5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ پیش بینی
شهید حاج #اسماعیل_فرجوانی
از مبارزه گسترده با آمریکا و لزوم تقویت نیروی نظامی و کسب تجربه و آمادگی همه جانبه در برابر استکبار جهانی.
#جزیره_مجنون
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
3.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ دست به دامن شهدا
❣ شهید تهرانی مقدم
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ گاهی وقتها
ما عکسها را میسوزانیم
و گاهی عکسها ما را ...
لحظهای به این عکس خیرهشو
پیکرهای بر زمینِ نمناک مانده
و خـون جـاری از آنها را
با نگاهِ رزمنده خیره شده
به خودت را تصور کن ...
راستی عجیب هوای عکس بارانیست!!
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
2.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ جنگ شروع شد
شرائط جوری رقم خورد که مردم مجبور به ترک شهر شدند ولی، ماندند بسیار افرادی با خانواده در شهر
از خانواده رزمندگان و نترسیدند
ماندند به پشتیبانی فرزندان شان
داستان شهر جنگی ،
داستان دفاع مقدس است
#آبادان #جنگ #دفاع_مقدس
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🍂
🔻 من با تو هستم 3⃣1⃣
خاطرات همسر سردار شهید
سید جمشید صفویان
اگرچه حضورش در خانه خیلی کم بود ولی در همان فرصت کم آنقدر شاد و سرحال بود که جبران تمام نبودن هایش را می کرد.
وقتی از جبهه بر می گشت، چند روزی را که در شهر بود از صبح تا شب مشغول کارهای کمیته بود و شب هم وقتش با جلسات قرائت قرآن مساجد مختلف پر می شد. قبل از اذان مغرب، یک جلسه قرآن و آخر شب هم جلسه دیگری داشت.
به طبیعت و گل و گیاه علاقه داشت به همین علت، گاهی جلسات کاری را در باغ و کنار رودخانه تشکیل می دادند و هر فرصتی هم که دست میداد به صورت خانوادگی با دوستانش بیرون می رفتیم.
یک روز کله پاچه خرید و داد به مادرم که برای جلسه شان آماده کند. من هم ظروف و وسایل چای را آماده کردم. موکت زیر پایمان را هم جمع کردیم که ببرد. یک ماشین تویوتا آمده بود که وسایل را ببرند. من کلاس خیاطی داشتم و وسایل را که آماده کردم، رفتم که به کلاسم برسم. در بین راه یکی از آشناها مرا دید و با کنایه گفت: «بایه پاسدار عروسی کردی! دیگه همه چیز بهتون میدن..... حالا هم شوهرت یه موکت آورده، برو ببین!»
با تعجب پرسیدم: «موکت دادن؟!» بعد یادم آمد و گفتم: «خدا خیرت بده... شوهرم امشب مهمان داره و اون هم موکت زیر پای خودمونه، جمع کرده که بره، با کلی وسیله و ظرف که فردا باید همه رو بشورم.
با اینکه برنامه شان کنار رودخانه بود؛ اما وقتی برگشت کاملا مرتب بود. انگار که در یک مهمانی رسمی شرکت کرده بود. خیلی به نظافت و مرتب بودن ظاهر اهمیت می داد. همیشه یک شانه و عطر در جیبش داشت. هیچ وقت من بوی عرق او را استشمام نکردم. حتی وقتی که تازه از جبهه می آمد، بوی خاک جبهه و عطر گل محمدی میداد. وقتی که می رسید حتما بلافاصله استحمام می کرد و موهای سروصورتش را مرتب می کرد و کفش هایش را واکس می زد. "
با اینکه لباس های گران قیمت نمی پوشید ولی همیشه تمیز و اتو کشیده بودند و بوی عطر می دادند. به من هم می گفت که: «زن باید در خانه حتما آرایش کنه و بهترین لباس ها رو بپوشه. وقتی لباس نویی برایم می خرید اصرار می کرد که همان موقع بپوشم ومیگفت که:" لباس نو زیبا برای داخل خونه است نه بیرون!"
آخر شب در اوج خستگی، تازه مشغول مطالعه می شد. کتاب و تفسير قرآن می خواند و مطالبی برای سخنرانی هایش آماده می کرد. بعضی مواقع هم که فرصت کافی نداشت از من می خواست که مطالبی را برایش یادداشت برداری کنم. سخنرانی هایش جذاب و شنیدنی بود. یک روز قرار بود استاد فخرالدین حجازی در مسجد جامع دزفول سخنرانی کند. چون وقت گذشته بود و آقای حجازی نرسیده بود از سید جمشید درخواست می کنند که به جای ایشان سخنرانی کند. در بین سخنرانی سید جمشید، آقای حجازی از راه می رسد و در آغاز کلامش می گوید:" هرچه من باید می گفتم این جوان رزمنده به خوبی بیان کرد..."
همراه باشید با قسمت بعد 👋
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
با سلام و عرض ارادت خدمت همراهان کانال و همچنین خوانندگان خاطرات همسر شهید صفویان
با توجه به دلایلی ادامه ارسال این خاطرات امکان پذیر نخواهد بود.
❣ داشتم به گلدان ها آب می دادم و از غم دوری محمد، با گل های شمعدانی درد دل می کردم که صدای چرخش کلید در حیاط خانه توجه ام را به خودش جلب کرد.
اول فکر کردم حاج آقاس که از مغازه برگشته؛ نگاهی به ساعت انداختم و دیدم هنوز وقت آمدنش نشده. در همین حال بودم که نگاهم از پشت پنجره به درب حیاط دوخته شد.
همین که در باز شد، قامت رشید و بلند محمد را در قاب درب دیدم. با لباس های بسیجیِ کره ای و سر و صورتی خاک آلود و موهای پریشان.
یک پایش پوتین داشت و پای دیگرش از قوزک با یک باند سفید بسته شده بود.
بی اختیار فریاد زدم: «یا ابوالفضل!» و سراسیمه خودم را از هال به حیاط رساندم.
محمد لی لی کنان داشت وارد خانه می شد که در آغوش فشارش دادم و سر و رویش را غرق بوسه کردم.
🔹محمدجان فدات بشم پات چی شده؟!
🔸هیچی مادر از دکل دیدبانی پریدم پایین، شیشه پایم را بریده.
🔹محمد، جان مادر راستش رو بگو!! شده اون بار که مجروح شدی؟!
🔸نه مادر چیزی نیست... زود خوب میشه.
منتظر توضیحاتش نماندم و رفتم گوشی تلفن را برداشتم و به حاجی گفتم که بیا محمد زخمی شده ببریمش دکتر.
حاجی سریع خود را به خانه رساند.
در بیمارستان افشار دزفول بود که متوجه شدیم ترکش به قوزک پایش اصابت کرده و قوزک را از جا کنده است.
در راه برگشت حاجی به محمد گفت:
«بابا با این وضعیت دیگه بهت اجازه نمیدم بری جبهه.»
چین ناراحتی بر پیشانی محمد نشست و گفت:«چرا نزاری برم! الان که دین خدا و ولایت به من احتیاج داره، نمیخوای اجازه بدی برم؟!»
آن قدر گفت که حاجی عصبانی شد و گفت محمد برو ولی شهید شدی دنبال جنازه ات نمی آیم.
محمد لبخند دلنشینی زد و گفت:«بابا مگه قراره شهید شدم جنازه ام بیاد که دنبالش راه بروی...»
این را گفت و چند روز بعد راهی جبهه شد.
از آن روز که محمد رفته سی و سه سال می گذرد و سی و سه سال است که حسرت قدم برداشتن پشت تابوتش بر دل خیلی ها مانده است...
✅راوی: مادر شهید محمد بهروان
📝باز آفرین خاطره: عظیم سرتیپی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣