🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
🔅محسن رفیقدوست
وزیر سپاه در دوران دفاع مقدس:
.... ابتدا که به سوریه رفتم از اسد درخواست کردم که به ما موشک بدهد و او گفت "ما در حال آتش بس با اسرائیل هستیم و انبارهای موشکی ما در اختیار دولت سوریه نیست و در اختیار روسها است ولی من آمادهام که یک تیم از شما را آموزش بدهم" که ما هم معطل گرفتن موشکها نشدیم و همراه من هم سردار صفوی بود و همان جا به مرحوم طهرانی مقدم ماموریت دادیم و پرسیدیم که چند نفر برای یک گروه موشکی لازم است که گفتند 34 نفر و ما هم همان تعداد را فرستادیم سوریه و کاملا دوره پرتاب موشک اسکاد B را دیدند.
بعد که موشکها را از لیبی آوردیم، یک گروه هم از آنجا آمده بودند برای شلیک و وقتی قرار شد که شلیک کنیم به مرحوم طهرانی مقدم ماموریت دادیم افرادی که آموزش دیده بودند را بگذارند در کنار افرادی که آمدهاند و میخواهند شلیک کنند تا آموزش عملی هم ببینند اما بعد از چند شلیک، قذافی به ژنرال سلیمان که تحت فرمان من در پرتاب موشک بود گفته بود که "فعلا شلیک نکن"، لذا ما بلافاصله گفتیم عیب ندارد شما به هتل بروید و استراحت کنید و در این زمان گروهی که در سوریه دوره دیده بودند را آوردیم پای قبضه و موشکها را آماده و پرتاب کردند. به همین منظور آموزش موشکی سوریه خیلی برای ما ارزش داشت.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 3⃣5⃣
خاطرات رضا پورعطا
از دورها گاه و بیگاه صدای رگبار و درگیری هایی شنیده می شد. از یک سو ذهنم نگران نیروهای گردان بود و از سوی دیگر نگران مسیری بودم که با توکل به خدا بر آن قدم می گذاشتم. در همه مسیر، اسماعیل آرزومند بی سیم چی گروه، سعی کرد با فرماندهی گردان تماس بگیرد اما متأسفانه ارتباط برقرار نشد.
از کانال که فاصله گرفتیم، با یک میدان مین دیگر روبه رو شدیم که بچه های شناسایی با شک و تردید به آن اشاره کرده بودند. فرصتی برای تأمل و شناسایی نبود. نشستم و بار دیگر دستم را برای برخورد احتمالی با سیم تله های انفجاری به جلو گرفتم و وارد میدان شدم. بچه ها که حرکت جسورانه من را دیدند، قدم جای پای من گذاشتند و جلو آمدند. همه ترسم از این بود که تله ای را نترکانم. به حول و قوه الهی از میدان عبور کردیم و وارد کانال دوم شدیم.
نفس زنان بچه ها را نگه داشتم و گروه پله به دست دوم را صدا زدم. چهار یا پنج نفر را که مسئولیت حمل پله های کانال دوم را به عهده داشتند پایین کانال فرستادم. یک دفعه پچ پچی بین بچه ها پیچید که دستور عقب نشینی صادر شده. با تعجب محمد را صدا زدم و پرسیدم که جریان چیه؟ محمد کلافه و سردرگم گفت: نمیدونم! انگار دستور عقب نشینی صادر شده.
از بیسیم چی پرسیدم دستوری رسیده؟ با صدای بریده بریده گفت: خیر... بی سیم خاموشه آقا رضا! گفتم: پس این پچ پچ چیه؟ محمد گفت: حتما از گردان پیک فرستادن... چون هنوز صدای درگیری از عقب میاد... شاید بچه ها توی کمین ها گیر افتادن. لحظات سخت و جانفرسایی بود. باید تصمیم می گرفتم مسیر را ادامه دهم یا از همانجا نیروها را به عقب برگردانم. مستأصل و کلافه نمی دانستم پشت سر ما چه اتفاقی برای گردان افتاده.
هرکس نظری می داد. محمد گفت: رضا بهتره برگردیم. با عصبانیت گفتم: چی میگی؟..... مردیم تا به اینجا رسیدیم. حالا به همین راحتی بگویم برگردید!
بهنام سیروس که معاون عباس محمدرضایی فرمانده گردان بود، خودش را رساند و سراسيمه گفت: رضا اوضاع بی ریخت شده. ظاهرا بچه ها توی تله افتادن.... بهتره برگردیم...
با اشاره به بی سیم چی دسته داد کشیدم: اگه این بی سیمه که هیچ صدایی ازش در نیومده... من چطور دستور عقب نشینی بدم؟ سکوتی وهم انگیز بین بچه ها برقرار شد. همه هاج و واج به هم خیره ماندند.
اسماعیل همه تلاشش را کرد تا از طریق بی سیم با تیپ تماس برقرار کند اما بی فایده بود. صدای خش خش بیسیم آزارم می داد. ممکن بود موقعیت ما را لو دهد. لحظه ای در فکر فرو رفتم و به شایعه ای که حرکت ما را متوقف کرده بود اندیشیدم.
دلم را به دریا زدم و با قاطعیت گفتم: اگه فرماندهی این گروه با منه، دستور میدم به جلو حرکت کنین.
بچه ها کاملاً مطیع حرف من بودند. بدون تعلل در پی من راه افتادند. از کانال که آمدم بالا، جز تاریکی چیزی جلوم ندیدم. بچه های شناسایی هم به من گفته بودند بعد از کانال دوم هیچ مانعی وجود ندارد و نقطه پایان مأموریت شماست. از اینکه قبل از رسیدن گردان مسیر را باز کرده بودم خوشحال شدم. نفس راحتی کشیدم و نگاهم را در عمق تاریک شب دواندم. انگار بچه های شناسایی راست گفته بودند. برای اطمینان بیشتر به محمد درخور و يعقوب اشاره دادم که شما اینجا باشید تا من چند متر جلوتر را هم شناسایی کنم.
آرام و بی صدا به جلو حرکت کردم. چند متر بیشتر نرفته بودم که به انبوهی از سیم های خاردار توپی شکل - که مثل کوهی روی هم چیده شده بود - برخورد کردم. ناله آرامی کردم و سیم ها را لمس کردم.
شکی که در همه مسیر در دلم بود به یقین تبدیل شد. تا چشم کار می کرد سیم خاردارهای توپی شکل روی هم ریخته بودند. آن قدر جا خوردم که ناخودآگاه زانو زدم و آه و واویلا سر دادم. می دانستم که فقط اژدربنگال (یک نوع خرج انفجاری) چاره کار است اما امکان استفاده از آن نبود.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
✍انتهایِ عشق
همین سنگِ مزار بی نشان
جوانی است
که همه هستی اش را
به پای #معشوق ریخت !
حتی نامش را !...
#تابلو_نوشت_کهف
🕊گر کهف را عاشق شوی آخر شهیدت می کنند...🕊
لطفا ما را به دوستان خود معرفی کنید
@defae_moghadas
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و شصت و یکم:
معصومیت و مظلومیت(۲)
در یه مورد که خودم شاهد بودم در آسایشگاه هشت که ارشدش همون ناصر عرب بود ، نیمه شب دو نفر از بهترین بچه ها رو از خواب بیدار کردن و به ناصر سپردن که فردا اینا رو باید معرفی کنه. روز بعد در زمان هواخوری، آسایشگاه هشت بخط شد و این دو جوون رو بلند کردن و افسر اردوگاه رو به همه کرد و گفت آیا شما می پذیرید که در بینتون کارای زشت انجام بشه. همه گفتن نه در بین ما قابل قبول نیست و این جور مسائل اتفاق نمی افته. اما اون اصرار داشت که این دو نفر می خواستن کار خلاف انجام بِدن و از همه افراد آسایشگاه خواست گواهی بِدن که اینا گنهکار و مستحق مجازات هستن. همه سکوت کرده بودن و هیچکس گواهی نداد. افسر بعثی بشدت عصبانی شده بود و گفت حالا که اینجوره همه شما امروز مجازات خواهید شد و برای آخرین بار اعلام کرد کسانی رو که حاضر بشن گواهی به ضرر اینا بدن از مجازات معاف خواهند شد. بازم کسی بلند نشد. دستور داد ابتدا اون دو جوون بیگناه رو بشدت مجازات کردن و تا تونستن زدن و بدنشون رو با کابل سیاه کردن. بعد یکی یکی افراد رو بلند می کردن و می پرسید اینا ادمای خوبی ان یا بد. چند نفر زخمی و مریض بدحال داشتیم که اگر تنبیه می شدن احتمال خطر جدی براشون وجود داشت به اشاره بزرگتر به اونا گفته شد که بگن بد هستن. اون چن نفر بدون کتک داخل آسایشگاه فرستاده شدن و اون روز هر نفری که بلند می شد چن تا کابل و سیلی نوش جون می کرد و می رفت داخل آسایشگاه.
نوبت به من که رسید بخاطر دِق دلی که حسین و قیس ازم داشتن و با اشاره حسین که این همونیه که کفش رو نکرد تو دهنش، چن نفری ریختن روی سرمو و حسابی از خجالتِ اون روزی که خودم رو به حالت غش زدم در اومدن. اون روزِ غم انگیز و روزای مشابه چنین روزی چه روسیاهانی که سعی داشتن با زغال روی نورانی و چهره معصوم بچه ها رو سیاه کنن. ولی فقط روسیاهی دنیا و آخرت نصیب خودشون شد .
امروز اکثر اون بچه ها زنده هستن و با عزت و آبرو زندگی می کنن و اون نانجیبا گرفتار انواع عذاب ها و بدبختی ها شدن و تاوان پس دادن.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 کلید پیروزی
امام خمینی(ره) در همان روز نخست آغاز جنگ در پیامی رادیو تلویزیونی با بیان اینکه امریکا عامل اصلی این آتش و خون است به ارتش و مردم اطمینان دادند که "اگر برای خدا" به دفع تجاوز دشمن به عنوان یک "تکلیف شرعی" بپاخیزند شکست دشمن قطعی است.
در پی این پیام دهها هزار تن از نیروهای مردمی و داوطلب برای اعزام به مناطق عملیاتی اعلام آمادگی کردند و ظرف چند روز بسیاری از آنان به جبهه اعزام شدند.
@defae_moghadam
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
4_702924891808072015.mp3
زمان:
حجم:
562.9K
🔴 نواهای ماندگار
💢 حاج صادق آهنگران
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
⏪ فضا بوی عطر شهیدان گرفت
که یارانم از کربلا آمدند
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
🔻 مدت آهنگ: 7:26 دقیقه
کانال حماسه جنوب
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
@defae_moghadas
🍂
🌹 آقا جانم ... 🌹
دیر گاهیست که ما تشنه دیدار تو ایم
قد رعنا بنما ، جمله خریدار تو ایم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
معنی چشم انتظاری را نفهمیدم ولی
جان مادرهای مفقودالاثرها العجل
@defae_moghadas
🍂