eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‍🔻 ما رأیت الا جمیلا..... ......در حالی که نفسش به سختی در می آمد، گفت: دو تا نارنجک زیر کمرم گذاشتم و ضامن هاشونو کشیدم... تکونم بدی منفجر می شم. 😭 کجایند مردان بی ادعا 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
4_702924891808072015.mp3
زمان: حجم: 562.9K
🔴 نواهای ماندگار 💢 حاج صادق آهنگران ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ ⏪ فضا بوی عطر شهیدان گرفت که یارانم از کربلا آمدند ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ 🔻 مدت آهنگ: 7:26 دقیقه کانال حماسه جنوب ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
🍂 یکی دو سال پیش بود که با آقا رحیم قمیشی؛ بحث آقا موسی شد و کلی گفتیم و بغض کردیم. آقا رحیم خاطره ای زیبا از اردویی قبل از جنگ گفت و من هم از اتفاقی عجیب که همان روزها در تهران افتاد و ختم به یاد آقا موسی شد؛ برایش گفتم. هر دو خاطره، در قالب نوشته‌ رد و بدل شده از هر دو بزرگوار تقدیم می شود.
❣ دل نوشته و خاطره‌ی آقا رحیم قمیشی حمید جان! امشب دلم کمی گرفته خودم هم نمی دانم چرا؟ فقط می دانم ما یک فریب نبودیم ما یک فریب نیستیم... آن روز که دیدمت حس عجیبی داشتم چقدر صحبت هایت برایم آشنا بود چه رنگ و بوی آشنایی داشت گفتی که تو هم موسی را دیده بودی آن لحظه های آخری به تو گفته بود بچه ها را نمی توانم تنها بگذارم راستی حمید! قبلا نگفته بودی موسی معلمت بوده نشد بگویمت آن روز... من و موسی قبل از جنگ یک بار با هم کوهنوردی رفته بودیم، کوله خیلی سنگین را او برداشت، و یک روز تمام گرم را توی اشترانکوه سرگردان بودیم! من بریده بودم حسابی، ولی موسی فقط لبخند می زد و به من امید می داد. هر دو تشنه بودیم، ولی او از آب قمقمه اش نخورد، حتی یک قطره... گذاشت برای من! عصر بود رسیدیم به یک جوی باریک آب، من حمله کردم به نوشیدن، و موسی به من خندید... نمی دانستم چرا؟ حمید! آن روز عملیات کربلای چهار ساعت حدود 11 بود که من هم موسی را دیدم... نگفتی تو چه ساعتی دیده بودیش، وقتی تو موسی را دیدی لبهایش خشک بود؟ چشم های درشتش مضطرب بود؟ من که دیدمش آن طوری بود، بادگیر سبزآبی ای تنش بود، می دانست وسط محاصره ایم. من ترسیده بودم ولی موسی نه! قرار شد به دو جهت برویم، موسی گولم زد، حمید! طرف آسان را داد به من طرف سخت را خودش برداشت گفتم موسی آن طرف عراقی ها زیاد هستند چیزی نگفت... لابد توی دلش خندیده بود! نیم ساعت بعد که من توی دست عراقی ها دست هایم بسته بود فقط صدای تک تیرهایشان را می شنیدم که به مجروح ها می زدند... نمی دانم کدامش سهم موسی شد! حالا به من می گویند شما یک فریب بودید... من باور نمی کنم. نمی خواهم زندگی ام را یک فریب حس کنم. شک ندارم تو هم باور نمی کنی! ما فریب نبودیم، حمید! راستی آخر داستان کوهنوردی را نگفتم برایت موسی از آن جوی باریک و آب گوارایش نخورد. ولی من خیلی خوردم، بعدش من شکم درد گرفتم! قبلش از تشنگی به خودم می پیچیدم حالا از زیاد خوردن آب! موسی خیلی به من خندید، او تنها یک کف دست آب خورد... صاف یادم هست. فقط یک کف دست! بعدش راه افتادیم... او حالا کوله من را هم حمل می کرد. یک ساعت نشد که رسیدیم به یک دریاچه بزرگ خیلی بزرگ و زیبا خیلی چشم نواز به رنگ آسمان، آبی پر از مرغابی های قشنگ و یک دنیا آب زلال موسی پرید توی آب... حمید! به نظرت بچه های شهید همین طور نبودند؟ یک کف دست بیشتر نخوردند تا برسند به دریا همان دریای آبی همان که صبح ها رویش مه می شد و مرغابی ها آواز می خواندند همان که خیلی زلال بود... حمید جان! تو هم به من بگو بگو ما یک فریب نبودیم بچه های شهید یک فریب نبودند موسی یک فریب نبود! بگو حمید امشب دلم کمی گرفته! نمی دانم چرا؟ @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 🔻 این هم نوشته ی من (حمید دوبری) برای آقا رحیم... به خیال خودم می خواستم آرام بشود ولی خودم آشفته و بغض آلود و منگ شدم. هنوز هم بدون بغض نمی توانم مطالب آقا رحیم و خودم را بخوانم. .. ما نیمه های ناقص عشقیم و تا هست از نیمه های خویش دور افتادگانیم با هفتخوان این تُو به تُویی نیست، شاید ما گمشده در وادی هفتاد خوانیم سقراط را بگذار و با خود باش. امروز ما وارثانِ كاسه های شوكرانیم یك دست آوازی ندارد نازنینم ما خامشان این دست های بی دهانیم افسانه ها،‌ میدان عُشاق بزرگند ما عاشقان ِ كوچك ِ بی داستانیم حسین منزوی .......................... عجب حکایتی! آقا رحیم... من خیلی خیلی کم خواب می بینم... آنقدر کم؛ که گاهی اصلا یادم می رود چه زمانی بوده و چند وقت پیش؛ که در خواب؛ رؤیایی دیده ام. دیروز حس غریبی داشتم. مثل آدمهای چیز گم کرده بودم. گیج و منگ. شب که صدای برادرم "نهنگ تنها"* را شنیدم؛ تمام آن سرگشتگی روزانه ام مصداق خودش را پیدا کرد. دیشب خوابی دیدم. بعد بیدار شدم و مجددا خوابیدم و باز همان خواب بود و... من! صبح اصلا یادم رفته بود تا این که متن شما را خواندم... و مثل شکست یک سدّ؛ صحنه های آن خواب جاری و در ذهنم زنده شد! شاید خواب بی ربطی بود... نمی دانم! در خواب؛ انگار دنبال جایی و یا کسی می گشتم. بعد در پارکینگ ساختمان یک نفر را دیدم. به سرعت بغلش کردم و زار زار در آغوشش گریستم... و گریستم! دستش را به کمر و شانه ام که می مالید گفت: اینهمه دنبال من گشتی تا بیایی و گریه بکنی!؟ بیدار شدم. بغض کرده بودم و مغموم. دوباره خوابیدم... و دوباره گشتم... و دوباره دیدمش و دوباره گریستم! ............................... موسی معلم من نبود. من از بدو تولدم؛ مستاجر به دنیا آمده ام... و تا حالا هم هنوز مستاجرم. سال 56 از چهارشیر به خیابان منصوری پشت هنرستان صنعتی نقل مکان کردیم. به مدرسه سالاری رفتم و نام نویسی کردم. مدرسه با خانه ی موسی و مسجد حجازی؛ تقریبا همسایه بود. موسی را نمی دانم در مدرسه؛ وقتی می آمد و بچه های درسخوان را پیدا می کرد و به مسجد می کشاند و تئاتر و فوق برنامه برایمان می چید آشنا شدم؛ یا خودم با دوستی که اهل مسجد بود؛ در مسجد حجازی دیدم و آشنا شدم... ولی چه فرق می کند!؟ او یک معلم با نگاهی عمیق؛ و صدایی رسا و نافذ بود. هیجان سخنرانی هایش هنوز در وجودم می رقصد... و آن غفیله خواندنهایش با صدای بلند: وَذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغَاضِبًا فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ فَنَادَىٰ فِي الظُّلُمَاتِ أَنْ لَا إِلَٰهَ إِلَّا أَنْتَ ... و بعد انقلاب شد و بعد جنگ... و ما ادراک ما جنگ و موسی... و کربلای 4 فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِيَ يَا مُوسَى... و او و خدایش و او و چه آتشین ماجرایی و چه آتشی و چه طوری ... چه آفتی چه بلایی. و چه قراری و چه قراردادی: فَلَمَّا قَضي‏ مُوسَي الْأَجَلَ وَ سارَ بِأَهْلِهِ آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً قالَ لِأَهْلِهِ امْکُثُوا إِنِّي آنَسْتُ ناراً لَعَلِّي آتيکُمْ مِنْها بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ لَعَلَّکُمْ تَصْطَلُونَ ...... رحیم جان! شاید من نااهل بوده ام و موسی خبری برایم از آن آتش عشق و شوریدگی نیاورد. و شاید آنقدر سرد بودم که گرمایی نبخشید. و شاید و هزار شاید و اما و ولی! می خواستم که ولوله برپا کنم ولی... با شورِ شعر محشر کبرا کنم ولی... با نی به هفت بند غزل ناله سر دهم با مثنوی رهی به نوا وا کنم ولی... ... تا باز روح قدسی حافظ مدد کند دَم می زدم که کار مَسیحا کنم ولی... فریاد را بکوبم پا بر سر سکوت یا دست ِ کم به زمزمه نجوا کنم؛ ولی... دل بر کنم از این دل مرداب وار تنگ با رود رو به جانب دریا کنم ولی... این بی کرانه آبی آیینه ی تو را با چشمِ تشنه، سیر تماشا کنم ولی... «باید» به جای «شاید» و «آیا» بیاورم فکری به حال «گرچه» و «اما» کنم؛ ولی... قیصر امین‌پور ..................................... رحیم عزیزم! ما اگر در سراب هم زیسته باشیم؛ حقیقت عشق را و حقیقت موسی را و حقیقت اسماعیل را و حقیقت عشقبازی با مرگ را و رقصیدن پنجه در پنجه ی رنج را و آتش و خون را و حقیقت جنون را و لیلایی را و شبهای یوسفی ِ در چاه را و دلدادگی ِ زلیخا را و شوریدن بر تفرعن را و خشک ماند در دریای وسوسه را و عشق را و عشق را و عشق را... چشیده ایم دیده ایم شنیده ایم! ما؛ ذرات هوایی را تنفس کرده ایم که از بازدَم هزارهزار عاشق؛ معطر بود و از چهچهه ی هزارهزار قناری بی قرار؛ مست! چه فرق می کند که برای ما؛ کسی سند بیاورد از هزار دروغ!؟ و صد هزار فریب؟ وقتی که ما از تیغ آخته و درخشان مرگ؛ بوسه گرفته و در هوسناکی طلبش؛ رها کرده ایم!؟ بگذار از ایستگاه فضایی تصاویر زمین آبی ما را ضمیمه کنند برایمان؛ و بگویند همه ی این همهمه ها در این یک ذره نقطه ی آبی رنگ است... و بخندند به ما! به ما
یی که کهکشانها را با هر تیر رسام تجربه کرده و شمرده ایم... بگذار از نَوَد بگویند برادر. صد در جیب لباس خاکی ما؛ سالهاست که خانه دارد! ما؛ مستان باده نچشیده ی خرابات نشین عالم غفلتیم عالم فخرهای طبق طبق از ماشینهای میلیاردی و خانه های متری لات و هبل و عزی تومن! ما رقصنده های عریان با مرگیم بگذار همخوابه های با زندگی قاچاقی؛ جنسشان را با ردا های بی چاک و آستین؛ مبادله کنند. ما مریم های آبستنِ عیسی هایِ بی معجز زمانیم راهی به سیرک مجمع طبیبانِ شعبده باز نداریم... دَم مسیحایی را با کپسول اکسیژن چه نسبت است!؟ قصه نگویم برادر... ما خودمان افسانه و افسانه خوانیم خودمان دروغ بزرگ روزگار و کلا و حاشای زمانه ایم ما ناممکن ممکناتیم... اثباتمان؛ اسباب تعقل در جهاز ندارد. دخترکان بی شوی، مادر شده پدران خردسال ِ پیران دنیا دیده... ما ندید پدید های چشم دل سیر عصر مصرف گرایی هستیم فروشگاهمان "مال" نیست؛ جان است! ... دنیای کوچک و ساده ما؛ بگذار در و دیوارش از گونی باشد محض تفریح خلایق صاحب برج و بارو... ما که حالمان به راه است و عیشمان مدام! @defae_moghadas2
🔻 یادش بخیر یکروزی توی عقب نشینی رفیق ام تیر خورد افتاد، بهش گفتم جان مادرت بلند شو بیا. ... خندید و بهم گفت علی! جان مادرت تو برو منم بعد میام.... به گفته اش عمل کرد، ولی 6 سال طول کشید تا استخوان هایش آمدند و مشتی از لباسش. وقتی دیدمش خود خودش بود بخدا. ولی کوچک شده بود اندازه یک متر، اون جوان رعنا....😭 @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 شهید وحید طیبی سید عباس امامزاده با وحید طیبی، تازه رفیق شده بودم، به دسته ما آمده بود، بعنوان معاون دسته. پسر شجاعی بود و جدی. در هفته، یکی دو روز، مامور بردن بچه ها به صبحگاه بود. کمی برگردیم قبل تر..... من، ماموریت اولم بود که با گردان رزمی به منطقه اعزام می‌شدم. قبل از آن شش ماه قرارگاه نصرت بودم......پدرم در سفری به آبادان که مقر ما بود آمد و مقداری پول و یک پیراهن و یک ساعت کاسیو مشکی کرنومتردار و آلارم دار، که اون زمان تازه به بازار آمده بود، برایم آورد..... همیشه ذوق زده بودم، از ساعتی که چراغ کوچکی هم داشت و حسابی لذت می‌بردم.. بگذریم... یک شب، قبل از خواب، سید وحید طیبی گفت: سید عباس، فردا باید صبح بچه ها رو ببرم صبحگاه، لطفاً ساعتتو بده امانت که با آلارم اون بیدار بشم، من هم ساعت رو از دستم باز کرده و بهش تحویل داده و گفتم، ولک! مواظبش باش، این هدیه پدرمه....خلاصه خندیدیم و رفتیم خوابیدیم. صبح اومد بیدارمون کرد.. اوه اوه اوه... من همیشه آدم تنبلی در بیدار شدن صبح بودم و حالا هم بین خودمون باشه همینطورم😜 با هر مکافاتی بود، بیدار شدم و رفتیم در حیاط مدرسه که مقرمون بود، صف طویل توالت ههههه ایستاده هم چرت میزدم.... بعدش رفتیم وضو و نماز ووووو به صف همه صبحگاه...... از مقر که می‌زدیم بیرون، اکثرا در جاده بین آبادان و خرمشهر که کنار مدرسه یا همان مقرمان بود، می‌دویدیم.....اما اینبار سید وحید گفت، بچه ها میریم داخل خیابانهای اطراف مقر و میدویم..... یک دو سه چار یک دو سه چار روپ روپ روپ روپ روپ روپ روپ روپ وحید یه پیراهن کماندویی که همیشه میپوشید، تنش بود و شعار می‌داد و ما تکرار میکردیم... رفتیم و رفتیم.... تا صدای انفجاری از دور به گوش رسید....اما محل نداشتیم، چونکه عادی بود.... اما دوباره، با فاصله کمی، باز صدای انفجاری ولی این‌بار کمی نزدیک تر آمد.. دوباره با همان فاصله زمانی، انفجاری نزدیکتر...... متوجه شدیم که دشمن در حال ریختن کاتیوشا است و بطور خطی دارد آتش میریزد..... سید وحید، بلافاصله به بچه ها گفت همگی داخل جوی های آب خالی، که در محوطه میدانی که وسط آن یک منبع آب بود، برویم، جوی‌های شرکت نفتی، بزرگ بودند و همه بچه ها تقریبا سنگر گرفته بودند..... سید وحید با نترسی خاصی، مراقب بود که کسی بیرون نماند و یا سرش را از روی کنجکاوی، بالا نیاورد...