❣
🔻#دلنوشتههای_جبههای
شهیدی طارق عطایی
حمید دوبری
چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی
بلند می پرم اما ، نه آن هوا که تویی
جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی
نهادم آینه ای پیش روی آینه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی
تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای
نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی
...
امروز را باید روز طارق عطایی نام می گذاشتیم...
با آن چهره ی معصوم
و آن عزم راسخ
و آن دل دریایی اما در روزهای آخر؛ گرفته ی تنگ
که قبل از پاتک به من گفت که بعد از محمد توکل دیگر دوست ندارد در دنیا بماند
و یک دنیا فاصله ی من و او
که در سی سال گذشته از این سوی خاکریز تا آن سویش
گویی فاصله ی عرش تا فرش شد!
🍂
🔻 #دلنوشتههای_جبههای
حمید دوبری
امروز چقدر یاد موسی کردیم و حرف موسی شد.
🔅 موسی هم از آن جنس های ناجور زمان خودش بود. هر طور که به این مرد فکر می کنم؛ جور در نمی آید.
نه بزرگ شده در یک خانواده خاص؛ از آنها که رسم است همه جا می نویسند که چنین و چنان بود پدرش و یا مادرش. نه ثروت یا تحصیلات یا... در خانواده شان می دیدی.
نه خانه و مال و منال و محله ی خاصی. اگر قرار بود که محله یوسفی؛ یک شگفتی مثل آنها که در قصه ها هست؛ بیافریند؛ هزار سال زمان نیاز بود.
اما همین منطقه؛ اعجوبه هایی را فقط در همان سالها؛ بر روی عرصه صحنه ی زندگی تحویل این سرزمین داد که کمتر مثل شان می توان پیدا کرد... یکی هم موسی.
نمی دانم چقدر از آن رویاها و خیالهای دور و دراز که موسی در سر داشت را شنیده اید؟ نمی دانم چقدر شنیده اید که آن قامت نه چندان بلند؛ سر در کدام گوشه ی هفت آسمان داشت که هیچ چیزی خسته اش نکرد و نترساند و متوقف نمی کرد؟
نمی دانم چقدر اصرارش به نمازغفیله خواندن را در یاد دارید؟ با آن صدای گیرا؟ و آن دستهای مصمم در قنوتش را؟
...
🔅 هنوز حسرت بزرگ من؛ جدا شدن از او در آن لحظه های سخت عقب نشینی کربلای چهار است. هنوز آن عتاب معلم گونه اش که امر کرد که عقب بروم و من ایستادم در گوشم هست. هنوز نامردی و نیشی که در واژه های آن لحظه را که به او گفتم؛ از ذهنم می گذرد که کودکانه قصد کردم تا تحریکش کنم و وادارش کنم که به عقب برگردد... و آن نگاه نافذ و لبخندی که با شنیدن حرف من زد؛ و دست بر شانه ام گذاشت و دوباره موسای مسجد شد... یک معلم!
و گفت:
ما شما را آورده ایم به اینجا... و تا همه برنگردند؛ من اینجا می مانم... پس برو!
باورت می شود وقتی اصرار مرا در ایستادن در کنارش دید؛ خودش مرا به سمت معبر برد... و آنقدر دلش آرام بود و در راه رفتنش آرامش داشت که من به کلی یادم رفت که فقط لحظاتی پیش تر؛ چگونه از میان محاصره و از لابلای نیروهای دشمن؛ خودم را از لابلای نخلها و نیرزارهای وحشی که همه ی پناهگاه ما شده بودند؛ آمده بودم تا پیش او. پیش پای او که بر بلندی ایستاده بود تا هر کس که راه گم کرده است را؛ به سمت معبر راهنمایی بکند.
🔅 گولم زد. من واقعا بچه بودم پیش بزرگی او.
آمد تا شیب اطراف معبر. خم شد روی زانوهایش و با دستهایش گِل و لای میان خاکریز و چولانها را بهم می زد تا شاید ژاکت شنا برای من پیدا کند. من هم نشسته بودم ولی همکاری نمی کردم. دستهایش کاملا گلی شده بود. قدری جلوتر آمد و کفش هایش هم در گل فرو رفت.
همانطور که با دستهایش جست و جو کرد؛ نگاهی به من انداخت و گفت
انگار چیزی برای تو نمانده. همینطوری برو... برو و نایست! من هم می آیم... فقط برو!
این حجم از آرامش؛ مرا خواب کرد. یادم رفت که وقتی حرف می زد؛ در دل با خودم می گفتم بگذار هر چه میخواهد بگوید؛ من که از پیشش تکان نخواهم خورد.
ناگهان خودم را در معبر دیدم. تا نزدیک زانو فرو رفته در گل. دیگر نمی شد به آن شکل ایستاده و قدم زنان جلوتر رفت.
روی لجنها دراز کشیدم تا فرو نروم... و شروع کردم به لیز خوردن.
نمی دانم چقدر در معبر پیش رفته بودم و چقدر مجروحی را که در معبر بود را همراه خودم کشیده بودم که رگبار نیروهای دشمن که بالای خاکریز رسیده و ایستاده بودند؛ به کتف و صورتم خورد... یعنی موسی در آن لحظه کجا بود؟
@defae_moghadas2
🍂