eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣"علاگه" اثر زیبا و نوستالژیک مرتضی خدادادی به مناسبت روز دزفول علاگه: سبد خرید https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣نام: بهنام محمدی تولد: ۱۲ بهمن ۱۳۴۵ زادگاه: خرمشهر شهادت: ۲۸ مهر ۱۳۵۹ محل دفن:  تکه شهدای کلگه شهرستان مسجد سلیمان https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
شهید بهنام محمدی شهید بهنام محمدی در خرمشهر و در منزل پدر بزرگش دیده به جهان گشود. اندام وی ریز و استخوانی بود ولی در عین حال فرز، زرنگ، سربه هوا و سرزبان دار. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
شایعه حمله عراقی ها به خرمشهر در شهریور ماه ۱۳۵۹ قوت گرفته بود. خیلی ها در حال خارج شدن از شهر بودند. کسی حتی در تصورش نمی گنجید که خرمشهر به دست عراقی ها بیفتد ولی واقعاً جنگ شروع شده بود. بهنام محمدی که در این زمان، ۱۳ ساله بود، تصمیم گرفت بماند و با جنگیدن به مردم کمک کند. او در زمان بمباران، میدوید و به مجروحین کمک می‌کرد. وی با همان جسم کوچک و روح بزرگ و دل دریایی اش به قلب دشمن میزد و خود را با وجود مخالفت فرماندهان، به صف اول نبرد می رساند تا به دفاع از شهر و دیار خود بپردازد. بهنام محمدی چندین مرتبه توسط دشمن به اسیری گرفته شد؛ ولی هر بار با روشی متفاوت از دست دشمن فرار می‌کرد. برای این که عراقی ها را فریب بدهد گریه می‌کرد و می گفت:" من به دنبال مادرم می گردم او را گمش کردم" در واقع او با استفاده از توان و جسارتش موفق شد از موقعیت دشمن، اطلاعات ارزشمندی را کسب کند و در اختیار فرماندهان جنگ قرار دهد. عراقی ها که باورشان نمی‌شد این نوجوان ۱۳ ساله تصمیم دارد مواضع، تجهیزات و نفرات آن ها را بشناسد، او را رها می کردند. او یک بار برای شناسایی رفته بود که عراقی ها او را گرفتند و چند سیلی محکم به او زدند. روی صورت بهنام محمدی، جای دست سنگین مامور عراقی مانده بود. وقتی که برگشت دستش روی سرخی صورتش بود و حرف نمی‌زد فقط به بچه ها اشاره نمود که عراقی ها کجایند و بچه ها راه می افتادند. در واقع این نوجوان ۱۳- ۱۲ ساله از ۳۱ شهریور ماه تا ۲۸ مهر ۵۹ در تمام روزهای مقاومت در خرمشهر ماند. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحنه های اصلی از حضور بهنام در دفاع از خرمشهر از زبان سید صالح موسوی، مدافع خرمشهر https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
سید صالح موسوی مدافع خرمشهر و رفیق و همراه شهید بهنام محمدی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
شجاعت بهنام محمدی در تعویض پرچم ها یکی از بچه ها درباره شجاعت بهنام محمدی در تعویض پرچم ها می گفت: وقتی بهنام محمدی بر بالای یکی از ساختمان های بلند خرمشهر، پرچم عراق را دید، خودش را بطور نامحسوسی به ساختمان رساند و پرچم ایران را به دور از چشم بعثی ها جایگزین پرچم عراق کرد؛ دیدن پرچم ایران بر فراز آن قسمت اشغال شده خرمشهر در بچه ها روحیه مضاعفی بوجود آورد. جالب تر این بود که عراقی ها تا ۱۸ آبان، این مسأله را نفهمیده بودند. بهنام محمدی بعد از این که پرچم را عوض کرد نزد ما آمد؛ دست او به خاطر ضخامت طناب در زمان تعویض پرچم و سرعتش در پائین کشیدن پرچم عراق و بالا بردن پرچم ایران، مجروح شده بود. گروهبان مقدم، باندی را از کوله اش بیرون آورد تا دست بهنام را پانسمان کند، ولی بهنام قبول نمی‌کرد و به دور من می‌دوید، مقدم همچنان به دنبال او میدوید؛ از بهنام پرسیدم « چرا اجازه نمی دهی تا پانسمانت را ببندد که زخمت عفونت نکند» ؛ بهنام در جواب من گفت « باند را برای سربازانی بذارید که تیر می خورند و مادرشان را از دست داده اند. هر کار کردیم این نوجوان ۱۳ ساله نگذاشت دستش را پانسمان کنیم؛ بهنام یک مشت خاک روی دست مجروحش ریخت و رفت. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
بهنام در کلام مادر بهنام محمدی بهنام در شروع جنگ تحمیلی سیزده سال و هشت ماه داشت، وی اولین فرزند من بود. وقتی که دوازده ساله بود به من می گفت:" می خواهم کاری کنم تا سرتاسر ایران در آینده از من یاد کنند و یک قهرمان ملی باشم." اولین شعاری که به ذهن بهنام خطور می‌کرد و در دوران انقلاب، آنرا با اسپری روی دیوار می نوشت، به این شرح بود: « یا مرگ یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم». همیشه هم شاه را وارونه می نوشت. پدرش بارها به او گفت که بهنام نرو، سربازها تو را می‌گیرند ولی بهنام اصلاً توجه نمی کرد. او با پخش اعلامیه و نوشتن شعار در تظاهرات شرکت می کرد. گاهی هم با تیر و کمان به سربازهای شاه حمله می‌کرد. او را بهمراه برادرش به تعمیرگاه سپاه فرستادم تا کاری یاد بگیرد. یک روز گفت: مادر دلم می خواهد پیش امام حسین( ع) بروم و بدانم که چطور او را به شهادت رسانده اند! روز دیگر، کاغذی به من نشان داد که در آن راجع به غسل شهادت نوشته شده بود. به آرامی گفت: مادر مرا غسل شهادت بده! به این علت که می خواهم شهید شوم، تو هم از خرمشهر برو، این جا نمان چون می ترسم عراقی ها تو را با خودشان ببرند. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1