به او
رساند. رسيدند به جاده اصلي جفير. از دور اتومبيلي چراغ روشن ميآمد. همه
دراز كشيدند تا اتومبيل بگذرد.
حسين دويد وسط جاده. شروع كرد به كندن. بقيه نيز چنين كردند. مين ها
را به فاصله چند متر به صورت پراكنده كار گذاشتند و به سرعت از آنجا دور
شدند. بوعذار به سمت جاده بعدي رفت و آن جاده را هم مين گذاري كرد. به
فاصله پنجاه متر از جاده، پشت تلي از خاك كمين كردند. از دور صداي اتومبيلي
شنيدند. حسين به جاده خيره شد. لحظه اي بعد نوري قرمز و سفيد قسمتي از
جاده را روشن كرد. اتومبيل عراقي در آتش ميسوخت. قدوسي دستش را گرفت و گفت:«بايد اينجا را ترك كنيم. ممكن است گشتيها برسند.»
- بگذار طعم پيروزي را حس كنم. اگر آنها را در اين منطقه زمينگير كنيم،
ديگر به راحتي به روستاها نخواهند رفت.
هنوز يك جاده ديگر باقي مانده بود. اولين شبي بود كه توانستند كليه
جاده هاي منتهي به جبهه جفير را مين گذاري كنند. اين عمل ميتوانست براي
شبهاي متوالي ادامه يابد و تردد عراقيها را با مشكل مواجه سازد. از دور
چراغهاي روستاي رفيع به چشم ميخورد. هنوز مردم در اين روستاها زندگي
ميكردند. حسين نگاهي به نيسي انداخت و پرسيد:«حاج طاهر اين جا زندگي
ميكند؟»
- بله.
- تا نماز صبح يك ساعت وقت داريم. بهتر است برويم منزل ايشان.
نيسي به روستا كه رسيد، بي توجه به پارس سگها جلو رفت و در منزلي را
زد. حاج طاهر خوابآلود فانوس در دست در را باز كرد. چشمش كه به آنها
افتاد، خواب از سرش پريد. يونس و نيسي را شناخت. حسين با گشاده رويي
او را در آغوش گرفت. اولين بار بود كه با او مواجه ميشد، اما درباره اش بسيار
شنيده بود.
حسين ليست افرادي را كه بين عشاير هويزه شناخته شده بودند، تهيه كرده
بود. از اولين روزي كه وارد هويزه شد، آشفتگي روحي مردم او را به فكر
انداخته بود. براي حفظ مردم منطقه بايد نيازهاي اوليه آنها را فراهم مي كرد.
روز گذشته كه از شط علي برميگشت، با يك نفربر عراقي مواجه شد كه به
روستايي ميرفت. عراقيها هر روز به اين روستاها ميرفتند و مردم را دعوت به همكاري ميكردند.
حسين وارد اتاق كه شد، در روشنايي نگاهي به حاج طاهر انداخت و
گفت:«ميبخشيد كه بي وقت مزاحم شديم.»
- سر شب كه از كنار روستا رد ميشديد، متوجه شدم. دلم ميخواست با شما
همراه شوم. بوعذار را كه ديدم، دلم قرص شد. اگر شما بخواهيد ميتوانم در
خدمت باشم.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۰۰
ایها الارباب
دوری از صحن شما با زندگی ام جور نیست
صبحم بنام تو 🌹
از دور ســـلام ...
🌼صَلَّ اللّهُ عَلَیْک یاٰ اَباعَبدٍاللّه
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
تنها راه سعادت رسیدن به کمال بندگی خداست و بندگی او در اطاعت از اوامرش و ترک نواهیش میباشد همه دستورات اسلام در این دو جمله خلاصه میشود
«فرمانبرداری از خدا» و «نافرمانی از شیطان برای انسان شدن»...
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 0️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··•✦❁❁✦•··•━ از دور يك سياهي به سو
❣️
🔺 #سفر_سرخ 1️⃣0️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
- بهتر است شما بين مردم باشيد و به آنها روحيه بدهيد.
- ارزاق عمومي مردم رو به اتمام است. ادارات هويزه هم پاسخ مارا نميدهند.
آسيابها سوخت ندارند. آنها كه توان ماندن در منطقه ندارند، وسيله اي
براي كوچ ندارند. بعضي هم كه دوست دارند در روستا بمانند،عراقيها مدام
در گوششان ميخوانند«صدام شما عربها را دوست دارد و به زودي به
مشكلات شما رسيدگي خواهد كرد. خميني مشكل عربها را حل نخواهد
كرد.»
- شما تا به حال با امام خميني ملاقات كرده ايد؟
- فقط در تلويزيون ديدمش. بيشتر مردم اينجا زبان فارسي را خوب نميدانند
كه از سخنانش استفاده كنند.
حسين به فكر فرو رفت. «امام هنوز نزد اين مردم شناخته شده نيست. صدام
از همين نقطه ضعف استفاده كرده كه اين همه تبليغات راه انداخته و اينجا
را جزيي از عراق قلمداد ميكند. من بايد پيام امام را به اين مردم برسانم، اما
چگونه؟»
حاج طاهر پرسيد:«گرسنه نيستيد؟»
- نه. نماز صبح نزديك است. صبحانه را در هويزه خواهيم خورد.
و بعد به قدوسي كه كنارش نشسته بود، گفت:«اين منطقه، هم نياز به
تداركات دارد، هم به عمليات نظامي و هم كار عميق فرهنگي كه مردم را با
اهداف خود آشنا كنيم.»
- از فردا چند ستاد را فعال خواهيم كرد.
همين طور كه حرف ميزد، دوستانش دورش را گرفتند.
- سيد نور را ميگذاريم كه ستاد تهيه ارزاق عمومي را فعال كند. تمام ادارات
دولتي تعطيل كرده اند، اماميتوانيم به جاي آنها كار كنيم. جولا امكان تبليغات
وسيعي در منطقه فراهم خواهد كرد. ساكي ميتواند با چند تانكر سوخت،
آسيابهاي از كار افتاده را راه بياندازد. يك ستاد هم با چند كاميوني كه از
اهواز درخواست خواهيم كرد،كساني را كه قصد دارند منطقه را ترك كنند، به
مناطق امن منتقل خواهند كرد. گروه عمليات قدوسي هم حركتهاي ايذايي
را ادامه خواهد داد.
سپس دفتر كوچك خود را از جيب درآورد و نامه اي نوشت. رو كرد به
جولا كه جواني خوش فكر و با سليقه بود، گفت:«براي تبليغات وسايلي مثل
بلندگو، آمپلي فاير و وسايل خطاطي نيازاست. با اين نامه به اهواز مراجعه كنيد
و آنها را تهيه كنيد.»
نامه را به ساكي داد. از نگاه او فهميد كه آدرس را بلد نيست.
- اين الكتريكي در خيابان 24 متري واقع شده. سلام مرا به صاحبش برسان.
- ولي ما كه پولي نداريم.
- لازم نيست پول بدهي. فروشگاههايي كه آدرسشان را نوشته ام، از قبل انقلاب دلشان با مردم بود.
دربين آنها فقط قدوسي بود كه ميتوانست از ارتباطات او با افرادي در بازار اهواز سر دربياورد. وقتي حسين براي تهيه سوخت و كاميون به سپاه خوزستان
نامه مينوشت، چهره مصمم او براي كساني كه دورش نشسته بودند، بسيار زيبا
جلوه مينمود. نامه ها را كه نوشت، نگاهي به قدوسي انداخت و گفت:«هنوز
يك كارديگر مانده است. چگونه ميتوانيم اين مردم را به امام و انقلاب نزديك
كنيم؟اگر دركنار اين فعاليتها به دنيا بفهمانيم كه مردم اين منطقه به امام وفادار
هستند، صدام از اينها دست خواهد كشيد.» و بعد ادامه داد:«بهتر است با آقاي
خامنه اي در ميان بگذارم. ً قاعدتا نبايد مخالفت كنند. به نظر من اگر عشاير اين
منطقه با امام ملاقات كنند،همه چيز عوض خواهد شد.»
- اما چگونه؟ اين عشاير هنوز امام را خوب نميشناسند.
- من در حرفهاي حاج طاهر چيز ديگري ميبينم. امام در قلب مردم جاي
دارد. اين ارتباط از ديد امثال ما خارج است. فردا به اهواز خواهم رفت. شما
به كارها سرو سامان بدهيد تا برگردم. آنقدر اين مسأله را پي ميگيرم تا نتيجه
بگيرم.
(3)
سماجت حسين فرمانده سپاه را كلافه كرده بود. او خود به حسين گفته
بودكه هويزه را فعال نمايد، اما باورش نميشد كه يك منطقه فراموش شده را تا
اين حد زنده كند. هر روز ليستي از تداركات را امضاء ميكرد و هنوز نتوانسته بود به حسين بگويد كه قرار است هويزه را تخليه كنند. با اين كه اين پيشنهاد از طرف رئيس جمهور بود، اما فرمانده سپاه از حرفهاي حسين نتيجه ديگري ميگرفت و همين موجب شد كه هم چنان از طرحهاي او حمايت كند. سكوت
فرمانده سپاه به حسين اجازه داد كه پيشنهاد بعدي خود را ارائه دهد.- اگر پيشنهاد ما پذيرفته شود، نزديك سيصد نفر از عشاير را براي ملاقات با امام
آماده خواهيم كرد. تأمين وسيله نقليه به عهده شماست.
- گمان نكنم در حال حاضر اين طرح قابل اجرا باشد. زير آتش توپخانه كه
نميشود مردم را جمع كرد.
- من با بزرگان عشاير صحبت كرده ام. همه پذيرفتند. بعضي از آنها براي
ملاقات با امام روزشماري ميكنند.
- ولي هنوز از دفتر امام وقتي را تعيين نكرده اند؟
- امروزمشخص خواهد شد. حسين ترجيح داد براي پيگيري مجدد، نزد آقاي خامنه اي برود. از اتاق
فرمانده سپاه كه خارج شد، سراسيمه خودرا به استانداري رساند. آقاي خامنه ای در اتاق خود نبود.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۰۱
❣️
دنیای آبادان با دنیای خارج از آن تفاوت دارد . آبادان برای ما دنیای معنویات و الهیات و این جنگ برای ما کلاس درس است . این راه الهی است که خود انتخاب کرده ام و از خدا می خواهم که اگر کشته شدم و یا زخمی گشتم فقط به خاطر او و در راه او بوده باشد . خدا را فراموش نکنید ، نماز ، عبادت ، تقوا را پیشه راه خود کنید . کمی به درون خود بنگریم و از زندگی پست مادی و لنجنزار و غرب گرایی بیرون آییم و ببینیم آنچه را که اسلام حکم کرده چقدر به نفع ماست و بنگریم که ما چقدر در اشتباهیم و متوجه نیستیم . وصیتنامه های شهیدان را بخوانیم و به خود بیائیم و درس زندگی را از علی(ع) و درس شهادت را از حسین(ع) بیاموزیم " .
#خبرنگار_شهید_غلامرضا_رهبر
#روز_خبرنگار
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1