eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 3 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ فریاد زدم: «اخوی، تو به اسیر در حال بازجویی مژده پخش مصاحبه اش را میدهی؟ فکر نمیکنی با این کار من را خلع سلاح می کنی؟!» واعظ نگاه نجیبش را پایین انداخت و به لهجه غلیظ عربی عذرخواهی کرد. همان طور که سرش را با افسوس تکان می داد و دور می شد، سعی کردم افکارم را جمع و جور و راهی پیدا کنم. به سوله برگشتم. رابح هنوز سر کیف بود. زدم زیر خنده. لبخند از صورتش کنار رفت و به من چشم دوخت. دوباره دلشوره به جانش افتاد. همانقدر که صدای خنده ام بلندتر می شد، فتيله لبخند او پایین می آمد. داشت بازی را می باخت! به حرف آمد و با دلواپسی پرسید: ببخشید، جنابتان به چه می خندند؟» بازی را برده بودم. با خونسردی گفتم: «چیزی نیست. بیایید بحثمان را ادامه بدهیم. خب، کجا بودیم؟ بله... چطور می شود یک اسیر جنگی را اعدام کرد؟ پاسخی برای این سؤال پیدا کردید؟» طاقت نیاورد و گفت: «بالاخره مصاحبه من را پخش کردند یا نه؟» - شما شوخی همکار من را جدی گرفته اید؟! پریشانی توی صورتش دو دو می زد. ایشان نوارهای مصاحبه را به دفتر من تحویل می دهند. من و همکارانم آنها را بررسی می کنیم. بر مبنای اینکه کدام اسیر همکاری کرده و چه کسی همکاری نکرده، تصمیم می گیریم کدام مصاحبه را پخش کنیم. به زهرخند گفت: «توی فکرم چرا برآشفتید و همکارتان را از اتاق بیرون انداختید؟» - واقعا شما سرهنگید؟ - معلوم است که سرهنگم، چطور؟! - جناب سرهنگ، اگر شما در حال گفت وگو با کسی باشید و یک سرباز بدون اجازه وارد بشود، عصبانی نمی شوید؟ سری به تصدیق تکان داد؛ در حالی که حقه بازی از نگاهش می بارید، گفت: «در خدمتم.» . - پاسخ آخرین سؤال را هنوز ندادید؛ اینکه چطور می شود یک اسیر جنگی را اعدام - شما چه اصراری دارید این بحث را ادامه بدهید؟ - شما چه اصراری دارید از پاسخ دادن طفره بروید؟ عصبی شده و تعادلش را از دست داده بود. - این بحثی علمی است. می خواهم، با توجه به آموخته های شما نظرتان را درباره این موضوع بدانم. - شما بفرمایید، من استفاده می کنم! - Regarding a war prisoner like you who does not have an interview and no evidence of his being captured by his enemy, it will be very easy to finish the job!! But a declared war prisoner, for his escaping with civil wearing you can facilitate his escape in those clothes, then he will not be considered as a war prisoner, he is known a spy and will be treated as a spy rather than a war prisoner. شکسته بسته گفت: «تحصیلات شما چیست؟» - بیسوادترین رزمنده جمهوری اسلامی ایرانم! متعجب نگاه کرد: «جدا تحصیلات شما چیست؟ » خندیدم: - باور کنید من مثل شما دکتر نیستم! دست و پایش را گم کرده بود و پریشان سر تکان می داد. طره موی روی پیشانی را به عقب راند و گفت: «خدا صدام را لعنت کند که به ما گفته بود همه نیروهای سپاه پاسداران روستایی و بی سوادند! اگر شما بی سوادید، خدا به داد ما برسد!» 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پادگان کرخه یادش بخیر، پادگان پر شور و نشاط کرخه! پادگانی که لحظه لحظه خاطراتش عجین شده بود با روزهای پر استرس جنگ. همان روزهایی که بی خبر، خبر می رسید که جمع کنید و حمایل ببندید و عازم شوید. کرخه سه خیابان داشت و در هر خیابانی چند ساختمان و محوطه جهت گردان های رزمی و اماکن پشتیبانی لشکر ۷ ولیعصر عج، "پروژه" هم، طرح توسعه‌ پادگان بود که بواسطه حضور نیروهای بسیج و جای پای شهدا، فضایی پر رمز و راز را رقم زده بود. همانجایی که راه پر پیچ و خمش ما را به چند ساختمان بزرگ می رساند که مملو از نیروهای کم سن و سال بسیجی بود و هر کدام به کاری مشغول بودند و منتظر دستور بسر می بردند. کانتینرها، میدان صبحگاه، ساختمان فرماندهی، تانکر بنزین، محوطه تسلیحات، آشپزخانه، چادرهای گردان ادوات، محوطه پشت پادگان و کنار رودخانه کرخه که خود داستانی دارد و...... همه و همه خاطرات خوشی بودند از روزهای مقاومت و ایستادگی که بواسطه این جهاد، متبرک شده بودند و دوست داشتنی... .... حال، سی و چند سال گذشته است و باز گذرم به همان پادگان می افتد. پادگانی با همان اقتدار و ساختمان هایی که هنوز دست نخورده باقی مانده اند و استوار. دعا می کنم کارم گره بخورد و ساعات بیشتری در آن محل نفس بکشم. بگردم و هر سوراخی را سرک بکشم که همان هم می شود.. مسئول دبیرخانه در جلسه است و باید بیاید تا امضاء کند. به پیشنهاد مسئول نیروی انسانی که می گوید در محوطه چرخی بخورید و خاطرات را زنده کنید تا..... پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد آن راز که در دل بنهفتم به در افتاد دیگر چه می خواستم!... گشتی در خیابان ها زدم، آخ تدارکات لشکر!😔 همان مکانی که برای گرفتن لباس نوی کره ای به اتفاق شهید حاجی پور و شهید براتوند آمده بودم و پشت پنجره کوچک آن معطل شدیم... لباس هایی را که در پلاستیک تحویل گرفته بودیم و می خواستیم هر چه زودتر آنها را باز کنیم و محتویاتش را ببینیم، ولی از هم خجالت می کشیدیم و تا مقر صبر کردیم... آخ... آشپزخانه لشکر! 😔... قفلی بزرگ روی آن جا خشک کرده بود و از آشپزهای چاق و چله و لنکروزهای خورشتی و افراد تغذیه گردان ها که بعضا عجله هم داشتند خبری نبود..... سروصدای آنهمه قابلمه و برو بیاهای هر روز جایش را به سکوتی عمیق و جیک جیک گنجشگکان بی نوا داده بود. آه.... میدان صبحگاه! 😔... صف های عریض و طویل گردان ها با پرچم های رنگ رنگی و پیشانی بند های زیبا و شعارهای دسته جمعی و صدای از جلو نظام فرمانده و "یاحسین" رزمندگان و..... همه و همه در سکوتی مرگبار رفته بودند....آسفالت ترک خورده و فرسوده آن در غم فراق بسیجی هایش بدجور شکسته شده بود و درختان سالخورده آن، که بی رمق، موهای بلند خود را به بادهای بی رحم داده بودند و او هم زوزه کشان آنها را تکان می داد..... دلم گرفته بود و دیوانه وار آن روزها را می خواستم، قلبم شکسته بود و مرحمی می خواستم... چشمم به سربازانی افتاد که با همان لهجه دزفولی با لباس های تر و تمیز سربازی در رفت و آمد و جنب و جوش بودند. چقدر شبیه به بچه‌های دوران ما بودند، به یاد شهید شیرسیاه و شهید براتی افتاده بودم... دیدنشان امید را منتقل می کرد... چقدر مهربان بودند و دوست داشتنی.. قسمتی از راه را همراهی کردند و راه نشان شدند... به مسئول نیروی انسانی مراجعه کردم که ما را به محوطه پروژه ها، محل فرماندهی فرستاد تا نامه را بگیرم.... خیابان منتهی به پروژه آسفالت شده و کلاسی بهم زده بود، ولی ساختمان ها همان بودند که بودند.... باز مرغ ذهنم به پرواز آمده بود و به روزهایی رفت که همه بودند، به روزی که از عملیات بدر بازگشته و جای خالی بعضی ها را در صفوف نماز جماعت بیشتر حس کردیم.... به روزهایی رفت که توپ پلاستیکی بین بچه‌ها به چپ می رفت و از راست می آمد. حاج اسماعیل هم آنروز بین بچه‌ها بود و صدای تشویق کسانی که روی سکوی ساختمان نشسته بودند به هوا بلند شده بود و.... .... دیگر هیچ صدایی نبود، همه پایانی گرفته و رفته بودند. بعضی ها از ماموریت چهل و پنج روزه و بعضی از دنیای خاکی... 😭 خدایا چه می گویم.... مگر می شود آن روزها و این فراق را در کلمات و جملات گنجاند و انتظار داشت درک شوند....ولی چه می شود کرد که،  آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید 🔸 جهانی مقدم @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 4 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ وارفت. دستها را چرخاند و کف آنها را رو کرد. هیمنه اش فروریخته بود." گفتم: «سرهنگ، آمادگی صحبت پیدا کردید یا نه؟ » - بله. - چطور اسير شديد؟ - من و یگانم را آوردند نزدیک شلمچه لحظه ای سکوت کرد و بعد ادامه داد: «سمت شرق را به من نشان دادند و گفتند به این طرف برویم. من گروهم را به آن سمت حرکت دادم. با نیروهای ایرانی رو به رو شدیم و جنگیدیم. چون وضعیت استراتژیک منطقه را نمی دانستیم، جهت را گم کردیم. من و گروهم فکر می کردیم به طرف شمال شرق می رویم؛ در حالی که به طرف شرق می آمدیم. وقتی به خودمان آمدیم که نیروهای ایرانی را جلو و پشتمان دیدیم.» - محاصره شدید؟ سر تکان داد. - فرماندهی چه تیپی را بر عهده داشتید؟ - تیپ ۹۴. - درباره ترکیب نیروهای تیپی که در اختیار داشتید بگویید. - این تیپ از نیروهای جان سالم به در برده از سه تیپ متلاشی شده در نبردهای پیشین تشکیل شده بود. جنگ و درگیری به مرحله ای رسیده بود که ارتش عراق، بدون تفکر و برنامه ریزی، تیپ و گردان سازماندهی می کرد و به جلو می فرستاد. آنها می خواستند با بالا بردن حجم نیرو و آتش، بچه های ما را بترسانند و پس بزنند. نکته جالبی که از بازجویی رابح دريافتم، این بود که نیروهای ما توانسته بودند سه تیپ عراق را منهدم کنند و از مجموع واخورده های انهدامی، تیپ جدیدی ترتیب بدهند. در حالی که ما در اولین روزهای عملیات کربلای ۵ به سر می بردیم، چنین اطلاعاتی از وضعیت روحی ارتش عراق برای ما مغتنم بود. فرماندهی تیپ ۹۴، رابح محمد ياسين الصوفی، سرهنگ پیاده ضعیف و بی فایده ای بود که به دلیل بی کفایتی زودتر از موعد بازنشسته شده بود. چون کار رزمی نکرده بود و بیشتر تئوری و نظامی می دانست، به ناچار در سمت فرمانده تیپ واخورده ها فرستاده شده بود و به نظر می آمد به کار او امیدی هم نداشتند. پایان بازجویی اول 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 5 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ صدای اذان از بلندگوی سوله نماز جماعت قرارگاه امام علی بلند شد. به خود آمدم و دیدم غروب شده. کار را تعطیل کردم و وضو گرفتم. تا خودم را به صف نمازگزاران رساندم، رکعت اول تمام شده بود و مكبر «بحول الله وقوته اقوم واقعد» را می گفت. در صف آخر ایستادم که رکعت دوم را قامت ببندم که صدایی به زبان عربی نظرم را جلب کرد: - «هذه صلوتكم غلبت علينا ! الله ينصركم لأنكم ممصلين....» (این نماز شما بود که بر ما پیروز شد! خدا شما را، که اقامه کننده نماز هستید، نصرت دهد...) برگشتم و به پشت سر نگاه کردم. چهار افسر ارشد عراقی با چشم های بسته از مقابل سوله رد می شدند. یک عقاب و یک ستاره در طرفین شانه های افسری که حرف میزد حکایت از سرهنگ دوم بودنش داشت. او اندامی ورزیده، پوستی روشن، پیشانی برجسته، سرى طاس، و سبیلی پرپشت و سیاه داشت که بالای لب منظم قیچی شده بود. قامت بستم. صدای سرهنگ دور شد. نماز خواندم و به اتاق اطلاعات رفتم. سرهنگ دوم روی نزدیک ترین صندلی به بازجوی دومین اتاق بازجویی لمیده بود. چشم بند سیاه را برداشته بود و می شد چشم های درشتی را دید که در عمق آن قساوت یک فرمانده بعثی خوابیده. برخلاف دیگر افسرانی که با او اسیر شده بودند، مضطرب نبود. یک بند حرف میزد و بیش از حد از زبان بدن کمک می گرفت. صلاح عسگرپور، که بازجویی اش با سرهنگ تمام شده بود، او را برای بازجویی جنگ روانی به من سپرد. برگه بازجویی سرهنگ را نگاه کردم: - محمد رضا جعفر عباس الجشعمی، سرهنگ دوم نیروی مخصوص، فرمانده تیپ کماندویی سپاه هفتم، ۴۱ ساله، متأهل، دارای شش فرزند دختر، عضو سپاه هفتم عراق، دارای تیپ مستقل و بدون وابستگی به هیچ یک از لشکرهای عراق. در حالی که فرم بازجویی را می دیدم، سرهنگ چهره به هم می کشید تا به من بفهماند دردی او را بی تاب کرده است. - اهل کجایی سرهنگ؟ - ما اهل کوت چشم تو چشم من شد و با غرور گفت: «در کوت، جشعمی خانواده بزرگی است.» اهمیتی ندادم. دست برد به پای چپ و گفت: «گلوله ای در پاشنه پای چپ دارم که اذیتم میکند.» دستش را چند بار بالای ران راست به این طرف و آن طرف گرداند و ادامه داد: - ران پایم آسیب دیده. چند ترکش هم پشتم را مجروح کرده. استفاده از دست هایش حین صحبت کردن اغراق آمیز بود. - شما را به بهداری نبردند؟ - برادران زحمت کشیدند و بردند. اما، فکر میکنم تا گلوله از پاشنه خارج نشود، این درد ادامه داشته باشد. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 6 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ چون می دانستم اطلاعات لازم و فوری از او گرفته شده و اطلاعات مورد نیاز من مشمول گذر زمان نخواهد بود، گفتم: می خواهید بعدا صحبت کنیم؟» . - نه! در خدمت شما هستم. فرم بازجویی را ورق زدم. در شهرک دوعیجی به اسارت در آمده بود. او حمله کننده به این محور بود. اولین سؤالی که ذهنم را درباره فرمانده تیپ مستقل کماندویی سپاه هفتم درگیر می کرد این بود که او در ام الرصاص دقیقا کجا بوده و چه نقشی در شهادت یا اسارت رزمندگان ما در عملیات کربلای ۴ داشته است. این را پرسیدم. و یک مرتبه رنگش پرید و مضطرب شد؛ در حالی که تا چند دقیقه قبل با آرامش حرف می زد. دستپاچگی او برایم معنا داشت. به چشم هایش زل زدم تا حالتی از او در نظرم پوشیده نماند. با دیدن نگاه مستقیم من، خود را باخت و جواب های پرت و پلایی داد. دوباره پرسیدم: «دقیقا مسئولیت تیپ شما در ام الرصاص چه بود؟ » با صدای لرزان گفت: «ما نیروی پاتک کننده بودیم. ضدحمله من ام الرصاص را از دست نیروهای ایرانی خارج کرد...» به من و من افتاد - ما قصد کشتار نداشتیم؛ ولی خب، تعدادی از غواصان شما شهید شدند و عده ای اسیر. چشمانش میگفت دروغ نمی گوید. ولی همه چیز را نمی گفت. موضوع را عوض کردم تا حالت های او را ارزیابی کنم. - معاون شما در تیپ چه کسی بود؟ - سرهنگ دوم پیاده مضر سعدون اسلومي الأمير. - از سرنوشت او اطلاعی دارید؟ - او هم اسیر شده چشم از نگاهش برنداشتم تا اگر حرفی مانده، بگوید.بگوید ۔ مضر آدم ضعیف النفسي است. این را با غیظ ادا کرد. نگاهم که طولانی شد، گفت: «وقتی مجروح شدم، حدود بیست نفر از سربازان، درجه داران، و افسران تحت امرم دورم جمع شدند تا من را حمل کنند. شدت آتش در محور دوعیجی به حدی بود که سقوط شهر حتمی به نظر می رسید. عده ای از نیروهایم می خواستند من را به عقب برگردانند. عده ای هم می گفتند چون حلقه محاصره از بخش شمالی خط دوعیجی آنقدر تنگ شده که نیروهای ایرانی به هم ملحق شده اند، بهتر است به طرف ایرانی ها برویم و تسلیم شویم. در این میان، مضر سعدون سررسید و به نیروها گفت: معطل چه هستید؟ زودتر خودتان را تسلیم کنید؛ وگرنه کشته می شوید! دو نفر از سربازها زیربغلم را گرفتند و عقب گروه حرکت کردیم. مضر، که متوجه عقب ماندن سربازان شده بود، با اشاره به من، فریاد کشید: با او چه کار دارید؟ دارد می میرد! جان خودتان را بردارید و بروید!» حالت چهره سرهنگ تغییر کرد. دیگر از آن دستپاچگی خبری نبود. پرسیدم: «با هم درگیری ای داشتید؟». - نه، فقط ترسیده بود. مضر سعدون افسر بی کفایتی است. هیچ یگانی در ارتش او را نمی پذیرفت. هر واحد فقط یکی دو ماه او را تحمل می کرد. بعد مجبور می شد به واحد نظامی دیگری برود. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂