🍂
🔻 یکی از نامه های فهیمه را به جهت آشنایی با روحیه حاکم بر فضای خانواده های بچه های جبهه و جنگ میآوریم. 👇
🔅 به نام آن که خالقمان بود
وپیوند دهنده مان در قلب ها وجهت دهنده مان در هدف ها.
غلام رضا،همسر رزمنده ،مهربان وعزیز ودوست داشتنی من!
روز تولد تذکری است برای انسان،تذکزی تکان دهنده.باشد که هر زمان همانند این روز برایمان بیدار باشی باشد!بیست ویک سال گذشت وگذشت.اما جای شکرش باقی که لااقل حدود دوسال خالصانه وصادقانه در راه او ،او که تورا آفرید واو که پناه بی پناهان ویاور تنها ماندگان است،قدم نهادی وچند ماهی است که عاشقانه در راه او،راهی که انتهایش لقای اوست وانتهایش وصول به اوست گام نهادی.
آری غلام رضا، چند ماهی است که خداوند آن چنان توفیقی به تو داده است که بتوانی توشه ازدست رفته چند سال پیش خود را نیز کامل کنی وبا کوله باری از عمل صالح وایمان به سویش روی.
راهی که تو در آن گام نهادی راهی است که مسافتش به سیرتت مربوط می شود.اگر تو حجاب را از روی این دل برداری،در این راه،در کوتاه ترین مدت ودر کمترین مسافت به مقصد خواهی رسید.وتو در آنجایی که بسیار چون تو اکنون در آنسوی حجاب اند وچه عارفانه در این راه رفتند.آن سوی حجاب رفتن را مراحلی است که تو اکنون در پایان پیمودن آن مراحل به سر می بری و چه زیباست که دعای من در مورد تو ودعای همه در مورد شما مستجاب شود.آری پیروزی از ان شما جندالله ،انصار الله ،حزب الله است.پیروزی را تک تیر ها ورگبارهای شما،خون دوستان شما ،خاک گلگون سرزمینتان ،بشارت می دهد.
و شما پیروزید چه بکشید وچه کشته شوید.و می دانم که حتی اگر در این راه به آرزویت،که شهادت است ،نرسی تو خالص شدی .تو جزءمومنین رفتی و تو در گروه صالحین قرار گرفتی واین دیگر با خداست،خدایی که همیشه از او می خواهم تو آن گونه شوی که او می خواهد.
غلام رضای من! صادق وخالص عزیز من،بدان این یگانه همسرت آن که به خاطر رضای خدا ،رضا را انتخاب کرد،اکنون می خواهد که تو هم به آن راه خدا روی ومی دانم که می روی ولازم نیست من بگویم.ولی بدان،من آن قدر خوشجالم وآن قدر احساس آرامش می کنم که باور کن گاهی اوقات ویا بیشتر اوقات به خاطر روحیه بالایم سجده شکر بجای می آورم واز خداوند می خواهم که این روحیه قوی تر وقوی تر شود.تنها آنچه به عنوان درخواست از تو می خواهم التماس دعاست.دعا برای نه تنهامن بلکه برای او ،امید مظلومان ،رهبر انقلابمان،علی زمانمان ،خمینی قهرمانمان دعا کن وبرای پیروزی مان،برای اسیرانمان وبرای معلولانمان وبرای حزب اللهیانمان و برای خودمان،برای توفیقمان در شهادت وتوفیقمان در عمل صالح.
دیگر نمی دانم چه بنویسم.وآیا من از اینجا لازم است که این تذکرات را بدهم یا نه ویا این زبان وقلم من در آنجا گیرایی خواهد داشت!آنجایی که خود معنویت است وروح،عرفان است وعشق.
امید آنکه ،با دعای تو ،من هم به راهت ودر پشت سرت گام بردارم واگر تو شهید شدی مرا هم لیاقتی باشد ودر بهشت آنجا که "جنات تجری من تحتها الانهار"همدیگر را ببینیم.
فهیم،همسرت،وان شاالله پیروت
آن که می خواهد با شما در کنارتان به سوی مقصودتان رود
@defae_moghadas
🔻
🍂
🔻 #یادشبخیر
روزهای غریبی را شروع کرده بودیم
میگفتن جنگ شده و دشمن در حال پیشرویست.
کوچک بودیم،
ولی سردرگمیها و آشفتگیهای دولت و مردم و شهر و دیار را خوب میفهمیدیم. حتی نیروی نظامی هم تکلیف خود را نمیدانست.
بعضی در حال فرار،
بعضی در حال هماهنگی
و بعضی در حال دفاع
نه در قید لباس، نه اسلحه، نه خانواده، و نه درس و کتاب....
انقلاب و نظام در خطر بود و باید میایستادیم. دیگر فرقی نمیکرد کجا، چگونه و با چه امکاناتی!
......و باز عدهای چون دست غیب، پیدا شدند تا به کشور سامان دهند، آمده بودند تا جان فدا کنند و خود را به خطر بیندازند، هر چند دستهای ناپاک نگذارند و مانع بتراشند
🔅 یادش بخیر
معلم قرآن ما!!
روزهای انقلاب را در کنار او بهسلامت طی کرده و بزرگ شده بودیم. سادگی و آرامشش برای ما درس بود و فرهنگساز. با کتاب و کتابخوانی از روزنه او آشنا شده و بصیرت انقلابی یافته بودیم.
در کمک به سیلزدگان و زلزله زدگان و اردوهای جهادی جزو اولینها بود و هر جا انقلاب نیازش داشت حاضر بود.
با شروع جنگ، دیگر او را ندیدیم.
بی سر و صدا به جبهه آبادان رفته بود، برای دفاع. او بسیجی شده بود، و بی نام و نشان در گوشهای پای آرمانش ایستاده بود.
نمیدانم روز چندم جنگ بود که او را دیدم.
پیراهنی رنگ و رو رفته و ساده بر تن،
با شلواری نظامی به رنگ خاک،
کفشهایی کتانی، که آنروزها ربن میگفتیم، به پا،
سوار دوچرخهای قدیمی.....
شکل جدیدش برایم تازگی داشت.
تا آنموقع نمی دانستم یک بسیجی می تواند در آنِواحد برای کشورش به هر شکلی دربیاید. روزی معلم باشد، روزی کارگر ساختمانی، روزی دروگر زمینهای کشاورزی، روزی نظامی و روزی دکتر و مهندس و نظامی .
با دیدنم ایستاد.
بهطرفش رفتم و سلامی کردم. با مهربانی پاسخ داد. با تعجب گفتم مگر جبههای شدی؟ سرش را به زیر خم کرد و صدایش را پایین آورد و گفت، مدتیست در جبهه آبادان هستم و الان برای کاری در مرخصی. باید سریع برگردم.
با او خداحافظی کردم و آخرین دیدار به همین سادگی گذشت.
طولی نکشید که برگه ترحیم او روی درب مسجد نصب شد. از دربِ مسجد میگذشتم، نیم نگاهی گذرا به عکس برگه انداخته و رد شدم. چهره، آشنا به نظر میرسید. برگشتم و به عکس دقیق شدم...... 😭، خودش بود،
ناباورانه ایستادم و مات و مبهوت خاطراتش شدم.
خدایا! یعنی این راهی که انتخاب کردهایم، این همه تاوان دارد؟
چقدر باید برای حفظش رفیق ناب بدهیم؟
چقدر نگران باشیم؟
چقدر ایستادگی کنیم؟
این تازه آغاز راه بود و سال اول مقاومت
او رفته، و باقی راه را به شاگردانش سپرده بود. راهی که باید نسل به نسل برای آن ایستاد و ایستاد و ایستاد..... و صندوق، صندوق، بسیجی تقدیم کرد.
بهیاد شهید والامقام
احمد قنادان
#یادش_بخیر
#جهانیمقدم
@defae_moghadas
#هفتهبسیج
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
4_5929024441697698729.mp3
زمان:
حجم:
7.7M
🍂
🔻 نواهای ماندگار
حاج صادق آهنگران
نوحه زیبای
🔴 تخریب چی برگرد
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 گزیدهای از کتاب "دِین"
پاسی از شب گذشت....و آنها...همچنان...زیر پل بودند......!!!
رضا سرش را پایین انداخته بود و تکیه اش را به دیوارهی سیمانی پل زده بود،و با خاکهای زیر پل شکلهایی میکشید.
در فکری عمیق فرو رفته بود.... .
یکباره رو کرد به مهدی و گفت:""اینطوری موفق نمیشیم!! نه- اینطوری موفق نمیشیم!! خودت رو آماده کن باید بریم اهواز! حسین علم الهدی تعدادی نیرو به اضافه ی برو بچه های مسجد ، آماده کرده..بریم وضعیت رو توضیح بدیم و آنها رو بیاریم..تا بشه کاری کرد...."
و تصمیم گرفتند فردای آن شب برای درخواست کمک از سپاه خوزستان و انعکاس وضعیت بحرانی خرمشهر به اهواز بروند و برگردند. مهدی و رضا خودشان را هر طور بود به اهواز رساندند و به سپاه رفتند . آنجا حسین علم الهدی و عباس صمدی را دیدند. به حسین گفتند : عراق با نیرو و تجهیزات زیادی به خرمشهر حمله کرده و نیروهای مقابل او آنقدر کم هستند که سقوط خرمشهر قطعیه . نیروهای مردمی هم که اونجا مونده ان سلاح و مهمات کافی در اختیار ندارن. مهدی از روی نقشه وضعیت حمله عراقی ها به خرمشهر را برای حسین توضیح داد. حسین ابتدا گفت : باشه ، بریم خرمشهر . بذارید موضوع رو به عباس صمدی هم بگم . حسین پس از شنیدن حرفهای مهدی و رضا چند لحظه ای نزد عباس صمدی رفت و برگشت و گفت: بچه ها موضوع را که به عباس گفتم اشک در چشماش جمع شد و گفت: مهدی و رضا نمی دونن ، به اونا بگو اهواز در حال سقوطه و در این شرایط نمی تونیم اهواز رو رها کنیم و به خرمشهر بریم. فرماندهان نظامی خرمشهر را از دست رفته حساب کرده ان و در حال چاره اندیشی برای نجات اهواز و کل خوزستان هستن .
هیچکدام نمی دانستند که واقعه مهمی در پیش است که سرنوشت اهواز و خوزستان را تغییر می دهد .
@defae_moghadas
🍂