eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 💢قسمت هفتاد و نهم: مرگ در غربت با امراض معمولی همه عوامل، از وضعیت وخیم بهداشتی تا تغذیه نامناسب و عدم رسیدگی پزشکی و نبودن دارو، دس به دست هم داده بود تا بچه ها در معرض انواع بیماریها و امراض گوارشی و پوستی قرار بگیرن. یکی از مشکلات همیشگی اسرا مرض اسهال بود که اکثرا بخاطر ضعیفی بدن ، هوای سرد زمستان و چربی گوشتای یخ زده آبگوشت شام بود که بوی مشمئز کننده ای داشت و بعلت شدت گرسنگی ناچار بودیم بخوریم. همین باعث میشد بچه ها خیلی دچار اسهال بشن. با ادامه پیدا کردن این بیماری ، آب بدن تحلیل می رفت و بدن روزبروز ضعیفتر میشد و بعد از چن روز تبدیل میشد به اسهال خونی. فرد بیمار در کمتر از یه ماه پوست و استخون میشد و در نهایت جان میداد. خیلی کم پیش میومد که قرص اسهال در اختیار بچه ها قرار بدن و یا حتی بعد از تبدیل شدن به اسهال خونی به بیمارستان ببرن و بستری کنن. در دو سال اول که شرایط بهداشتی بدتر بود و حموم و شوینده ها خیلی کم بود، تعداد زیادی از اسرای مظلوم قربانی این بیماری شدند و پیکر اونا در قبرستان اسرا دفن می شد. تنها راه درمان ما این بود که تفاله های چای رو خشک می کردیم و به بیماران اسهالی می دادیم و تا اندازه ای مفید بود ، اینم برای مراحل اولیه تاثیر داشت ولی وقتی تبدیل می شد به اسهال خونی دیگه هم بیمار روحیه شو از دست می داد و هم بقیه قطع امید می کردن و این سرنوشت در انتظار همه ما بود و بعضیا ناامیدانه می گفتن کم کم همه ما همینجوری مبتلا می شیم و پامون به ایران نمیرسه و همینجا دفنمون می کنن. عده‌ای هم معمولا دعوت به صبر و توکل بر خدا می کردند و سعی می کردن نزارن بچه ها روحیه شون رو از دست بِدن و نا امید بشن. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
4_702924891808072015.mp3
زمان: حجم: 562.9K
🔴 نواهای ماندگار 💢 حاج صادق آهنگران ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ ⏪ فضا بوی عطر شهیدان گرفت که یارانم از کربلا آمدند ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ 🔻 مدت آهنگ: 7:26 دقیقه کانال حماسه جنوب ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣ خاطرات رضا پورعطا به هر جان کندنی بود خزیدیم و زیر دو تا از میزها خودمان را جا دادیم. البته دو تا از بچه ها مجبور شدند سر پا بایستند. آن قدر داخل سالن گرم بود که اصلا شرایط بد و ناهنجار آن را نمی فهمیدیم. من و رضا چنان زیر یکی از میزها توی هم رفته بودیم که معلوم نبود دست و پایمان کجاست؟ رضا با کلافگی گفت: پس کی میخواد شروع کنه؟ گفتم: مگه عجله داری؟ جا از این بهتر؟ یک دفعه صدای کسی در فضا پیچید که صلوات... سالن رستوران از شدت فریاد صلوات به خود لرزید. صلوات پشت صلوات. برای سلامتی امام زمان، امام خمینی، رزمندگان اسلام، حتی برای سلامتی راننده قطار و مأموران رستوران هم صلوات فرستادند. بالاخره دعا شروع شد که بسم الله الرحمن الرحيم و بلافاصله روضه خوانی درباره حضرت على و شهادت مولای متقیان. آرام و با حوصله می خواند. به رضا نگاه کردم. دیدم چشمانش را بسته و توی چرته. یک نفر دیگر هم لابه لای ما پیچیده بود که او هم سرش روی شانه رضا افتاده و خوابیده بود. از فرصت استفاده کردم و من هم رفتم توی چرت، شاید دو ساعتی گذشت که یک دفعه با صدای صلوات از خواب پریدم. متوجه شدم که تازه وارد روضه آقا امام حسین شده. توی دلم گفتم دمت گرم، عجب حالی میده. دوباره رفتم توی چرت. میدانستم هر کس که دارد دعا را می خواند، آدم وارد و کار بلدی است. یک لحظه سرم را به سختی از زیر میز بیرون کشیدم و دعاخوان را نگاه کردم. از عمامه سفيدش فهمیدم که روحانی است. خیالم راحت شد، چون می دانستم هیچ کس نمی تواند به او معترض شود. دوباره جایی برای تکیه سرم پیدا کردم و با خیال راحت چرت زدم. نمیدانم چقدر خوابیده بودم که باز با صدای صلوات چشمانم باز شد. روضه امام حسن را می خواند. نگاهی به ساعت مچی بغل دستی ام انداختم. نزدیک یک نصف شب شده بود. دعاخوان دامن اهل بیت را گرفته بود و همچنان می خواند. زیر لب گفتم خدا پدر و مادرت را بیامرزد.... اگر این مراسم دعا را برگزار نمی کردی ما توی این راهروها یخ می زدیم. تو همین فکرها بودم که یک دفعه رضا با تکان شدید از خواب پرید و سرش محکم به میز کوتاه رستوران خورد. چند نفری که اطرافش بودیم با تکان رضا به هم ریختیم. میز آنقدر کوتاه بود که سر همه مان به آن خورد. غرولند بچه ها بلند شد. کلی ناسزا به رضا گفتم که چرا مثل آدم نمی خوابد. رضا بنده خدا گفت: خواب بد دیدم. نگاهی به ساعت مچی دستی که معلوم نبود مال کیه انداختم. یک ساعت دیگر گذشته بود. تازه دعا به اللهم اغفر لي الذنوب التي تحبس الدعا رسیده بود. رضا با تعجب گفت: بابا... ئی خو هنوز خط دومه! لبخندی زدم و گفتم بگیر بخواب، کاری به این کارها نداشته باش... این آدمی که من می بینم بلده چیکار کنه! دوباره همگی وارد چرت شدیم. هر بار که از چرت بیرون می آمدم، دست بغل دستی را می گرفتم و ساعتش را نگاه می کردم، غافل از اینکه او هم از چرت می پرید. بنده خدا برای اینکه راحت بخوابد ساعتش را در آورد و به من داد و گفت: این قدر منو از خواب نپرون. منم که خودم ساعت نداشتم، با خیال راحت ساعت او را گرفتم و هر از گاهی که بیدار میشدم نگاهی به آن می انداختم. یک بار که از خواب پریدم دیدم همه با هم دارند زمزمه می کنند یا نور و یا قدوس. توی ذهنم مرور کردم دیدم تازه رسیده پشت صفحه اول. وقتی جمله یا نور و یا قدوس را شنیدم آن قدر ذوق زده شدم که تصمیم گرفتم از زیر میز بیرون بیایم و برای حاج آقا دست بزنم چون فرصت کافی برای خوابیدن داشتم. ناخودآگاه از ته دل فریاد زدم یا نور و یا قدوس، با فریاد من، رضا تكان شدیدی خورد و دوباره سرش محکم به زیر میز خورد. درد شدیدی در چهره رضا پیچید، گفت: مگه مریضی.....؟ این صداها چیه از خودت در میاری؟ خنده ام گرفت. با طعنه گفتم: اومدی بخوابی یا دعا بخونی؟ کاری نمی توانست بکند، چون دست و پایش کاملا قفل بود. فقط چند تا حرف درشت بارم کرد و دوباره رفت توی چرت. همراه باشید ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 سلام و درود 👋 دوستان لطف کنند در نظرسنجی ابتدایی خاطرات آقای پورعطا ( ) شرکت کرده نظر خود را برای ادمین کانال ارسال نمایند. 🔻جذابیت خاطرات؟ 🔻متن روان؟ 🔻متفاوت بودن خاطره؟ 🔻و...... 🆔 @Jahanimoghadam 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت هشتادم: سیلی درمانی هفته های اولی بود که من در آسایشگاه ۵ از بند دو قرار داشتم و بعضی روزا میومدن و می گفتن کسایی که زخمی اند بلند بشن. سهمیه فقط دو نفر برای هر آسایشگاه بود. زخمام عفونت کرده بود و خصوصا انگشت سبابه پای چپم که دو تکه شده بود و بشدت ورم کرده و سیاه شده بود، ولی در عین حال چون زخمیای بدحالتر از من زیاد بود بلند نمیشدم و ترجیح می دادیم کسانی که بیشتر در معرض خطرند رو ببرن و پانسمان کنن. تا اینکه بشدت احساس خطر کردم و اوضاعم حتی برای بعضی از نگهبانای عراقی هم رقت انگیز شده بود. بعد از چند هفته، یه روز اومدن برای بردن دو نفر به بهداری. به خودم اجازه دادم که بلند شم و برای اولین بار پانسمان بشم. یه نگهبان قوی هیکل و سیاه چهره همراه بهیار بود. از قبل با ارشد آسایشگاه هماهنگ کرده بودم که امروز من برم. وقتی اومدن منم بلند شدم. نگهبان با اشاره گفت که چته و منم زخم رو نشون دادم که وضع فجیعی پیدا کرده بود. نگاهی به من کرد و گفت تَعال. خوشحال شدم که بالاخره بعد از مدتها زخمم ضد عفونی میشه و پانسمان میکنن ، اما تا نزدیک شدم آنچنان با سیلی به صورتم کوبید که بی اختیار از پشت به زمین افتادم و سرم گیج رفت و تازه متوجه شدم که از نظر اونا اینجور زخما ارزش پانسمان نداره و من خیلی پرتوقع بودم که بلند شدم. هیچی دیگه، با صورت کبود و سر گیج رفته برگشتم سر جام. دو ماهی گرفتار این مسئله بودم تا اینکه بالاخره یه روز نوبت به من رسید و منو برای معالجه به بهداری بردن. خوشحال بودم که حداقل آرزو به دل نموندم و پام به بهداری وا شد. بعد از یه معاینه مختصر، یکی از بهیارها اشاره کرد و قاشقک طبی رو آوردن. بی انصافا هر کسی رو که اونجا می بردن اونم بعد از هفت خان رستمی که باید طی میکرد و ماها منتظر می موند ، بدون استفاده از هر گونه داروی بی حسی به جونش میفتادن و زخمای عفونی شده رو با قاشقک می تراشیدند. در کمال بی رحمی با قاشقک تیغ دار ابتدا زخمای روی ساق پام و بعد انگشتم رو تراشید و اون روز شکنجه ای شدم که برای همیشه فکر و خیال رفتن به بهداری رو از سرم بیرون کردم. خون از زخمام فواره میزد و هر چه التماس میکردم که تمومش کنه و منو به حال خودم رها کنه فایده ای نداشت. نمیدونم از روی دلسوزی اینکارو می کرد و واقعا امکانات نداشت یا از این کار لذت میبرد و به بهانه معالجه، اسرا رو شکنجه میکرد!، اما به هر حال اون معالجه که البته هیچ نتیجه ای هم برام نداشت برام بسیار زجرآور تموم شد و نهایتا مقداری ساولون رو زخما ریخت و باندپیچی کرد و لنگان لنگان و به شدت پشیمون به آسایشگاه برگشتم. طلبه آزاده رحمان سلطانی ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂