غروب اون روز من در بالای کانال زوجی مجروح شدم و من را از منطقه خارج کردند و دیگه او را ندیدم چند روز بعد بیمارستان بودم از منطقه با من تماس گرفت و حالم را پرسید و گفت کی و چگونه مجروح شدی ؟ ماجرا را بهش گفتم ، خندید و گفت فلانی یه چیز بهت بگم بخند ، گفتم چی شده ؟ گفت چند روز پیش تلفنی با منزل تماس گرفتم اونا پرسیدند از فلانی چه خبر ؟ گفتم حالش خوبه ، خانواده گفتند مطمئن هستی ؟ گفتم آره ، اونا گفتند مرد حسابی فلانی الان چند روزه زخمی شده و در بیمارستان بستری است ، می گفت خندیدم و گفتم من تو منطقه هستم شما به من اطلاعات می دهید ؟ آنها گفتند باور نمی کنی این شماره تلفن بیمارستان رنگ بزن ، الان هم باورم نمی شد که حرف خانواده درست باشد ، گذشت ده روز مانده به پایان عملیات کربلای 5 او به بهبهان آمد تا او را دیدم دلم هری ریخت پائین ، گفتم یا ابوالفضل، رنگم پرید ، پرسید چته ؟ گفتم هیچی ، دوباره خندید و گفت حالت خوبه ؟ گفتم نه آره ، گفت بالاخره نه یا آره ؟ گفتم ولم کن حالم خوب نیست ، گفت چت شده ؟ جوابش را ندادم ولی دلم آشوب شده بود ، می دانستم این سفر آخری است که او را می بینم ، گوشه ای نشسته بود و با دو فرزند خردسال خود بازی می کرد من یواش به او نگاه می کردم و بی صدا گریه می کردم ، هرگاه نگاهش را به سمت من بر می گرداند من بخاطر اینکه مبادا اشکی در چشمم را ببیند سرم را پایین می انداختم ، دو روز بعد با هم به سمت اهواز رفتیم در راه خیلی با او صحبت کردم و به او گفتم فلانی مواظب خودت باش بخاطر دختر و پسرت ، هیچی نمی گفت ولی وقتی نگاهم می کرد دلم آتش می گرفت و می دانستم بازگشتی در کار نیست ، به اهواز که رسیدیم او به لشکر رفت و من به تیپ ، دو روز اهواز بودم هر روز از اهواز با خانواده تماس می گرفتم و می پرسیدم فلانی تماس نگرفته است ؟ آنها شک کردند و گفتند چته تو ؟ تو توی اهوازی از ما سراغ او را می گیری ؟ به بهبهان برگشتم صبح روز هفتم اسفند روزی مثل امروز دلم بد جور شور می زد هر چه صلوات می فرستادم آرام نمی شدم ، بعد از ظهر ساعت سه بعد از ظهر بود که شنیدم اون اتفاقی که منتظرش بودم فرا رسیده است ، دوستی به درب خانه ام آمد و گفت فلانی رفیقت پرید ، گفتم کی ؟ گفت حبیب ، گفتم یا امام حسین ، مطمئن هستی ؟ گفت بله امروز صبح ساعت 4 صبح حبیب باوفایت به سمت حمید رفت ، روی زمین نشستم ، به من گفت فلانی تو که بی طاقت نبودی ؟ چرا اینجوری شدی ؟ گفتم فلانی فقط برو ، آمدم داخل خانه ، همسرم تا رنگ و روی من را دید گفت چه شده ؟ گفتم هیچی چادرت را بردار بریم پیش مامان ، گفت چیزی شده ؟ گفتم نه دلم برای مامان تنگ شده ، گریه کرد و گفت تو را خدا ، اگر چیزی شده بگو ، گفتم بریم تو راه برات می گم ، از درب خانه که آمدیم بیرون بهش گفتم حبیب زخمی شده !! جیغ زد و گفت دروغ نگو ..حبیب شهید شده ، نتونستم بغض خفته ام را نگه دارم و ترکیدم و چیزی نگفتم ، فهمید که بله حبیب هم به دیگر برادر شهیدش یعنی حمید پیوسته است ، به خانه که رسیدیم غوغایی بود ............... دو روز بعد که جسم بی روحش را به شهرم آوردند وقتی بالای سرش رفتم به چشمان نیمه بازش نگاه کردم و آرام با زبان نگاهم بهش گفتم دیدی که حق با من بود ، دیدی که تو هم ....... سال ها از اون روز می گذرد هر گاه به هفتم اسفند می رسم باز هم عین همان روز درونم غوغا می شود ، امروز همان روز است ، روز شهادت سردار شهید حبیب الله شمایلی جانشین فرمانده لشکر ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف که بعد از 76 ماه نبرد مداوم در سحرگاه روزی مثل امروز جسم خسته و زخمی اش بالاخره آرام گرفت در کنار برادر شهید خود بخاک سپرده شد ، روحش شاد خدا کند که صبح قیامت نگاهش را از من دریغ نکند .
@defae_moghadas2
❣
❣
🔻 شهید سید هبت اله فرج اللهی
در سال 1344 در شهر دزفول کودکی به دنیا امد به نام سید هبت اله
با شروع جنگ تحمیلی، خواهان حضور در جبهه شد، اما به دلیل سن کم، مادر راضی نمی شد که او به جبهه برود.
لذا مادر با بچه های مسجد صحبت کرد و گفت:
مدتی او را پشت جبهه مشغول کنید تا تصمیمش از روی احساس نباشد.و قدری هم بیشتر با مشکلات اشنا بشود.
به هر زحمتی بود هبت اله را در پشت جبهه نگه داشتند،
تا اینکه در سال 1360 که زمزمه عملیات شکست حصر ابادان به گوش می رسید.
دیگر کسی نمی توانست سید را راضی به ماندن در عقب کند.
مادر هم که شور او را می دید، خود دست او را گرفت و به مسجد برد و گفت:
این بچه مال خداست، فقط چند روزی سندش نزد من بود و حالا امدم سند مال خدا را به او پس دهم.
❣
❣
🔻#دلنوشتههای_جبههای
شهیدی طارق عطایی
حمید دوبری
چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی
بلند می پرم اما ، نه آن هوا که تویی
جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی
نهادم آینه ای پیش روی آینه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی
تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای
نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی
...
امروز را باید روز طارق عطایی نام می گذاشتیم...
با آن چهره ی معصوم
و آن عزم راسخ
و آن دل دریایی اما در روزهای آخر؛ گرفته ی تنگ
که قبل از پاتک به من گفت که بعد از محمد توکل دیگر دوست ندارد در دنیا بماند
و یک دنیا فاصله ی من و او
که در سی سال گذشته از این سوی خاکریز تا آن سویش
گویی فاصله ی عرش تا فرش شد!
امروز طارق سی ساله شده است!
و سی هزارسال تنهایی و بغض
که در یک لحظه چشم بستن؛
هجوم می آورد بر جان آدمی!
چقدر خیابان
در چقدر باران
در چقدر غربت را باید با پای خیال پرسه بزنم
تا برسم به نشانی آن جایی که او
مثل قناری از قفس تن پر کشید!؟
و من قفس در دست
و زنجیر زنگار بسته در پای
چقدر چهچهه ی بی کسی سر بدهم به امید جوابی!؟
با این غزل به ملک سلیمان رسیده ام
این مرد خسته همسفر باد می شود
ای ابروان وحشی تو لشکر مغول
پس کی دل خراب من آباد می شود؟
@defae_moghadas2
🍂
❣
آقا رحیم!
یادم رفت برایت بگویم که طارق عطایی قبل از شهادتش برایم ماجرای موسی( آقا موسی اسکندری ) را بعد از جدا شدن من از او؛ تعریف کرده است. همه اش فکر می کنم که شما لابد خودتان از طارق ماجرا را شنیده اید.
در کربلای پنج و مرحله دومی که گردان وارد عمل شد(حدود ششم تا نهم اسفند 65) طارق که قدری زخم پایش بهتر شده بود و هنوز می لنگید به گردان اضافه شد... و در همان مرحله هم روزگار به عزم جزمش برای رفتن؛ لبیک گفت.
در مدتی که در کرخه بودیم؛ حال عجیبی بر همه مستولی شده بود.
جمعیت باقی مانده از دو عملیات کربلای 4 و 5؛ بسیار اندک و پراکنده بودند. در هر گروهانی؛ همه ی بچه ها در چادرهای یک دسته به راحتی جا می شدند. اغلب در چادرها یکی دو تا از بچه ها بیشتر نبودند. هر از چند گاهی هم چند نفر نیروی تازه و غریبه به جمع اضافه می شد.
قدیمی ترها؛ معمولا دور هم جمع می شدند و از خاطرات روزهای آخر همین دو ماه پیش حرف می زندند. اغلب با هم می خندیدم و بلافاصله گریه می کردیم. همه اش بغض چنگ انداخته بود در گلوهایمان.
بعد از ظهرها و نزدیک غروب سرد زمستان؛ بر روی تپه مشرف به گردان(همان که بین ما و گردان جعفر طیار بود) می نشستیم و به گردان و چادرهای خالی؛ و سکوت غمبار آن چشم می دوختیم و ساکت و بی هیچ حرفی؛ فقط با نگاه هایمان؛ اندوه این جدایی تلخ و دردناک و طولانی را؛ برای هم تعریف می کردیم.
طارق هم همین طور بود... فقط با یک ترجیع بند ثابت که بارها به من گفت... اینکه: دیگر نمی تواند و نمی خواهد زنده بماند!
اسم یک شهید را می آورد که من در خاطرم نمانده. می گفت فلانی که در فتح المبین شهید شد؛ با خودم عهد کردم که تا روزی که جنگ هست دیگر پایم را از جبهه بیرون نمی گذارم... و حالا که محمد توکل شهید شده(محمد توکلی فرد چند روز قبل و در کربلای پنج و در بغل من شهید شده بود) دیگر نمی خواهم زنده بمانم... خیلی هم مصمم و بی هیچ خش و خطی؛ صدایش را با این جمله به گوش من می رساند.
یک روز داشتیم حرف گردان شلوغ و پرهیاهوی کربلای چهار را با هم می زدیم و این که چه روزهایی بود و قدرش را ندانستیم و همه اش از دست رفت.
👇🏾👇
🔅 لابلای حرفها؛ بحث به عملیات کربلای ۴ رسید و به عقب نشینی.
طارق می گفت که در آخرین لحظاتی که خودش را می رساند به دژ و سنگرهای لب آب؛ موسی را می بیند که زخمی شده است. می گفت او را با خودم بردم لب آب و لابلای چولانها.
خوب مخفی اش می کند و به موسی می گوید که از جایش تکان نخورد تا شب دوباره بیاید سراغ او؛ و برگرداند به آن سوی اروند.
طارق به آب می زند و برمی گردد به ساحل خودی.
به سراغ ارشدهای لشکر که خودشان را در آبادان به بچه ها رسانده بودند می رساند( فکر کنم می گفت رئوفی را دیده) از آنها درخواست قایق می کند تا برگردد به خط عراق برای آوردن موسی. اول مخالفت می شود و بعد به او قایقی می دهند(دیگر شب بوده و همه جا تاریک ولی خط کاملا فعال و منورها در آسمان و آتش تیربارها و خمپاره ها هم کاملا و در حجم زیاد؛ خط را هوشیار نگه داشته است.
(یکی از حسرتهای زندگی من اینجاست. من موقع برگشت دو گلوله به کتفم خورد و یکی به صورتم. وقتی در رودخانه شنا می کردم؛ آب مرا به ساحل لشکر شیراز برد و آنها مرا به عقب بردند و من به آبادان و پیش بچه های خودمان برنگشتم... و طارق دست تنها مانده بود برای انجام کاری که در سر داشت... این را خودش می گفت که کاش یکی مثل تو با من می آمد آن سوی اروند)
به طارق دو سرباز وظیفه می دهند تا با قایق برود سراغ موسی. می گوید خودمان را رسانیدم به معبر گردان. آتش مسلسل و منورها حسابی کار را سخت کرده بود. سربازها ترسیده بودند و از قایق پیاده نمی شدند. طارق خودش پیاده می شود و شروع می کند به حرکت در معبر تا خودش را به موسی برساند. عراقی ها متوجه طارق می شوند و به سمت او رگبار می بندند و طارق پایش تیر می خورد. سربازها؛ می آیند و او را بر می دارند و می اندازند در قایق... و حین جدا شدن از چولانها؛ قایق به مجروحی که در چولانها؛ ناتوان و ناامید منتظر جان دادن بوده؛ برخورد می کند و آن مجروح؛ دست خودش را به لبه ی قایق بند می کند.
سربازها مجروح را به داخل قایق می کشند و برمی گردند به سمت ساحل خودی!
و حسرت نجات موسی به دل طارق مانده بود!
و البته به شوخی حسرت بزرگتری هم در دل داشت... این که آن مجروح؛ محمدعلی آزادی بوده که طارق باعث نجات دادنش شده است (ماجرای طارق با ممدعلی در زمان آموزشهای قبل از کربلای4 شنیدنی است و خودش داستانی است دارد شنیدنی )
حمید دوبری
ادامه دارد
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣ 🔻#دلنوشتههای_جبههای شهیدی طارق عطایی حمید دوبری چگونه بال زنم تا به ناکجا
دلنوشته های برادر عزیز
جناب حاج حمید دوبری