eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
طلبه وسط نشسته، شیمیایی می‌شه، داغون می‌شه، یکی از خوبان گمنام عالمه. الان یه گوشه ای تو شهر بزرگ تهران بی ادعا داره درد میکشه اهل ساریه حاج آقا ولی پور سال ۶۲ با لباس طلبگی برای ماموریت چهل روزه اومد. بعد از چند ماه لباس رو در آورد و ماند و ماند تا پایان جنگ . @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 #نکات_تاریخی_جنگ 🔅 جنگ و حزب بعث ۳ در مورد طرف عراقی می توان به نکات زیر اشاره کرد: ۱- متوسل شدن فرماندهان عراقی به گسترش تشکیلات نظامی به ویژه واحدهای پیاده و زرهی به منظور وسعت بخشیدن به دامنه عملیات، رو آوردن ارتش عراق به دفاع موضعی در طول مرزها که همزمان بود با گسترش دامنه فعالیتهای نیروهای اسلام در سراسر جبهه های نبرد. ۲- اقدام ارتش عراق به اتخاذ موضع دفاعی به جای حمله و احداث مواضع دفاعی مستحکم در طول جبهه ای که نقاط مهم و حساسی از خاك ایران را در آن به تصرف درآورده بود تا بدین ترتیب قادر به دفاع باشد. ٣- تغییر شیوه قدرت طلبی و برتری جویی - که رژیم عراق در برخورد با حوادث و رخدادها بدان متوسل می شد، انصراف تدریجی از برخی از شرایط و خواسته های قبلی همانند مطالبه جزایر ابوموسی، تنب بزرگ و تنب کوچک - که رژیم در اوایل جنگ مطرح ساخت و اجبار به عقب نشینی از برخی مناطق اشغالی ایران بعد از آزادی خرمشهر به خاطر ترس از شروع حملات جدید نیروهای اسلام که امکان داشت به نابودی ارتش و حتی رژیم عراق منتهی گردد. خصوصا اینکه ارتش عراق بعد از تحمل خسارات فراوان در عملیات فتح المبين و آزادسازی خرمشهر سرگرم سازماندهی، بود. @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 آن مرد محجوبِ خنده‌رو روز اولی بود که به دستور حاج کاظم جهت بازخوانی جریانات تیپ ضد زره در منزل یکی از یاران دیرینه‌اش دعوت شده بودم در کوی نفت اهواز. در آن جمع نورانی متوجه حاج حبیب شده بودم که با حالتی آرام و بی صدا گوشه‌ای نشسته بود. حجب و حیای چهره‌اش در دیدار اول او را لو می‌داد و حالتی داشت دوست داشتنی. هیچ پیش فرضی از او در ذهن نداشتم جز ته چهره‌ای آشنا. چنان آشنا که در فکر فرویم برد و در آن چند روز سوژه ذهنیم شد. هر چند اسمش را نمی‌دانستم و به چهره‌اش اکتفا کرده بودم. آن روزها، خود و خودرویش در اختیار هماهنگی‌های مصاحبه‌ها و دیدارها شده بود. طبیعی بود او را نیرویی قدیمی و علاقمند به گردان خود بدانم و فردی که حاضر است کار و زندگی خود را وقف دوستان جبهه‌ای‌ش کند. با شکل گرفتن برنامه مصاحبه‌ها دنبال مکانی بودیم تا در سکوت آن بشود گفتگویی کرد و ضبط صدا و تصوری درخور داشت. با طرح نیاز، حاج کاظم ما را به آدرسی حواله داد. پرسان پرسان به ساختمان چند طبقه و شکیلی رسیدیم که باید قبل از ورود با صاحبش هماهنگ می‌کردیم. سراغ او را از کارگران ساختمان گرفتیم و به خیابان پشت و محل دفتر هدایت شدیم. دنبال آدمی می‌گشتم با ابعاد دو ایکس‌لارژ با سبیل هایی پروپشت و چارشانه. وارد دفترش شدم و جز همان چهره آشنا و ریز جثه، کسی را نمی‌دیدم. همان انسان ساده و بی‌آلایش و محجوب. پیش خودم گفتم، یعنی صاحب آن چند ساختمان بزرگ ایشان هستند؟!! پس چرا با همه متمولان امروزی فرق دارد؟ چرا آنقدر آرام است و بی‌ادعا! مصاحبه اول را شروع کردیم و پیش رفتیم. چند جلسه‌ای گذشت تا نوبتِ گفتگو به علی آقای سیاح طاهری رسید و دوست دوقلویش، حاج حبیب بدوی. فرصتی به دست آمده بود تا با طرح سوال به کنکاش ذهنی خود پایان دهم و پرده از رمز چهره آشنای او بردارم. ..برایم جالب بود که راضی به گفتگوی تک نفره نمی‌شدند و اصرار بر این بود که با هم در یک کادر قرار بگیرند. دلایل فنی هم راه بجایی نبرد و اولین گفتگوی دو نفره در یک کادر را شروع کردم..... بعد از مقدمات معمول، گفتند، باهم به جبهه رفته‌اند و یک راست به گردان کربلا .... گردان کربلا، گردان دلچسب ما هم بود و اولین بار که وارد شده بودم دیگر فاصله نگرفتم تا پایان جنگ. شستم بیدار شده بود که او را در گردان دیده‌ام و بی جهت آشنا بنظر نمی‌رسید. هر چه بیشتر می‌گفتند، تصویر پررنگ‌تر می‌شد و واضح‌تر.... خودش بود، همان نوجوان لبخند به لب سبزه پوست که بین صفوف صبحگاه و محوطه و چادر نمازخانه به چشم می‌آمد.. همان که با خنده و لبخندش هر کسی را جذب خود می‌کرد. ..وه که چقدر خوب صحبت می‌کردند! گوئی محفلی از دل ساخته بودند تا بعد از سال‌ها حرف‌های ناگفته خود را آزاد کنند و سبک شوند. شاید هم دوربین و مصاحبه و بازخوانی را بهانه‌ای برای مرور خاطرات و تراش دادن دل های زنگار گرفته بعد از جنگ! از آن همه صمیمیت به وجد آمده بودم و بیشتر، از این‌که مرا لایق احساسات خود دانسته‌اند. دردناک ترین خاطره مشترک‌شان، مربوط می‌شد به شب عملیات کربلای ۴. همان شبی که فهمیده بودند گردان کربلا از آب گذشته و وارد عمق شده و در معرکه‌ای پرخطر خیمه زده... و ایشان وامانده از عملیات و شهادت! کنار پیاده‌رو و روی سکّویی شب را به صبح رسانده بودند با حسرت عملیات بر دل.. و پشیمان از این جابجایی که فرصتی بزرگ را از آن ‌ها گرفته بود. فرصتی همتراز با همنشینی یاران بهشتی. غافل از این‌که راه و رسم شهادت کور شدنی نیست و راه همچنان باز است و پر رونق. همان‌گونه که حاج حبیب بدوی با همان آرامش، خود را در واپسین فرصت طلایی به آن رساند و مظلومانه ردای سبز شهادت به تن پوشید و با همان سادگی رفت، در حالی که همه آنها متهم بودند به حضوری مادی در سوریه. @defae_moghadas 🍂
❣ شهید مدافع حرم زینبی، حاج حبیب بدوی
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
4.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 یادش بخیر بچه های بی ریای جبهه‌ها @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهاجر کتاب مهاجر زندگينامه و خاطراتي از سردار شهيد مهندس محمود شهبازي است که به همت نشر امينان در 160 صفحه به چاپ رسیده است...  به سال 1337 در خانواده ای مذهبی در شهر اصفهان ، کودکی زاده شد. محمود از بدو کودکی طعم محرومیت و فقر در محیط خانواده چشید . پدرش کشاورزی بود که با دسترنج خویش ، چرخ زندگی را می چرخاند . او در دامان پدری زحمتکش و پارسا و مادری درد کشیده و پاکدامن ، با احساسات ناب مذهبی رشد و تربیت یافت.  شهبازی ، همزمان با شروع جنگ تحمیلی ، راهی جبهه می شود و در صحنه های مختلف کارزار ، حضوری عاشقانه و فعال می یابد . وی ابتدا به جبهه های غرب می رود و پس از تحکیم و تثبیت مواضع رزمندگان اسلام در آنجا ، به جبهة جنوب عزیمت می کند و از هیچ تلاشی در مقابله با دشمن دریغ نمی ورزد و کارآمدی و لیاقت خود را در بعد نظامی به ظهور می رساند . پیش از آغاز عملیات فتح المبین ، به مسئوولیت معاونت تیپ 27 محمد رسول الله (ص) برگزیده شده و به هدایت نیروهای تحت امر تیپ می پردازد و در تحقق اهداف عملیات و منهدم کردن نیروهای دشمن، نقش و سهم بسزایی ایفا می کند. محمود پس از فراغ از عملیات فتح المبین تیپ 27 را برای عملیاتی وسیع و بزرگتر تجهیز و آماده می کند. او برای اجرای عملیات بیت المقدس، نیروهای زبده تیپ را راهی محور اهواز خرمشهر کرده و با شروع رمز عملیات، به خطوط دشمن یورش می برد. شهبازی، در این حمله نیز همچون فتح المبین، پر شور و با رشادت، در فرماندهی رزمندگان، حماسه ای ماندگار خلق می کند و آنان را تا دروازة شهادت به آسمان عشق و سرزمین معشوق عروج می کند. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 قسمتی از کتاب مهاجر به شوخی ها و شیرین کاری های شهبازی در منطقه عادت داشتیم. از مسابقات کشتی که در چادر راه می انداخت و همه را نقش زمین می کرد، تا غوطه ور کردن بچه ها در حوضچه کنار مقر، و یا مراسم بی رحمانه ی جشن پتوی او... امّا به ذهن خودمان هم راه نمی دادیم که در شناسایی ها دست به شوخی و شیطنت بزند!    یادم نمی رود. روستای خرابه ای جلوی روستای جگر محمدلو قرار داشت. برای شناسایی باید به آنجا می رفتیم. وارد روستا شدیم. از لای منافذ دیوارها به سمت دشمن دوربین کشیدیم. مواضع دشمن را به خوبی زیر نظر گرفتیم. آن زمان شناسایی طوری بود که گروهی وارد نمی شدیم. تک تک می رفتیم شناسایی را انجام می دادیم و برمی گشتیم. اولین نفر شهبازی بود که رفت. شناسایی را انجام داد و برگشت. کمی آن طرف تر موضع گرفت و نشست. نوبت نفر بعدی شد. ما هم عقب تر منتظر بودیم تا نوبت ما شود. چند دقیقه از شناسایی نفر دوم نگذشته بود که دیدیم شهبازی با سرعت در حال فرار به سمت ماست! با خودم گفتم:«حتمآ عراقی ها متوجه حضور ما در روستا شدن و می خوان ما رو اسیر بگیرن! شهبازی هم متوجه حضورشون شده که داره اینطوری فرار می کنه.» ما هم معطل نکردیم. پشت سرش شروع به دویدن کردیم. با تعجب دیدیم که محمود همین طور که در حال دویدنه با یکی از دستانش چیزی را از سر و صوتش دور می کند! حیرت زده بودم چرا این طوری می کنه! بعد از کلی دویدن به او رسیدیم. آنجا بود که معما حل شد! همه تعجب کرده بودیم. بین خشم و خنده تازه فهمیدیم آنهایی که دنبال شهبازی بودند و ما هم از ترس آنها فرار کردیم عراقی ها نبودند! ماجرا از این قرار بود که وقتی که ما مشغول شناسایی بودیم شهبازی متوجه کندوی عسل و تکه بزرگی از موم که روی تنه درختی بود می شود! بعد به سراغ موم و عسل ها می رود و... زنبور های عصبانی هم که بد خواب شده بودند به او حمله می کنند. در حال دویدن هم که دستش را تکان می داد، در حال جنگیدن با زنبورها بود. تازه وقتی به مقر رسیدیم جای نیش ها بر سر و صورتش شروع به خارش کرد. خدا برای کسی نخواد! گردن و صورت و دور چشمانش ورم کرده بود. عجب قیافه ی جالبی پیدا کرده بود! داد ما بلند شده بود. گفتیم:« آخه این چه کاری بود که شما کردی ببین چه به روز خودت آوردی؟!» شهبازی هم فقط می خندید!    @defae_moghadas 🍂
لبخند شما خلاصه خوبی‌هاست و چقدر جای خنده‌تان خالی‌ست