🔹🌸🍃 🍃🌸🔹
وعده ی خداوند
تخلف ناپذیر
و
#شهادت !
تنها مسیر
یکطرفه ی دنیای
ماست!
هرچه خدا بخواهد
همان گونه می شود..
🌹 #شهدا_هویت_جاودان_تاریخ
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
دو رکعت عشق
اوایل انقلاب که شهر اندیمشک در محاصره ،سیل قرار گرفته بود سر از پا نمی شناخت و با تمام وجود به سیل زدگان کمک می کرد فقط هنگام نماز و صرف غذا به خانه می امد.
اولین شهید که به نام مقدس✨ حضرت زهرا ✨
از عملیات فتح المین جاودانه شد او بود
ان دلاور و عاشق 🌹محمد باقری مرادی عبدی 🌹نام داشت.
@defae_moghadas2
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠 امام خامنه ای:
مبادا کسانی تصور کنند که دورهی سخن گفتن از شهدا و سربازان فداکار و زحمتکشان میدان نبرد، سپری شده
@defae_moghadas2
🍃🌸
❣
من نیز مزه مرگ ، نه ، بهتر بگویم مزه شیرین شهادت راچشیدم.
شهادتی که مراجذب خود ساخت و من نیز اورا درک کردم و جذب او شدم ،
و خدایا تو را شکر و سپاس می کنم ازاینکه این فیض عظیم و بزرگ را نصیب من نمودی ومرا یاری نمودی تا به دیدارت هرچه زودتر نائل گردم و مرا به آرزوی همیشگی ام که همان #شهادت در راه تو و برای تو بود ، رساندی .
#شهید_علی_گازرپور🕊🌹
#کربلای_5
@defae_moghadas2
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 ❣ من نیز مزه مرگ ، نه ، بهتر بگویم مزه شیرین شهادت راچشیدم. شهادتی که مراجذب خود ساخت و من نیز
🍃🌸
❣
#مزد_اشک
✍با شروع جنگ تحمیلی و تا چند سال بعد از آن ،سنش برای جبهه قد نمی داد ،اما بدون استاد ، مداح و قاری قرآن قابلی بود ، که بارها در مسابقات قرآن شرکت کرده و از نفرات برتر هر دوره بود. با صدای ملکوتی و زیبایش خود را در میان رزمندگان جا کرده بود و به همین دلیل گاهی به دنبالش می آمدند و او را برای مداحی می بردند.
✍همرزم شهید می گفت :
با اینکه سن و سال کمی داشت ولی با صورت زیبا و مداحی و صدای روحانی و با صفایش توی غربت جزیره مجنون، دلهای بچه ها را تسخیر کرده بود و صدای محزون و دلنشین اش به قلبها آرامش می داد. او را قبل از عملیات کربلای 4 در گلزار شهدای اهواز دیدم که به مزار شهدا خیره شده بود و گریه می کرد.
✍چند دقیقه ای کنارش نشستم.
او با اشاره به مزار شهداء گفت:
ببین از بین دوستان و همرزمانم، فقط این جوانها انتخاب شدند و ما ... ماندیم ...
صدایش گرفته بود و قطرات اشک از گوشه چشمانش جاری بود.
✍هر زمان به اهواز می آمد سری به مزار شهداء می زد و با آنها درد دل می کرد...
تا اینکه از بچه ها شنیدم #علی_گازرپور مزد اشک و ناله هایش را از خدا گرفته و به شهداء پیوسته و مزارش هم ، جایی قرار گرفت که همیشه به آن خیره می شد.
#شهید_علی_گازرپور🕊🌹
#راوی : همرزم شهید
❣
@defae_moghadas2
📗✨📕✨📗
ادامه داستان👇
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_سیزدهم: تو عین طهارتی
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ...
خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ...
اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ...
همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ...
- چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ...
تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ...
- چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجس
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ...
- تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...
من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد ...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_چهاردهم: عشق کتاب
زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ...
حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ...
منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ...
- چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ...
از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ...
- اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟ ...
- نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ...
ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ...
خودش پیگر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ...
پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد.
اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه ...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷