❣وصیتی تأمل برانگیز
بر روی مزار یک شهیـد :
ای بـرادر ؛
کجا میروی ؛ کمی درنگ کن
آیا با کمی گریه و یک فاتحه شما
بر مزار من و امثال من
مسئولیتی را که با رفتن خود
بر دوش تو گذاشتهایم
از یاد خواهی بُرد یا نه !
ما نظارهگر خواهیم بود که تو
با این مسئولیت سنگین چه خواهی کرد.
رضا نادری در عملیات مرصاد در تنگه طرح چهار زبر را مطرح کرد و اولین کسی بود که تنگهی مرصاد را بست و منافقان را غافلگیر کرد و از همانجا در ۶۷/۵/۵ راهی آسمان شد.
#مسئول_اطلاعات_تیپ۱۲قائم
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ داماد در غسالخانه
على كتانی در ۳ تیر سال ۱۳۶۰ در عملیات شناسایی محور فیاضیه آبادان بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید.
پیکر پاک شهید را، که برای غسل و کفن به غسالخانه آوردند، من در کنارش بودم. آنقدر پیراسته و تمیز بود که گویی شهید را از مجلس دامادی به غسالخانه آورده بودند. احتمالا همان روز یا روز قبلش به آرایشگاه و حمام رفته بود.
علی ذیل وصیت نامه اش جمله ای نوشته و نام من و صادق را آورده بود که نمی دانم چرا فلانی و فلانی به من کم توجهی میکنند.
..و اکنون چقدر محتاج توجه و شفاعت علی کتانی هستم که در لحظات احتضار و قبر و صراط و حساب کمی به من توجه کند و شفاعت نماید.
"طوبى لهم"..
علیرضا مسرتی
از کتاب دِین
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ پرستار کشیک خوش ذوق......
✍ اعزام به بهشت....
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ مدارک شهادت غیور اصلی و جراحت سردار احمد غلامپور در یکی از بیمارستانهای اهواز
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 شهید علی قنواتی
مصطفی صالح زاده
پنجشنبه ای من و امیر علم برای شرکت در مراسم دعای کمیل بچه ها به سوسنگرد رفتیم.
علی قنواتی را دیدیم لباس نظامی سپاه پوشیده بود و گفت بیایید شام ماهی بخوریم. فرهاد شیرالی و بقیه بچه ها هم بودند و همه از آن ماهی خوردند.
بعد از شام داستان گرفتن این ماهی ده کیلویی و گلی شدن لباسش را که تازه پوشیده بود تعریف کرد و گفت: "هر وقت لباس های تمیز و اتو کشیده می پوشم یک اتفاقی می افتد که لباسهایم کثیف می شود. همین چند روز پیش رفته بودم شناسایی که عراقی ها ما را دیدند و شروع کردند به زدن خمپاره ۶۰ و تیربار. ما پشت یک تل خاکی پناه گرفتیم و تمام لباس هایم پر از خاک شد. نمی شود ما یک روز خوش تیپ بمانیم. "
از کتاب دِین
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
👇👇
برادر سوداگر نقل می کند: «شوخی های بامزه على قنواتی در موقعیت های مختلف هیچگاه از یاد بچه ها نمی رود.
علی، خیلی به تمیزی و اتوی لباسش اهمیت می داد و تا آنجا که شرایط اجازه می داد نمیگذاشت کثیف و آلوده شوند.
آنروز لباس نظامی و تجهیزات که گرفت، به شوخی می گفت: من دیگه سرهنگم. شما باید از من اطاعت کنید.
وقتی به شهادت رسید و برای مراسم بزرگداشت او به منزلشان رفتیم، متوجه شدم علی این شوخیها را در خانه هم داشته است.
مادر او با لهجه محلی اش می گفت: پسرِ سرهنگوم، علیِ سرهنگوم.»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ شهید ناصر صدرالسادات
✍ وقتی به یاد ناصر می افتم، وقتی قیافه ناصر در ذهنم نقش می بندد، به دنبال او جلال هم هست.
با ناصر از قبل از انقلاب آشنا بودم، ولی توجه من به او با شروع جنگ آغاز شد. از اول جنگ به هر طریق بود فعالیت می کرد. با رفتن حسین علمالهدی به هویزه، سید ناصر و سید جلال به آنجا رفتند و مشغول تدارکات شدند. بعد هم که حمله هویزه اتفاق افتاد و عده زیادی از برادران شهید شدند، چند نفری جان سالم به در بردند که از جمله آنها ناصر و جلال بودند. اینجا بود که ناصر و جلال تنها شدند.
خلأ وجود سید محمدعلی حکیم، حسین علم الهدی، و دیگر شهدای هویزه را هیچ کس و هیچ چیز نمی توانست جبران کند. آری، جلال و ناصر یادگاران حماسه هویزه بودند. بعد از حمله هویزه، سید جلال و سید ناصر بچه های هویزه را جمع کردند و با کمک آنها یک سری مین در جاده های تدارکاتی عراق کاشتند. بعد ناصر مدتی آمد و در روابط عمومی بسیج در اهواز در قسمت نوار خانه مشغول شد. او می خواست پس از ماهها فعالیت شبانه روزی کمی به خودش برسد. می خواست مدتی مطالعه کند که ناگهان خبر شهادت سید جلال را به او دادند.
فکر نکنم بتوانم حالات ناصر را دیگر شرح دهم. فقط کسی می تواند او را درک کند که جای سید ناصر باشد، یعنی با یک نفر چندین سال، آنقدر دوست شده باشد که دیگر نتوان بین آنها خطی از جدایی پیدا کرد و بعد صبح یک روز خبر شهادت یکی از آنها را به دیگری بدهند.
آری ناصر تنها، تنهاتر شد...
ادامه 👇🏾👇🏾
✍ اگر بهتر به اعمال و رفتار سید ناصر توجه می کردی، در او حالت انتظار عجیبی می دیدی. یادم هست روزی در میان چند نفر از برادران با خنده ولی کاملا امیدوار گفت: «اگر کسی بتواند برای ما کاری بکند، او فقط سید جلال است.» این بود که دیگر نتوانست در روابط عمومی بسیج در اهواز بماند و به سوسنگرد آمد و مسئول روابط عمومی سوسنگرد شد.
اگر بخواهم کمی از حالات اخلاقی سید ناصر بگویم، اولین چیزی که در ذهنم مجسم می شود محبتی بود که در او موج میزد و اگر کاری برای او می کردی، امکان نداشت که آن را برایت جبران نکند.
بعضی اوقات آنقدر محبت می کرد که از دستش ناراحت میشدی. اگر کاری به او محول میکردی، حتما انجام می داد. چیز دیگری که خوب یادم هست، نماز ناصر بود.
هنوز گریه های او در ذهنم هست و هنوز تکانهایی که در حال گریه کردن در نماز می خورد در ذهنم است. هنوز العفو العفوهایش و یا رب یا رب گفتن هایش در ذهنم است. چقدر خاشع، چقدر خاضع، چقدر مخلص!
از شجاعتش بگویم؛ در حمله سی و یکم، که غرب سوسنگرد آزاد شد، او هم با گروه ما در حمله شرکت کرد. با اینکه ما را پشتیبان گذاشته بودند، یادم هست که او در موقع حمله از گروه اول تهاجم هم جلو زد. ای کاش ناصر را شناخته بودم و درباره او چیزی مینوشتم. وقتی ناصر را شناختم که دیگر دیر بود؛ وقتی ناصر را شناختم که دیگر در میان ما نبود؛ وقتی ناصر را شناختم که به ملکوت اعلی پیوست؛ وقتی او را شناختم که نظر به وجه الله می کرد و بالاخره در صبحگاه روز ۲۷ ماه رمضان سال ۱۳۶۰ به آرزوی خود که شهادت در راه خدا بود رسید.
خدا ان شاء الله این توفیق را به ما بدهد که بتوانیم راهشان را ادامه دهیم. گوارایش باد شربت شهادت.
سردار شهید حمید رمضانی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣