eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣️ در بعضۍ عملیات ها بھ دلیل ڪمبود وقت، یڪی درازڪش روۍ سیم‌هاۍ‌خاردار قرار می‌گرفت تا سایر رزمنده‌ها از روۍ جسم او بگذرند.. گردان تا بخواھد از او رد شود، فرد بر اثر جراحات فراوان شهید میشد..:)🕊💔 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۲۵ ساله بود که با همسر یکی از شهدا ازدواج کرد. برای عروسی اش علاوه بر میهمانان یک کارت دعوت نیز برای حضرت زهرا(س) مینویسد و به ضریح حضرت معصومه می اندازد شب حضرت زهرا(س) را در خواب میبیند. میگوید: خانم!میخواستم احترام کنم حضرت زهرا(س) پاسخ میدهند مصطفی جان! ما اگر به مجالس شما نیاییم به کجا برویم؟ امام خطبه عقدشان را خواند مصطفی گفت آقا ما را نصیحت کنید امام به عروس نگاهی کرد و گفت :«از خدا میخواهم که به شما صبر بدهد.» سه روز بعد از عروسی دست همسرش را گذاشت تو دست مادر و گفت دلم میخواهد دختر خوبی برای مادرم باشی بعد هم آروم و بی صدا رفت، بدون عمامه بدون سِمَت مثل یک بسیجی اول ستون راهی عملیات شد بعد از مدتی نیروها از هر طرف محاصره بودند مصطفی زیر لب قران میخواند دشمن بالای تپه را بسته بود به رگبار دستور عقب نشینی صادر میشود اما او همچنان مقاومت میکند تا اینکه گلوله ای از پشت سر به جمجه اش اصابت میکندو زمانی که فقط دو هفته از ازدواجش میگذشت به آرزویش ، شهادت و جاویدالاثر شدن ، رسید. فرمانده لشکر امام حسین علیه السلام شهادت:۱۵مرداد۶۲_والفجر۲ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 9️⃣9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ تا فردا كه با فرمانده سپا
❣️ 🔺 0️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ از دور يك سياهي به سويشان ميآمد. نزديك تر كه شد، بوعذار را شناختند. همان اسلحه اي را كه از حسين گرفته بود،دستش بود. لبخندش به دل مينشست. انگار همه راه را دويده بود. كنار حسين نشست. گفت:« عراقيها ً اصلا جابه جايي نداشتند. هنوز از همين جاده جبهه جفير را تدارك ميكنند. دو كيلومتر جلوتر به يك سه راهي خواهيد رسيد كه تردد در آن جا بيشتر است.» حسين نگاهي به مين ها انداخت. خستگي مسيري كه از سر شب پيموده بودند، به تنشان نشسته بود. برخاست و موشك انداز آرپيجي را روي دوش انداخت تا بقيه تكليف خود را بدانند. مينه اي ضد خودرو سنگين بودند. از محلي كه ديگر قادر نبودند با اتومبيل حركت كنند، نزديك به پنج كيلومتر پاي پياده مين ها را حمل كردند. بوعذار كه پا به پاي حسين حركت ميكرد، سر صحبت را باز كرد:« از وقتي كه با شما كار ميكنم، احساس ديگري پيدا كرده ام. مطمئن باشيد تمام تجربياتم را دراختيار شما ميگذارم.» - من به افرادي مثل شما افتخار ميكنم. بوعذار در تاريكي رو كرد به حسين و ادامه داد. - اين حرف را از ته دل ميزني؟ حسين؟ حسين نگاهي به او انداخت. «چرا بوعذار اين سؤال را پرسيد. شايد به اين خاطر كه فاصله اي كاذب ميان خود و ديگران احساس ميكند.» حسين اين نگاه او را ديشب هنگام نماز هم ديده بود. احساس ميكرد اين مرد پا به دنيايي نهاده كه براي خودش هم قابل باور نيست. اگر نگاههاي مشكوك بوميها متوجه او نبود، اين سؤال را از حسين نميپرسيد. - سعي كن پاسخ اين سؤال راخودت پيدا كني. تو ميتواني بسياري از مشكلات خود را در اين شبها حل كني. - من در اين تاريكي احساس غربت نميكنم. هرگز ازعراقيها، كه دشمن من به حساب ميآيند، واهمه اي نداشتم. من هميشه درتعقيب و گريزهايي بوده ام كه نتيجه كار قاچاق است. - وقتي به خود مسلط باشي، ديگر ترسي سراغت نخواهد آمد. - من هيچگاه نترسيده ام، اما هميشه دنبال گمشده اي در زندگي بودم كه اكنون اسم آن را هدف ميگذارم. صدايي متوقفشان كرد. قدوسي جلو آمد و گفت:«گمانم به سه راه رسيده ايم.» - تردد آنها نيمه شب كمتر ميشود. بوعذار در تاريكي به دور دستها خيره شد. علامت مشكوكي نميديد. دوري زد و گفت:« هنوزبه جاده اي كه دنبال آن هستيم، نرسيده ايم.» و بعد مسير را مشخص كرد و راه افتاد. جاده را كه ديد، سرعت گرفت. حسين خود را به او رساند. رسيدند به جاده اصلي جفير. از دور اتومبيلي چراغ روشن ميآمد. همه دراز كشيدند تا اتومبيل بگذرد. حسين دويد وسط جاده. شروع كرد به كندن. بقيه نيز چنين كردند. مين ها را به فاصله چند متر به صورت پراكنده كار گذاشتند و به سرعت از آنجا دور شدند. بوعذار به سمت جاده بعدي رفت و آن جاده را هم مين گذاري كرد. به فاصله پنجاه متر از جاده، پشت تلي از خاك كمين كردند. از دور صداي اتومبيلي شنيدند. حسين به جاده خيره شد. لحظه اي بعد نوري قرمز و سفيد قسمتي از جاده را روشن كرد. اتومبيل عراقي در آتش ميسوخت. قدوسي دستش را گرفت و گفت:«بايد اينجا را ترك كنيم. ممكن است گشتيها برسند.» - بگذار طعم پيروزي را حس كنم. اگر آنها را در اين منطقه زمينگير كنيم، ديگر به راحتي به روستاها نخواهند رفت. هنوز يك جاده ديگر باقي مانده بود. اولين شبي بود كه توانستند كليه جاده هاي منتهي به جبهه جفير را مين گذاري كنند. اين عمل ميتوانست براي شبهاي متوالي ادامه يابد و تردد عراقيها را با مشكل مواجه سازد. از دور چراغهاي روستاي رفيع به چشم ميخورد. هنوز مردم در اين روستاها زندگي ميكردند. حسين نگاهي به نيسي انداخت و پرسيد:«حاج طاهر اين جا زندگي ميكند؟» - بله. - تا نماز صبح يك ساعت وقت داريم. بهتر است برويم منزل ايشان. نيسي به روستا كه رسيد، بي توجه به پارس سگها جلو رفت و در منزلي را زد. حاج طاهر خوابآلود فانوس در دست در را باز كرد. چشمش كه به آنها افتاد، خواب از سرش پريد. يونس و نيسي را شناخت. حسين با گشاده رويي او را در آغوش گرفت. اولين بار بود كه با او مواجه ميشد، اما درباره اش بسيار شنيده بود. حسين ليست افرادي را كه بين عشاير هويزه شناخته شده بودند، تهيه كرده بود. از اولين روزي كه وارد هويزه شد، آشفتگي روحي مردم او را به فكر انداخته بود. براي حفظ مردم منطقه بايد نيازهاي اوليه آنها را فراهم مي كرد. روز گذشته كه از شط علي برميگشت، با يك نفربر عراقي مواجه شد كه به روستايي ميرفت. عراقيها هر روز به اين روستاها ميرفتند و مردم را دعوت به همكاري ميكردند. حسين وارد اتاق كه شد، در روشنايي نگاهي به حاج طاهر انداخت و گفت:«ميبخشيد كه بي وقت مزاحم شديم.» - سر شب كه از كنار روستا رد ميشديد، متوجه شدم. دلم ميخواست با شما همراه شوم. بوعذار را كه ديدم، دلم قرص شد. اگر شما بخواهيد ميتوانم در خدمت باشم. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۰۰
ایها الارباب دوری از صحن شما با زندگی ام جور نیست صبحم بنام تو 🌹 از دور ســـلام ... 🌼صَلَّ اللّهُ عَلَیْک یاٰ اَباعَبدٍاللّه https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
تنها راه سعادت رسیدن به کمال بندگی خداست و بندگی او در اطاعت از اوامرش و ترک نواهیش میباشد همه دستورات اسلام در این دو جمله خلاصه میشود «فرمانبرداری از خدا» و «نافرمانی از شیطان برای انسان شدن»... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 0️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ از دور يك سياهي به سو
❣️ 🔺 1️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ - بهتر است شما بين مردم باشيد و به آنها روحيه بدهيد. - ارزاق عمومي مردم رو به اتمام است. ادارات هويزه هم پاسخ مارا نميدهند. آسيابها سوخت ندارند. آنها كه توان ماندن در منطقه ندارند، وسيله اي براي كوچ ندارند. بعضي هم كه دوست دارند در روستا بمانند،عراقيها مدام در گوششان ميخوانند«صدام شما عربها را دوست دارد و به زودي به مشكلات شما رسيدگي خواهد كرد. خميني مشكل عربها را حل نخواهد كرد.» - شما تا به حال با امام خميني ملاقات كرده ايد؟ - فقط در تلويزيون ديدمش. بيشتر مردم اينجا زبان فارسي را خوب نميدانند كه از سخنانش استفاده كنند. حسين به فكر فرو رفت. «امام هنوز نزد اين مردم شناخته شده نيست. صدام از همين نقطه ضعف استفاده كرده كه اين همه تبليغات راه انداخته و اينجا را جزيي از عراق قلمداد ميكند. من بايد پيام امام را به اين مردم برسانم، اما چگونه؟» حاج طاهر پرسيد:«گرسنه نيستيد؟» - نه. نماز صبح نزديك است. صبحانه را در هويزه خواهيم خورد. و بعد به قدوسي كه كنارش نشسته بود، گفت:«اين منطقه، هم نياز به تداركات دارد، هم به عمليات نظامي و هم كار عميق فرهنگي كه مردم را با اهداف خود آشنا كنيم.» - از فردا چند ستاد را فعال خواهيم كرد. همين طور كه حرف ميزد، دوستانش دورش را گرفتند. - سيد نور را ميگذاريم كه ستاد تهيه ارزاق عمومي را فعال كند. تمام ادارات دولتي تعطيل كرده اند، اماميتوانيم به جاي آنها كار كنيم. جولا امكان تبليغات وسيعي در منطقه فراهم خواهد كرد. ساكي ميتواند با چند تانكر سوخت، آسيابهاي از كار افتاده را راه بياندازد. يك ستاد هم با چند كاميوني كه از اهواز درخواست خواهيم كرد،كساني را كه قصد دارند منطقه را ترك كنند، به مناطق امن منتقل خواهند كرد. گروه عمليات قدوسي هم حركتهاي ايذايي را ادامه خواهد داد. سپس دفتر كوچك خود را از جيب درآورد و نامه اي نوشت. رو كرد به جولا كه جواني خوش فكر و با سليقه بود، گفت:«براي تبليغات وسايلي مثل بلندگو، آمپلي فاير و وسايل خطاطي نيازاست. با اين نامه به اهواز مراجعه كنيد و آنها را تهيه كنيد.» نامه را به ساكي داد. از نگاه او فهميد كه آدرس را بلد نيست. - اين الكتريكي در خيابان 24 متري واقع شده. سلام مرا به صاحبش برسان. - ولي ما كه پولي نداريم. - لازم نيست پول بدهي. فروشگاههايي كه آدرسشان را نوشته ام، از قبل انقلاب دلشان با مردم بود. دربين آنها فقط قدوسي بود كه ميتوانست از ارتباطات او با افرادي در بازار اهواز سر دربياورد. وقتي حسين براي تهيه سوخت و كاميون به سپاه خوزستان نامه مينوشت، چهره مصمم او براي كساني كه دورش نشسته بودند، بسيار زيبا جلوه مينمود. نامه ها را كه نوشت، نگاهي به قدوسي انداخت و گفت:«هنوز يك كارديگر مانده است. چگونه ميتوانيم اين مردم را به امام و انقلاب نزديك كنيم؟اگر دركنار اين فعاليتها به دنيا بفهمانيم كه مردم اين منطقه به امام وفادار هستند، صدام از اينها دست خواهد كشيد.» و بعد ادامه داد:«بهتر است با آقاي خامنه اي در ميان بگذارم. ً قاعدتا نبايد مخالفت كنند. به نظر من اگر عشاير اين منطقه با امام ملاقات كنند،همه چيز عوض خواهد شد.» - اما چگونه؟ اين عشاير هنوز امام را خوب نميشناسند. - من در حرفهاي حاج طاهر چيز ديگري ميبينم. امام در قلب مردم جاي دارد. اين ارتباط از ديد امثال ما خارج است. فردا به اهواز خواهم رفت. شما به كارها سرو سامان بدهيد تا برگردم. آنقدر اين مسأله را پي ميگيرم تا نتيجه بگيرم. (3) سماجت حسين فرمانده سپاه را كلافه كرده بود. او خود به حسين گفته بودكه هويزه را فعال نمايد، اما باورش نميشد كه يك منطقه فراموش شده را تا اين حد زنده كند. هر روز ليستي از تداركات را امضاء ميكرد و هنوز نتوانسته بود به حسين بگويد كه قرار است هويزه را تخليه كنند. با اين كه اين پيشنهاد از طرف رئيس جمهور بود، اما فرمانده سپاه از حرفهاي حسين نتيجه ديگري ميگرفت و همين موجب شد كه هم چنان از طرحهاي او حمايت كند. سكوت فرمانده سپاه به حسين اجازه داد كه پيشنهاد بعدي خود را ارائه دهد.- اگر پيشنهاد ما پذيرفته شود، نزديك سيصد نفر از عشاير را براي ملاقات با امام آماده خواهيم كرد. تأمين وسيله نقليه به عهده شماست. - گمان نكنم در حال حاضر اين طرح قابل اجرا باشد. زير آتش توپخانه كه نميشود مردم را جمع كرد. - من با بزرگان عشاير صحبت كرده ام. همه پذيرفتند. بعضي از آنها براي ملاقات با امام روزشماري ميكنند. - ولي هنوز از دفتر امام وقتي را تعيين نكرده اند؟ - امروزمشخص خواهد شد. حسين ترجيح داد براي پيگيري مجدد، نزد آقاي خامنه اي برود. از اتاق فرمانده سپاه كه خارج شد، سراسيمه خودرا به استانداري رساند. آقاي خامنه ای در اتاق خود نبود. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۰۱
❣️ دنیای آبادان با دنیای خارج از آن تفاوت دارد .  آبادان برای ما دنیای معنویات و الهیات و این جنگ برای ما کلاس درس است . این راه الهی است که خود انتخاب کرده ام و از خدا می خواهم که اگر کشته شدم و یا زخمی گشتم فقط به خاطر او و در راه او بوده باشد . خدا را فراموش نکنید ، نماز ، عبادت ، تقوا را پیشه راه خود کنید . کمی به درون خود بنگریم و از زندگی پست مادی و لنجنزار و غرب گرایی بیرون آییم  و ببینیم آنچه را که اسلام حکم کرده چقدر به نفع ماست و بنگریم که ما چقدر در اشتباهیم و متوجه نیستیم . وصیتنامه های شهیدان را بخوانیم و به خود بیائیم و درس زندگی را از علی(ع) و درس شهادت را از حسین(ع) بیاموزیم " . https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 2️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ چشمش به استاندار كه افتاد، مقابلش ايستاد و گفت:«هنوزاز دفتر امام تلفن نكرده اند؟» استاندار لبخندي زد و گفت:«مگر اين كه از جان خودشان سير شده باشند كه به پيشنهاد شما پاسخ ندهند. شما دو روز فرصت داريد كه اين عشاير را به جماران برسانيد.» حسين آرام گرفت، اما وقتي ديد استاندار قصد ترك او را دارد، پريد جلو و گفت:«ما يك قطار فوقالعاده لازم داريم. بهتر است از تهران درخواست كنيد.» - ديگر فرمايشي نداريد؟ چطور است هواپيما درخواست كنيم؟ آخر مردحسابي، وقتي همه به فكر مقابله با تانكهاي عراقي هستند، اين كاروان ديگر چه صيغه اي است كه ميخواهيد راه بيندازيد؟ - اين ملاقات روحيه عشاير را براي مقابله با صدام بالا خواهد برد. به گمان من اين جنگ ادامه خواهد يافت. اگر مردم را با خود همراه نكنيم، با مشكل مواجه خواهيم شد. استاندار كه به خوبي از روحيه او باخبر بود، تسليم شد و گفت:« پس شما بقيه كارها را انجام بدهيد.» ازهم جدا شدند. حسين شتابان ازاستانداري خارج شد. به خيابان نادري كه رسيد. ياد مادر افتاد. «شايد خبر ملاقات با امام او را نيز خوشنود نمايد.» اين بار كه با مادر رو به رو شد، چهره شادابش او را خشنود كرده بود. براي اولين بار پس از چند ماه آرامش را در وجود حسين ميديد. حسين پا پيش گذاشت. بي مقدمه پرسيد:«دوست داري با امام ملاقات كني، مادر؟» مادر شوكه شد. يقين داشت حسين بي حساب حرف نميزند. رفت تو دنيايي كه آرزو داشت. ملاقات امام در نظرش مقدس بود. حسين در چهره مادر ميخواند كه تا كجا سير ميكند. - ميخواهيم عشاير منطقه را خدمت امام ببريم. قرار شد تعدادي از خواهران بسيج هم بيايند. با خودم گفتم بهتر است شما بالا سرشان باشيد. - به روي چشم. پس بي حساب نيست كه اين قدر سر حالي. چي شد كه ياد ما كردي؟ - هر وقت كه بتوانم اسباب خوشحالي شمارا فراهم كنم، كوتاهي نخواهم كرد. مدتي است كه سير هم ديگر را نديده ايم. اين سفر فرصت مناسبي است. - دلم براي حسينم لك زده بود. انگار داري در نظرم به يك رويا تبديل ميشوي. - ديشب كه تو چادر يكي از عشاير سر بر بالين ميگذاشتم، از نظرم محو نميشدي. وقتي زندگي پر مشقت مردم را ميبينم، اين آرزوي در كنار مادر بودن را ميگذارم براي وقتي ديگر. - يعني آن وقت فرا خواهد رسيد؟ - شايد، شايد وقتي ديگر. و شايد... . - شايد چي؟ - نميدانم. بعضي وقتها خيلي هوايي ميشوم، ً مخصوصا وقتي با چهره شهدا رو در رو ميشوم. برايم دعا ميكني؟ - تو در تمام نيايشهاي شبانه من حل شده اي. ديگر دست خودم نيست. سعي كردم كسي متوجه اين شدت علاقه من به تو نشود. اين راز بين من، تو و خدا باقي خواهد ماند. - باور ميكني، هر وقت برايم دعا ميكني، يك حس غريب خبرم ميكند. من حتي ميدانم كي برايم دعا ميكني، مادر. صداي درآمد. خواهرش وارد حياط شد. حسين و مادر از حال و هوا خارج شدند. حسين گفت: «بايد بروم. هنوز خيلي از كارها روي زمين مانده. شما آماده شويد. پس فردا عازم خواهيم شد.» و حسين از حياط بيرون زد. مادر از سر كوچه با نگاه خود حسين را تا سر خيابان بدرقه كرد. حسين سوار اتومبيل شد و رفت انتهاي خيابان بيست و چهار متري. وارد فروشگاهي كه لباس عربي ميفروخت، شد. مغازه دار حسين را كه ديد، چند بقچه پر از دشداشه و چفيه گذاشت روي ميز و گفت:«بفرما حسين آقا. اين هم لباسهايي كه سفارش داده بودي.» مغازه دار كه خودش عرب بود،كمي تامل كرد. كنجكاو شده بودكه اينهمه لباس را براي چه ميخواهد. - آخرش نگفتي تو جبهه اين لباسها به چه كارت ميآيد. - ميخواهم بدهم به عشاير كه با لباس شيك بجنگند، منتهي اين عمليات يك كمي فرق داره. خنده مغازهدار بلند شد. حسين بقچه ها را كول كرد و گذاشت عقب وانت. از شهر كه خارج شد،رفت تو عالم خودش « بهتر است عشاير با لباس شيك و تميز خدمت امام برسند. اين دشداشه هارا ميدهم به حاج طاهر كه بين تعدادي ازعشاير تقسيم كند.» حسين به محوطه سپاه هويزه كه رسيد، بچه‌ها دوره‌اش كردند. انگار دوستانش بيش از عشاير شوق ديدار با امام را داشتند. تانكري كه به آسيابها سوخت ميرساند، وارد محوطه شد. حسين نگاهي به چهره هاي منتظر انداخت و گفت:«هر كدام به يكي از روستاها برويد. ما تا فردا صبح وقت داريم عشاير را به اينجا منتقل كنيم. دو روز ديگر در جماران خواهيم بود.» - بايد دور بعضي روستاها را خط بكشيم. روز در ديد عراقيها قرار داريم. - خب، شبانه حركت كنيد. - مردم چه؟ - آنها از شما پيشي خواهند گرفت. كافي است پيام را به آنها برسانيد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۰۲
8.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣گزارشی از گزارشگر شهید غلامرضا رهبر در جبهه های نبرد https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
تا که بردم نام تو جن و ملک بگریستند ای فدای هٌرم حایِ اول نامت حسین... از دور ســـلام ... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ به شناسایی رفته بود ؛ بعد شناسایی نقشه عملیات را پهن کرد ، نقطه ‌ای را نشان داد و گفت ، اگر من شهید شدم ؛ اینجا از روی چند خوشه گندم رد شدم !! به صاحبش بگویید راضی باشد ...! سردار https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1