(بخش پنجم)
3 بهمن ۱۳۶۵ ـ اردوگاه کوثر
مقام رضایت
خستهوکوفته و ناامید به اردوگاه کوثر رسیدیم.
نزدیک غروب است.
بچهها و برادر مکتبی، کنار چادر منتظر ایستاده بودند.
خیلی زود از خط برگشتهاند.
کاظم نبود.
دلم گواهی بد داد.
اما باز هم به روی خودم نیاوردم.
برادرش رضا همراهم است و نباید خرابکاری کنم.
مکتبی شروع کرد با رضا ثابتی صحبت کردن.
صدایش خفه است؛ انگار از ته چاه میآید.
گفت: «بچهها دیدن کاظم سرش مجروح شده؛ ولی معلوم نیست الآن کدام بیمارستان اهوازه.»
من چند قدم عقبتر رفتم.
کهرام من را کنار کشید و نجواکنان گفت: «بچهها میگن کاظم پشت نخلی بوده که تیر به پیشانیاش خورد و افتاد و بعدش مجبور شدن بکشنن عقب، و دیگه کسی از کاظم خبر نداره.»
ادامه داد: «احتمالاً کاظم شهید شده و جنازهاش جامانده است.»
همان موقع که با آنها خداحافظی میکردم، در دلم افتاده بود که دیگر کاظم را نخواهم دید.
ایکاش ما هم با گردان مُسلم رفته بودیم!
با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی/پاشید نمک، جان خراشیده ما را
داخل چادر، جوّ سنگینی است.
لحظات سختی است.
نمیدانم چه در دل رضا ثابتی که برادر دوقلوی کاظم است، میگذرد.
بچهها سعی میکنند او را دلداری دهند و با صحبتهایشان، در او امید ایجاد کنند.
هنوز امیدواریم از کاظم خبری برسد و شک و تردید را از بین ببرد.
شاید با جستوجوی بیمارستانهای اهواز، نتیجهای حاصل شود.
یکی پیشنهاد داد که دعای مقاتلبنسلیمان را بخوانیم.
شروع کردیم به صد مرتبه خواندن دعا:
«الَهِی کَیفَ أَدْعوکَ وَ أَنَا أَنَا وَ کَیفَ أَقطَعُ رَجائِی مِنکَ وَ أَنتَ أَنتَ... ؛
معبود من! چگونه تو را بخوانم و حال آنکه منْ منم و چگونه امیدم را از تو قطع کنم و حال آنکه تو تویی؟»
اما خیر و مصلحت چیست؟
کدام ترجیح دارد؟
مگر نه اینکه وصال محبوب، لازمهاش فراق خانواده و دوستان است؟
خداوند باید کدام تقدیر را رقم زند و کدام خواسته را اجابت کند؟
خواسته شهید یا خواهش خانواده و دوستان؟
«إلهِی رِضًی بِقَضائِکَ تَسلِیمًا لأمْرِکَ.»
کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص 31
(خاطرات مربوط به عملیات تکمیلی کربلای 5)
ادامه دارد ...
@defae_moghadas2
❣
37.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•
«ما بچههای #شهیدکاظمی هستیم...»
#فیلمتازهمنتشرشده از دیدار
صمیمانهی شهید حاج قاسم
سلیمانی و شهید جواد محمدی
به همراه تصاویر اختصاصی از
جمع دوستان و برخی از شهدای
مدافع حرم در کنار شهید محمدی
و شعرخوانی زیبای او در وصف شهادت
و حضرت زینب(س)
گویا، این لحظه را میدید
و این شعر را میخواند ...
″شاید قلم روزی ... تفنگی شد
که بنویسم با خون🩸،
میان دفترم ... «لبیک یا زینب»″
#یادکنید_شهدا_راباذکر_صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@defae_moghadas2
❣
25.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀کجایید ای شهیدان خدایید..
بلا جویان دشت کربلایید..
کجایید ای سبک بالان عاشق
پرنده تر ز مرغان هوایید..
رزمندگان_اسلام
مردان بی سی بودند که عزت و سربلندی و امنیت را برای ما به ارمغان آوده اند . و ما وارث آن مجاهدتها هستیم .
دفاع مقدس هنوز هم ادامه دارد . روزی در لب مرزهای جغرافیایی و امروز در درون شهر و خیابان های شهر .
ما مکلفیم به حراست از خون شهیدان .
جنگ بین اسلام و کفر و نفاق هنوز ادامه دارد .
ما در کدام طرف ایستاده ایم ؟
اکنون وقت لبیک گفتن به هل من ناصر حسین سید الشهدا است .
@defae_moghadas2
❣
بخش هایی از «محاسبه نفس» شهید علی بلورچی که ماه رمضان سال ۱۳۶۵، نگاشته شده:
.
*یک شنبه 1365/02/22دوم رمضان المبارک:
۱-نماز صبح خیلی دیر خوانده شد و تعقیبات چندان مورد توجه نبود.
۲-کمی نسبتا زیاد تندروی کرده و صدایم را بلند کردم.
۳-چند مورد چشمم، نگاه های اضافی به دنیا داشت.
۴-مزاح های غیر لازم در دو مورد دیده شد، باید دقت بیشتری در مزاح کردن شود.
۵-یاد مرگ اصلا تا ظهر وجود نداشت.
۶-عُجب و غرور می خواهد بروز کند.
۷-در قرآن خواندن احساس می کنم شیطان می خواهد نیت را ریا کردن و قیافه گرفتن برای مردم قرار دهد، باید خیلی مواظب باشم.
۸-تواضع و خشوع چندان مورد دقت قرار نداشت.
.
شهید علی بلورچی که شاگرد آیت اله حق شناس بود نفر پنجم کنکور سراسری سال ۱۳۶۳ و دانشجوی رشته الکترونیک دانشگاه صنعتی شریف شد که در اسفند ۱۳۶۵ در شلمچه بشهادت رسید.
مزار شهید در گلزار شهدای بهشت زهرا س قطعه۲۹/ ردیف۷۳/ شماره۸
باید برای زنده نگهداشتن یاد شهدا به راهشان را ادامه دهیم .
این ، همانی است که ما را در این دنیا و آن دنیا شرمنده شهیدان نمی کند .
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@defae_moghadas2
❣
#اسوه_صبر
❣سه برادر نخبه شیرازی که هر سه یک شب در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسیدند...😰
@defae_moghadas2
❣
روایت #علی_زاکانی از مداحی که با مراجعه به قرآن زمان شهادتش را فهمید.
#شهید_مصطفی_مبینی
#شهادت_عملیات_بدر
دوستی داشتیم به نام #مصطفی_مبینی او در #گردان_تخریب آدم ویژهای بود. در مجموع بچههای گردان تخریب، ویژگیهای خاصی داشتند. در تخریب اخلاص بسیار بالایی بود. چون بچهها سر و کارشان با #مین بود آن هم در شب، در عملیات با آن استرس و فشار خیلی اخلاص میخواهد با مین کار کردن؛ چون هر لحظه ممکن است مین منفجر شود و طرف را تکه تکه کند. ویژگیهای «مصطفی مبینی» ویژگی بود که ما هر بار عملیات میشد، میگفتیم: «مصطفی در این عملیات حتماً شهید میشود».
قبل از #عملیات_خیبر یکی از رفقای ما به نام #ناصر در خواب دیده بود چند نفر از بچهها از جمله مصطفی، شهید میشوند. آمد و رو به بعضی بچهها گفت شما شهید میشوید. مصطفی گفت: «اجازه بدهید من به قرآن رجوع کنم!» او به قرآن رجوع کرد، بعد لحظاتی گفت: «نه من در این عملیات شهید نمیشوم».
#عملیات_بدر شد. ما میخواستیم حرکت کنیم. آقای جعفر طهماسبی رو به مصطفی گفت: «مصطفی تو این بار دیگر حتماً رفتنی هستی!» مصطفی قرآن را باز کرد، آیه 12 سوره طه آمد. «إِنَّکَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى» مصطفی گفت: «من این بار رفتنی هستم...».
مصطفی ظهر روز ششم عملیات در شرق دجله کنار ما نماز میخواند که #خمپاره_آمد_خورد_به_پهلویش در حال جان دادن بود که ما آوردیمش عقب و شهید شد... بعضیها با قرآن چنین سَر و سِر دارند.
@defae_moghadas2
❣
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#تخریبچی_مخلص
#شهید_مصطفی_مبینی
تخریبچی لشگر10
نفر سمت چپ شهید مصطفی مبینی
برادر بهرام بیاتی
🔶🔸 یکسالی بود که پاسدار رسمی شده بود و کسی نمیدونست
چون مصطفی همیشه لباس خاکی میپوشید
یکی از دوستان نقل میکرد. پائیز سال 63 در پادگان ابوذر بودیم
پیراهنم رو شسته بودم و روی بند پهن کرده بودم.
وارد اطاق شدم و به بچه ها گفتم
برادرها یکی یه پیراهن به من بده بپوشم تا لباسم خشک بشه.
مصطفی مبینی صدام کرد و گفت : ساک من اون گوشه است برو از داخلش یه پیراهن بردار بپوش و اگه دوست داشتی بعد بگذار سرجاش.
وقتی رفتم سراغ ساک مصطفی و زیپ اون را پایین کشیدم یکدفعه خشکم زد.
چشمم افتاد به لباس فرم سپاه و با تعجب فریاد کشیدم.
مصطفی.... تو سپاهی هستی و ما نمیدونیم.
اونجا بود که همه فهمیدند #شهید_مصطفی_مبینی عضور رسمی سپاه است.
@defae_moghadas2
❣
✍ #می_خوام_مثل_تو_باشم
#شهادت_طلبی شهید سید محمد شکری
دانشجوی دانشگاه علوم پزشکی تهران بود و #امدادگر_بهداری لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص).
#اساتید_دانشگاه، او را از #نخبه_های_علمی آینده کشور می دانستند. یکی از اساتیدش با فرمانده گردان تماس و از او خواست تا #سید_محمد را به خط اعزام نکند.
فرمانده به سید گفت: در اینجا امدادگر به اندازه کافی هست. شما به دانشگاه برگردید.
سید محمد از گردان #تسویه کرد.
شب عملیات کربلای ۵ وقتی که سید محمد از زیر #دروازه_قرآن عبور می کرد، ناگهان فرمانده سید محمد را دید.
#سید! مگر قرار نبود برگردی #دانشگاه؟
سید محمد خطاب به فرمانده گفت: ببین حاجی جان! تقدیر من امشب در این #دشت_رقم می خورد. تقدیر من آن چیزی نیست که شما فکر می کنید. این کشور الان به #خون بیشتر نیاز دارد تا درس خواندن من.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
@defae_moghadas2
❣
✍ #شفا_از_حضرت_زینب (س)
آنقدر #خستگیناپذیر کار میکرد که من همیشه به او میگفتم: «آخه «روزبه» یک ساعت #استراحت به خودت بدی بد نیست.» در عملیات بدر سال 62 یک چشمش را از دست داد. بیش از هفتصد ترکش در بدنش بود. با توجه به اینکه مشکلات شدید ریوی داشت، میتوانست دیگر سر کار نرود و استراحت کند ولی از اینکه دو برادر دیگرم #شهید شدند خیلی ناراحت بود. این سه برادرم همیشه با هم بودند. همیشه میگفت: «چرا اونها رفتند و من نرفتم.» برای همین یک روز #فعالیت خودش را متوقف نکرد. روزانه حدود هجده نوع #دارو میخورد و دو الی سه اسپری استفاده میکرد. زمان شهادتش از سوریه یک کیسه پر از دارو از ایشان برگرداندند. دوستانش نقل کردند که «روزبه» گفته بود: «شفایم را از #حضرت_زینب گرفتهام و دیگر نیازی به دارو ندارم.»
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
@defae_moghadas2
❣