eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 روزهای غریبی را شروع کرده بودیم می‌گفتن جنگ شده و دشمن در حال پیشروی‌ست. کوچک بودیم، ولی سردرگمی‌ها و آشفتگی‌های دولت و مردم و شهر و دیار را خوب می‌فهمیدیم. حتی نیروی نظامی هم تکلیف خود را نمی‌دانست. بعضی در حال فرار، بعضی در حال هماهنگی و بعضی در حال دفاع نه در قید لباس، نه اسلحه، نه خانواده، و نه درس و کتاب.... انقلاب و نظام در خطر بود و باید می‌ایستادیم. دیگر فرقی نمی‌کرد کجا، چگونه و با چه امکاناتی! ......و باز عده‌ای چون دست غیب، پیدا شدند تا به کشور سامان دهند، آمده بودند تا جان فدا کنند و خود را به خطر بیندازند، هر چند دست‌های ناپاک نگذارند و مانع بتراشند 🔅 یادش بخیر معلم قرآن ما!! روزهای انقلاب را در کنار او به‌سلامت طی کرده و بزرگ شده بودیم. سادگی و آرامشش برای ما درس بود و فرهنگ‌ساز. با کتاب و کتابخوانی از روزنه او آشنا شده و بصیرت انقلابی یافته بودیم. در کمک به سیل‌زدگان و زلزله ‌زدگان و اردوهای جهادی جزو اولین‌ها بود و هر جا انقلاب نیازش داشت حاضر بود. با شروع جنگ، دیگر او را ندیدیم. بی سر و صدا به جبهه آبادان رفته بود، برای دفاع. او بسیجی شده بود، و بی نام و نشان در گوشه‌ای پای آرمانش ایستاده بود. نمیدانم روز چندم جنگ بود که او را دیدم. پیراهنی رنگ و رو رفته و ساده بر تن، با شلواری نظامی به رنگ خاک، کفش‌هایی کتانی، که آن‌روزها ربن می‌گفتیم، به پا، سوار دوچرخه‌ای قدیمی..... شکل جدیدش برایم تازگی داشت. تا آن‌موقع نمی دانستم یک بسیجی می تواند در آن‌ِواحد برای کشورش به هر شکلی دربیاید. روزی معلم باشد، روزی کارگر ساختمانی، روزی دروگر زمین‌های کشاورزی، روزی نظامی و روزی دکتر و مهندس و نظامی . با دیدنم ایستاد. به‌طرفش رفتم و سلامی کردم. با مهربانی پاسخ داد. با تعجب گفتم مگر جبهه‌ای شدی؟ سرش را به زیر خم کرد و صدایش را پایین آورد و گفت، مدتی‌ست در جبهه آبادان هستم و الان برای کاری در مرخصی. باید سریع برگردم. با او خداحافظی کردم و آخرین دیدار به همین سادگی گذشت. طولی نکشید که برگه ترحیم او روی درب مسجد نصب شد. از دربِ مسجد می‌گذشتم، نیم نگاهی گذرا به عکس برگه انداخته و رد شدم. چهره، آشنا به نظر می‌رسید. برگشتم و به عکس دقیق شدم...... 😭، خودش بود، ناباورانه ایستادم و مات و مبهوت خاطراتش شدم. خدایا! یعنی این راهی که انتخاب کرده‌ایم، این همه تاوان دارد؟ چقدر باید برای حفظش رفیق ناب بدهیم؟ چقدر نگران باشیم؟ چقدر ایستادگی کنیم؟ این تازه آغاز راه بود و سال اول مقاومت او رفته، و باقی راه را به شاگردانش سپرده بود. راهی که باید نسل به نسل برای آن ایستاد و ایستاد و ایستاد..... و صندوق، صندوق، بسیجی تقدیم کرد. به‌یاد شهید والامقام احمد قنادان @defae_moghadas 🍂
یک شب قبل از عملیات، وقتی از ساحل ایران مسجد فاو را می دیدیم، مطمئن بودیم فردا نماز را آنجا خواهیم خواند و سجده شکر را همانجا بجای می‌آوریم
چقدر غرورانگیزست، آن بعدازظهری که در نخلستانهای خسروآباد به‌صف شدیم تا سوار بر امواج اروند، خود را به ساحل فاو برسانیم و جشن پیروزی بگیریم
مجروح دادیم و زخم خوردیم و ایستادم ، ولی پا پس نگذاشتیم
.... و دشمن را مقهور اراده خود کردیم همان زمانی‌که دشمن، مغرور بود و به سلاح خود می‌نازید ولی ایمان نداشت و در جنگ ایمان و اراده سرافکنده ، همه چیز را باخت.
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
4_5929024441697698729.mp3
زمان: حجم: 7.7M
🍂 🔻 نواهای ماندگار حاج صادق آهنگران نوحه زیبای 🔴 تخریب چی برگرد کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گزیده‌ای از کتاب "دِین" پاسی از شب گذشت....و آنها...همچنان...زیر پل بودند......!!! رضا سرش را پایین انداخته بود و تکیه اش را به دیواره‌ی سیمانی پل زده بود،و با خاک‌های زیر پل شکل‌هایی می‌کشید. در فکری عمیق فرو رفته بود.... . یکباره رو کرد به مهدی و گفت:""اینطوری موفق نمیشیم!! نه- اینطوری موفق نمیشیم!! خودت رو آماده کن باید بریم اهواز! حسین علم الهدی تعدادی نیرو به اضافه ی برو بچه های مسجد ، آماده کرده..بریم وضعیت رو توضیح بدیم و آنها رو بیاریم..تا بشه کاری کرد...." و تصمیم گرفتند فردای آن شب برای درخواست کمک از سپاه خوزستان و انعکاس وضعیت بحرانی خرمشهر به اهواز بروند و برگردند. مهدی و رضا خودشان را هر طور بود به اهواز رساندند و به سپاه رفتند . آنجا حسین علم الهدی و عباس صمدی را دیدند. به حسین گفتند : عراق با نیرو و تجهیزات زیادی به خرمشهر حمله کرده و نیروهای مقابل او آنقدر کم هستند که سقوط خرمشهر قطعیه . نیروهای مردمی هم که اونجا مونده ان سلاح و مهمات کافی در اختیار ندارن. مهدی از روی نقشه وضعیت حمله عراقی ها به خرمشهر را برای حسین توضیح داد. حسین ابتدا گفت : باشه ، بریم خرمشهر . بذارید موضوع رو به عباس صمدی هم بگم . حسین پس از شنیدن حرفهای مهدی و رضا چند لحظه ای نزد عباس صمدی رفت و برگشت و گفت: بچه ها موضوع را که به عباس گفتم اشک در چشماش جمع شد و گفت: مهدی و رضا نمی دونن ، به اونا بگو اهواز در حال سقوطه و در این شرایط نمی تونیم اهواز رو رها کنیم و به خرمشهر بریم. فرماندهان نظامی خرمشهر را از دست رفته حساب کرده ان و در حال چاره اندیشی برای نجات اهواز و کل خوزستان هستن . هیچکدام نمی دانستند که واقعه مهمی در پیش است که سرنوشت اهواز و خوزستان را تغییر می دهد . @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا