❣️
🔻 شهید درگاهی (کربلای4)
سروش وحیدی
آموزش غواصی ، ما رو بهم گره زده بود. اونقدر که بدون من هیچ جایی نمی رفت.
قبل از عملیات، برای چند ساعت مرخصی گرفت و با اصرار گفت تو هم باید بامن بیایی. از پلاژ خیلی سریع رفتیم دزفول و شروع کرد به سرزدن به خانواده های درجه یکش. تو خونه خواهر بزرگش دیگه صدام در اومد...
گفتم: بابا تو میرفتی سر میزدی به خانواده بعد من یه جایی تو شهر میدیدمت.
اونم جلوی خانواده با صدای بلند خندید و گفت: میدونی برای چی آوردمت با خودم ؟ ... برای اینکه اگه تو جبهه سرمو خوردی بشناسنت، یقه ات خلاصه گیره !!!
....اما خواهر بزرگترش نخندید! آهی کشید و گفت؛ علی جان ما تازه شصت روزه که احمد رو از دست دادیم!
اینجا بود که من تازه متوجه لباسهای سیاه همه اونها شدم.
خیلی برام عجیب بود، علیرضا با این روحیه شاد و شوخ طبعی، اصلا" به من نگفته بود که تنها شصت روزه برادرش بر اثر انفجار مین ضد تانک به شهادت رسیده....😔
...و چند روزی نگذشته بود که علیرضا هم به دیدار برادرش شتافت و آسمانی شد.
@defae_moghadas2
❣
❣
🔻 شهید نعیم مشعلی
بخشی از خاطرات داریوش یحیی از والفجر ۸
.....نعیم سریع از PMb پائین پرید و با اشاره دست و صدای آهسته و محکم بچه ها را به کنار خاکریز سمت چپِ نفربر هدایت کرد.
دسته ما در کمال سکوت در کنار خاکریز بصورت نشسته به ستون یک آرایش گرفته بود. دل تو دلمان نبود، عبدالنبی سریع شروع به شمارش نیروها کرد از اول ستون تا آخر ستون، بعد سریع به اول ستون که با فاصله 30، 40 متری روبه جاده نشسته بودند دوید.
نعیم اول دسته نیم خیز ایستاده بود. سکوت و تاریکی عجیبی حکم فرما بود ناگهان پنج شش منور منطقه را از روز روشنتر کرد. در زیر نور منور صلابت و ابهت نعیم مشعلی فرمانده دلاور دسته ما قوت قلبی برای همه نیروهای دسته بود. در اولین فرمان به عبدالنبی گفت تک تیراندازها همه یک ستون، تیربارچی و آرپیجی زن بیان جلو کنار تک تیراندازها گوش به فرمان من.
نعیم مربی و یکی از بنیان گذاران رشته ورزشی رزم آوران بود و همیشه چند نفر از شاگردانش همراه او بودند نوروز و سعید و علی موسوی و چند نفر دیگر را به اول ستون تکتیرانداز ها آورد و من را صدا کرد و گفت حرکت که کردیم شما در کنار من حرکت می کنید، به هیچ جنبنده ای رحم نکنید اگر نزنید ، خوردید. شک نکنید با دل قرص و چشم باز شلیک کنید،.....
🔅 استاد نعیم مشعلی,عزیزی که مرد حرف نبود بلکه اهل عمل بود. او در دوران دفاع مقدس در بخش های رزمی خدمات و تعلیمات زیادی را در حق بچه ها ایفا کرد. او از بدو تشکیل گردان الحدید که برای عملیات های برون مرزی برنامه ریزی شده بود زحمات زیادی در تعلیم نیروهای کماندو روا داشت. در منطقه رفیع به آموزش بچه ها می پرداخت.
هیچ مربی در تاریخ رزمی ایران این حرکت بزرگ که پیاده رفتن از خوزستان به سوی دیدار با حضرت امام (ره) بود نداشت. این حرکت تازه ای بود به طوری که شهر به شهر شور مردم به سوی آنها نازل میشد. در یکی از شهر های استان لرستان پدر شهیدی که سن و سال زیادی داشت بر روی جاده ای که محل عبور آنها بود مقابل قدم های پاک این شهید و همراهانش سینه خیز قرار گرفت و به آنها گفت که از روی من رد بشوید تا به واسطه قدمهایتان متبرک شوم. آنها با گذشت از شهرها بر تعدادشان افزوده میشد.
حتی وقتی حضرت امام (ره) از این حرکت با خبر شد در بدو ورودشان آنها را مورد تحسین بسیار قرار دادند.
@ defae_moghadas2
🍂
🔴 گفتن و شنفتن از شهادتها و جانفشانیهای جوانان عزیز ایران در پاسداشت انقلاب و کشور، و یادآوری راه پر پیچ و خم آمده انقلاب تا رسیدن به آسایش امروزمان، آنچنان لازم و ضروریست که میتواند باقی راه را تا ظهور حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف، هموار سازد.
خاطره زیر ، در آستانه انتخابات مجلس شورای اسلامی ، تقدیم می شود به شما همراهان حماسه جنوب
❣
🔻 شهادت یاران
در محاصره والفجر ۸
..صحنه میدان با آنچه فرمانده اطلاعات محور توصیف کرده بود زمین تا آسمان تفاوت داشت.
🔅 خستگی بر وجودمان مستولی شده بود، حتی توان بلند کردن اسلحه را نداشتیم، حمایل ها که قمقمه ها و تجهیزاتمان بر آن بود را از خود جدا کرده و به گوشه سنگر انداختیم. خشابها را عوض کردیم و بجز یک خشاب سینه بندهای خشاب را هم به کناری گذاشتیم، پوتینها که از گِل میدان سنگین شده بودند از پا در آوردیم، با در آوردن پوتین انگار سبک شده و قادر به پرواز بودم، سکوت در میدان حکم فرما شده بود، ساعتی گذشت دیگر خبری از شلیک عراقیها نبود، صدای PMPهای خودی بگوش می رسید که در حال گاز دادن بودند، به حسن رو کردم و گفتم بچهها دارن میرن عقب، تا عراقیها مشغول زخمی هایشان هستند برگردیم، گفت زیر خاکریز دشمن هستیم لوله دوشکا را می بینی! زخمی هم داریم تکان بخوریم می زنندمان، اوضاع را که اینجور دیدم گفتم شما بمانید من می روم. برای خروج از سنگر نیم خیز شدم که حسن پایم را محکم گرفت و گفت قولت یادت رفت؟ (من و حسن به کرات به هم قول می دادیم اگر زخمی یا شهید شدیم آن یکی برش گرداند) گفتم نه ولی تو سالمی بلند شو بریم، در جواب گفت اگر تو بری شاید زنده برسی ولی حتماً عراقیها متوجه ما می شوند و ما را می زنند، بمان فردا همه با هم می رویم، با حرف او و تائید فواد من به جای خود باز گشتم .
🔅 هوا که گرگ و میش شد، با آب قمقمه وضو گرفتم نمازم را خواندم سکوت میدان و نسیم سرد زمستانی واقعا ً دلچسب بود ولی نه زیر خاکریز دشمن،
بغض غریبی گلویم را می فشرد خوب به میدان نگاه کردم نسیم سردی در حال وزیدن بود، پیکر شهید مصطفی بصیرپور که به روی اسلحه آرپی جی اش سجده کرده بود کاملاً قابل شناسایی بود تعدای از بچه های ما در میدان افتاده بودند، در مقابل سنگر، تعدادی از پیکر شهدای گردان های دیگر و تعدادی هم اجساد عراقی روی هم انباشته شده بود، بچه ها را برای نماز از خواب بیدار کردم و خودم در حالی که زانوانم را بغل کرده بودم به دیوار سنگر تکیه دادم و دیگر چیزی متوجه نشدم، ناگهان با تکان فواد از خواب بیدار شدم ساعت نزدیک به یازده و ربع بود، فواد گفت داریوش عراقیها دیدنمان، گفتم کجا؟ گفت خاکریز مقابل سنگر را نگاه کردم سه نفرم نظامی کلاه قرمز تا سینه خود را به بالای خاکریز کشانده بودند یک نفر از آنها تیربار را روی خاکریز قرار داد و به طرف اجساد مقابل سنگر هدف گرفت طولی نکشید که صدای نفیر گلوله ها در فضای میدان طنین انداز شد، به بچهها گفتم اگر کسی تیر خورد از جایش تکان نخورد و گرنه همه ما را می زنند، در همین اثناء ناگهان تکان شدیدی خوردم، نگاهی به پایم انداختم دیدم از وسط ساق پایم انگار که مفصلی دیگر داشته باشد پایم چرخیده و کف پایم روبه آسمان است..، نگاهی به ساعتم کردم، یازده و بیست و پنج دقیقه صبح روز 64/11/27 را نشان میداد، به محض اینکه ساعت را در جیب بادگیر گزاشتم، ناگهان صدای زنگی شدید در گوشم پیچید و تمام بدنم جمع شد، دقیقاً مثل گرفتگی عضلات، دود و خاک و بوی تند باروت در فضای سنگر ( که دیگر گودالی شده بود) پیچید، لحظاتی طول کشید که با کشیدن دست و پایم خود را از حالت گرفتگی رها کردم، به سمت راستم نگاه کردم باورم نمی شد، فواد همانگونه که دست روی دست داشت و پاهایش را دراز کرده بود جان به جان آفرین تسلیم کرده بود، خمپاره درست بر سر او نشسته بود از بالای ابرو جمجمه نداشت، صحنه بسیار دلخراشی بود ولی آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که حتی فرصت جابجا کردن دست ها را پیدا نکرده بود، به سمت چپ برگشتم از سمت چپ همانطور که نشسته بودم به زمین افتادم، حسن را دیدم در حالی که از ناحیه کوچکی در پشت سرش خون فواره می زند دست راستش را بسوی قلی میکشید، چند بار صدایش کردم برگشت و بروی دست چپم افتاد، پس از چند لحظه که در چشمهایم نگاه کرد به ملکوت اعلا پیوست، نمی دانستم چه کنم قلی کاملاً مات و مبهوت فقط نگاه می کرد، از بینی و گوشه ی چشمان و گوش های حسن خون گرم به آرامی فرو میریخت....
بخشی از خاطرات برادر آزاده
داریوش یحیی
@defae_moghadas2
❣
حاج داریوش ، اهل دل است و با شروع گفتن خاطرات، هر چند برایش سخت است، ولی کم نمی گذارد. نوشته زیر، بعد از بیان مفصل خاطراتش، ضمیمه شده 👇
"الان که می نویسم بغض امانم را بریده. از زمانی که نوشتن خاطرات را شروع کردم هر روز صبح ساعت 9/30 با برادرم خلیل تماس تصویری می گرفتم آخه بدجور هوایش در دل و جانم افتاده، ولی امروز سردرد ناشی از باز نشر خاطرات اندوه بار اجازه نداد، دوست دارم فریاد بزنم و بگم ملت به خداوندی خدا برای سربلندی میهن انقلاب و ولایت، عزیزترین فرزندان در مظلوم ترین شکل و غریب ترین مکان با رضایت کامل و عشق به امام خود از همه چیز خود که جان شان بود گذشتند و [ حالا باید] ما چه کنیم"
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
دستشان بسته شد ،
تا امروز دستمان در انتخاب باز باشد
دِین بزرگی به گردن داریم
شهدا را میگویم ...
👈 یادمان نرود