🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و شصت و یکم:
معصومیت و مظلومیت(۲)
در یه مورد که خودم شاهد بودم در آسایشگاه هشت که ارشدش همون ناصر عرب بود ، نیمه شب دو نفر از بهترین بچه ها رو از خواب بیدار کردن و به ناصر سپردن که فردا اینا رو باید معرفی کنه. روز بعد در زمان هواخوری، آسایشگاه هشت بخط شد و این دو جوون رو بلند کردن و افسر اردوگاه رو به همه کرد و گفت آیا شما می پذیرید که در بینتون کارای زشت انجام بشه. همه گفتن نه در بین ما قابل قبول نیست و این جور مسائل اتفاق نمی افته. اما اون اصرار داشت که این دو نفر می خواستن کار خلاف انجام بِدن و از همه افراد آسایشگاه خواست گواهی بِدن که اینا گنهکار و مستحق مجازات هستن. همه سکوت کرده بودن و هیچکس گواهی نداد. افسر بعثی بشدت عصبانی شده بود و گفت حالا که اینجوره همه شما امروز مجازات خواهید شد و برای آخرین بار اعلام کرد کسانی رو که حاضر بشن گواهی به ضرر اینا بدن از مجازات معاف خواهند شد. بازم کسی بلند نشد. دستور داد ابتدا اون دو جوون بیگناه رو بشدت مجازات کردن و تا تونستن زدن و بدنشون رو با کابل سیاه کردن. بعد یکی یکی افراد رو بلند می کردن و می پرسید اینا ادمای خوبی ان یا بد. چند نفر زخمی و مریض بدحال داشتیم که اگر تنبیه می شدن احتمال خطر جدی براشون وجود داشت به اشاره بزرگتر به اونا گفته شد که بگن بد هستن. اون چن نفر بدون کتک داخل آسایشگاه فرستاده شدن و اون روز هر نفری که بلند می شد چن تا کابل و سیلی نوش جون می کرد و می رفت داخل آسایشگاه.
نوبت به من که رسید بخاطر دِق دلی که حسین و قیس ازم داشتن و با اشاره حسین که این همونیه که کفش رو نکرد تو دهنش، چن نفری ریختن روی سرمو و حسابی از خجالتِ اون روزی که خودم رو به حالت غش زدم در اومدن. اون روزِ غم انگیز و روزای مشابه چنین روزی چه روسیاهانی که سعی داشتن با زغال روی نورانی و چهره معصوم بچه ها رو سیاه کنن. ولی فقط روسیاهی دنیا و آخرت نصیب خودشون شد .
امروز اکثر اون بچه ها زنده هستن و با عزت و آبرو زندگی می کنن و اون نانجیبا گرفتار انواع عذاب ها و بدبختی ها شدن و تاوان پس دادن.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 کلید پیروزی
امام خمینی(ره) در همان روز نخست آغاز جنگ در پیامی رادیو تلویزیونی با بیان اینکه امریکا عامل اصلی این آتش و خون است به ارتش و مردم اطمینان دادند که "اگر برای خدا" به دفع تجاوز دشمن به عنوان یک "تکلیف شرعی" بپاخیزند شکست دشمن قطعی است.
در پی این پیام دهها هزار تن از نیروهای مردمی و داوطلب برای اعزام به مناطق عملیاتی اعلام آمادگی کردند و ظرف چند روز بسیاری از آنان به جبهه اعزام شدند.
@defae_moghadam
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
4_702924891808072015.mp3
زمان:
حجم:
562.9K
🔴 نواهای ماندگار
💢 حاج صادق آهنگران
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
⏪ فضا بوی عطر شهیدان گرفت
که یارانم از کربلا آمدند
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
🔻 مدت آهنگ: 7:26 دقیقه
کانال حماسه جنوب
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
@defae_moghadas
🍂
🌹 آقا جانم ... 🌹
دیر گاهیست که ما تشنه دیدار تو ایم
قد رعنا بنما ، جمله خریدار تو ایم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
معنی چشم انتظاری را نفهمیدم ولی
جان مادرهای مفقودالاثرها العجل
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کتاب
"سفر به قله ها"
کتاب سفر به قله ها مربوط است به جنگ در مناطق کوهستانی غرب کشور و شرق عراق. یادداشت رهبر فرزانه انقلاب بر این کتاب به عنوان یک صاحب نظر حرفه ای در زمینه دفاع مقدس، در واقع اشاره ای است به محورهای قوت و ضعف آثار ادبی حوزه دفاع مقدس: «گزارش اوّل، حرفه ای و هنرمندانه، شرح کوتاهی از اوّلین ساعت بمباران سیانوری حلبچه، ارائه کرده است که بسیار مغتنم است، و نیز اشاره ای به وضع اسرای عراقی در پشت خط اوّل دارد که آن هم جالب و مهّم است. گزارش کوتاه دوم از همان نویسنده است.
گزارش بعدی که به زبان روزنامه ای و در سبک گزارش های مطبوعات غربی و به تقلید از آنها نوشته شده حاوی مطلبی چندان مهم نیست، بعلاوه که گسیختگی در ذهن و نارسائی در زبان هم گاه در آن هست، ولی از این جهت که تصویری ـ گرچه مبهم ـ از کردهای اتحادیه میهنی ارائه کرده، مغتنم است. گزارش چهارم درباره حمله عراق به جنوب پس از قبول قطعنامه (تیرماه ۶۷) و از آن جالب تر، شرح انهدام منافقین در غرب کشور و تپه حسن آباد است. گزارش خوبی است.تکیه بر بچه های جنوب (فقط) برایم مفهموم نشد هرچند ناگفته ماندن چیز مهمی در آن واقعه، برایم کاملاً مفهوم بوده و هست! گزارش آخر ـ از همان نویسنده (نویسنده گزارش چهارم!) ـ چیزی نیست جز قلم انداز یک نویسنده خوش ذوق که جز پاسخ به احساسات، هدفی از نوشتن ندارد..
این گزارش ها را در ۱۸ اسفند ۷۰ تمام کردم و نه چندان خوشحال..!»
@defae_moghafas
🍂
🍂
🔻 گزیده ای از کتاب
....صبحانه با خراشهای متعددی که سنگک بیات دوباره تست شده رستوران بر دهان و گلویمان انداخت، همراه شد. در خیابان، ماموران شهرداری با بیل شیشههای خردشده مغازهها را جمع میکنند. کمی پایینتر، آنجایی که به مرکز شهر نزدیکتر است، کرکره مغازهها، شاید زودتر از روزهای قبل، یکی پس از دیگری بالا میرود. تصویر دیشب همدان با آنچه امروز شاهد آن هستیم، کاملا متفاوت است. خیابانهای خلوت و بیرنگ دیشب امروز با چهارراههای شلوغ و صف مسافران تاکسی رنگ عادی به خود میگیرد.
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
🔅 محسن رفیق دوست
اولین کشوری که به ما اسلحه فروخت کره شمالی بود بعد بلغارستان، مجارستان، لهستان و یوگسلاوی بودند.
شوروی تا وقتی جنگ تمام شد یک فشنگ هم به ما نفروخت و با تمام شدن جنگ و رفتن آقای هاشمی به شوروی، معاملات بزرگ و امکانات زیادی فراهم شد.
کشور دیگری که بعد از 2-3 سال از شروع جنگ، وارد میدان شد کشور چین کمونیست بود و از وقتی که چین شروع به فروش مهمات به ما کرد وضعمان بهتر شد ولی از عملیات کربلای 4 به بعد که ما تولید داخل را شروع کردیم دیگر وضعمان خیلی خوب شده بود.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 4⃣5⃣
خاطرات رضا پورعطا
با روشن کردن چاشنی اژدر بنگال دشمن متوجه حضور ما شده و روز حسن و حسین به پا می شد.
نجواکنان گفتم: ای خدا چه می بینم؟ چطور از اینها عبور کنیم؟ وحشت سراپای من را گرفت. بیخود نبود که کمین ها سکوت کردند تا ما عبور کنیم. تازه متوجه شدم که توی تله افتادیم.
چند متر برگشتم عقب و به بچه هایی که پشت سر من بودند گفتم بچه ها سیم چین پیش کیه؟ یکی از بچه ها به سرعت سیم چین را به من رساند. نمی دانستم از کجا باید شروع کنم؟ این توپی های خاردار تا صبح هم باز نمی شدند.
به عنوان دسته خط شکن مأموریت ما ۲۹ نفر بعد از کانال دوم به اتمام رسیده بود اما ظاهرا تازه اول بدبختی و مصیبت بود. بدجور توی سیم خاردارها گیر افتادیم.
محمد درخور و یعقوب نجف پور و بهنام که متوجه اوضاع شده بودند، از توی کانال بالا نیامدند. آن پایین با همدیگر بحث می کردند که عقب نشینی کنیم یا بمانیم. به طور حتم عقب نشینی ما مساوی بود با قتل عام همه نیروهای گردان. به آرامی روبه روی اولین ردیف سیم ها زانو زدم و شروع به چیدن آنها کردم. ردیف سوم و یا چهارم بود که یک دفعه رگبار تیری از روبه رو به سمتم شلیک شد.
زمین گیر شدم. صدای الله اکبر بچه ها در دشت پیچید. نورالله طواف ناشیانه از زمین برخاست و الله اکبرگویان به سمت سیم خاردارها یورش برد. اما خیلی زود هدف تیر مستقیم تیربارچی قرار گرفت و در دم شهید شد. سه تا از بچه ها یعنی درخور و نجف پور و مجید ریاضی به سرعت از کانال بیرون پریدند و به سمت من دویدند. همه سعی ام این بود که خودم را از سیم ها عبور دهم و مسیر را باز کنم. اما انبوه سیم خاردارها جسم نحیف و لاغرم را در خودش پیچیده بود. با همه قدرت حلقه های سیم خاردار را کنار میزدم و می چیدم.
عبور برق آسای تیرها از بالا و کنار گوشم وحشتی در دلم انداخت. به نقطه ای که تیرها شلیک می شد چشم دوختم. فقط ۱۵۰ متر با تیربارچی فاصله داشتم. وجودم یک گلوله آتش شده بود. دلم میخواست قدرتی داشت از روی سیم ها بپرم و گلوی تیربارچی را آنقدر فشار بدهم تا جانش در بیاید.
غیر ممکن بود و مظلومانه در مهلکه از پیش طراحی شده گرفتار شده بودیم، بچه ها به سرعت خودشان را توی کانال انداختند.
چند تیر مستقیم به شکم و دست و پایم اصابت کرد. سیم ها را رها کردم و تصمیم گرفتم شیرجه زنان کمی عقب تر بیایم که از بخت بد، افتادم روی یک مین والمرا. با اصابت بدنم به شاخک های مین، صدای مهیب قاپ انفجار از زمین کنده شدم. آنقدر شدت انفجار زیاد بود که هیکل من را تا نیم متر از زمین بلند کرد و در هاله شدیدی از نور سفید به بالا پرتابم کرد.
شهادت را با همه وجود درک کردم. همه چیز را تمام شده دیدم. حتی فرصت شهادتین گفتن هم نداشتم. وقتی دوباره روی زمین برگشتم، لحظه ای بین زنده بودن و شهید شدن شک کردم. با تعجب به اطرافم نگریستم. همه چیز بوی خاک و دنیا می داد. مطمئن شدم که هنوز زنده ام.
چیزی شبیه به معجزه اتفاق افتاده بود. بی صدا و بی حرکت سرم را روی خاکها گذاشتم. از توی کانال یک نفر فریاد کشید رضا شهید شد. ولوله ای در کانال برپا شد.. محمد درخور از کانال بیرون پرید و خودش را به من رساند. دستی به من زد و گفت: رضا چطوری؟ گفتم: اسلحه ات را به سمت تیربارچی بگیر و شلیک کن.
صدایم را که شنید، نفسی تازه کرد و گفت: خدا را شکر! به او تشر زدم و گفتم: چرا معطلی؟
محمد بی درنگ به سمت تیربارچی شلیک کرد. اما شدت رگبار تیربار به قدری زیاد بود که محمد را هم زمین گیر کرد. در همان لحظه ای که مین زیر پایم منفجر شد و روشنایی زیادی ایجاد کرد، سعی کردم فاصله خودم تا تیربارچی را از نظر بگذرانم. دشتی از سیم خاردار و میدان مین در بین ما قرار داشت. یعنی برای خنثی کردن این مسیر، یک گردان نیرو هم کم بود. به محمد گفتم: خدا لعنت کنه اونهایی رو که آمار غلط به ما دادن. بعد با آهی از ته دل گفتم: تو تله افتادیم!
محمد گفت: می خوای چیکار کنی؟ کمی تأمل کردم. سپس گفتم: بپر توی کانال و بچه ها رو فرماندهی کن تا من راهی برای عبور پیدا کنم. محمد غلت زنان توی کانال خزید و من ماندم و قربانگاهی که هیچ راه گریزی نداشت.
همراه باشید ⏪
@defae_moghadas
🍂
🔴 جهت اطلاع دوستانی که خاطرات رضا پورعطا را دنبال می کنند، و یا به تازگی شروع به مطالعه کرده اند باید عرض شود
.....رضا فرمانده ای بسیجی است که بعد از جنگ در دانشگاه اهواز مشغول به درس خواندن است که از او دعوت می شود تا در تفحص شهدای نیروهای خود کمک کند.
در حین این جستجو خاطرات شب عملیات والفجر مقدماتی به خاطرش می آید و.....
خاطرات رضا پورعطا از بهترین خاطراتی هستن که تاکنون به اشتراک گذاشته ایم و توصیه به دنبال کردن این جریان داریم 🍂