eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 #کتاب "ققنوس فاتح"  كتاب ققنوس فاتح دربردارنده خاطراتي از زندگي افتخارآفرين سردار شهيد مهندس محسن وزوايي است كه در سال ۱۳۸۵ به وسيله نشر شاهد به همت گلعلی بابایی به چاپ رسيد و در ۱۶ بخش يا به قول نويسنده اش ۱۶ منظر تقسيم شده است.  محسن وزوايي، سال 1339 در تهران متولد شد و پس از دريافت مدرك ديپلم، در رشته شيمی دانشگاه صنعتی شريف، ادامه تحصيل داد. وي در فعاليت های سياسی و عقيدتی دانشجويان عليه رژيم پهلوي شركت داشت و پس از پيروزی انقلاب، در تابستان 1359 به عضويت سپاه پاسداران درآمد. مدتي بعد به عنوان "فرمانده گردان مخابرات سپاه پاسداران" و سپس "سرپرست اطلاعات عمليات" انتخاب شد و ارديبهشت سال 1360 در عمليات بيت المقدس (آزادسازي خرمشهر) به شهادت رسيد. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 برشی از کتاب ققنوس فاتح ستون گردان حبیب ،لحظه به لحظه به ارتفاعات (علی گره زد) نزدیک و نزدیک تر میشد،برادر محسن هم چنان که پیشاپیش ستون حرکت می کرد،با رسیدن نیروها به بالای تپه ای کوچک ،ناگهان متوقف شد.نگاهی به آسمان انداخت و بعد رو به نیروها فریاد زد:((نماز، نماز!برادرها نماز را فراموش نکنند.))با این نهیب،ستون حبیب میرفت تا از حرکت بایستدکه برادر محسن فریاد زد:((نایستید،بدوید!نماز را به  دورو(در حالت دویدن) میخوانیم.هرکس به پشت نفر جلویی دست تیمم بزند!نماز را به دورو میخوانیم.)) یک لحظه خم شدم، دست بر خاک زدم و تیمم کردم .همان طور که داشتم جلو میرفتم ،مشغول به نماز شدم: بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین... ایاک نعبد و ایاک نستعین... عجب نمازی بود! به راستی نجوای عشق بود.زبان ها ذکر میگفتند و بدن ها هر یک به گوشه ای در جنب و جوش بودند.... 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 تنبیه محمدعلی ....😢 بچه های گردان کربلا، مانند دیگر گردان های لشکر 7 ولی عصر (عج ) در منطقه رقابیه جمع شده بودند تا با گذراندن دوره های فشرده ، برای عملیات والفجر مقدماتی آماده شوند . فرمانده گروهان نجف اشرف ، موقع آموزش بسیار جدی رفتار می کرد و مدام تذکر می داد تا بچه ها تمام حواسشان به آموزش های او باشد . اما این حرفها به خرج محمد علی آزادی نمی رفت که روحیه شادی داشت و یک جا آرام نمی گرفت . عاقبت فرمانده گروهان به ستوه آمد و از سیاست تنبیه😱 علیه محمد علی استفاده کرد . پس محمد علی را از صف گروهان خارج کرد و چند دقیقه ای بفکر فرو رفت . در اطراف ما چند راس گاو و گوسفند قرار داشت . ناگهان چهره فرمانده از فکر بکری که کرده بود خندان شد و با جدیت به محمد علی گفت : باید سریع بدوی و دستت را به آن گاو 🐄 خال خالی بزنی و برگردی ! محمد علی هم بدون هیچ چون و چرایی شروع به دویدن 🏃🏃 به سمت گاوها کرد . گاوها از دیدن محمد علی که با سرعت به طرف آنها می رفت ، وحشتزده شدند و رو به سمت دیگری در بیابان رم کردند . محمد علی که شیطنتش گل کرده بود ، مصمم برای اجرای دستور فرمانده با سرعت بیشتری پشت سر گاوها می دوید . حالا گاوها 🐄🐂🐃 بدو .... محمد علی 🏃 بدو ... بچه ها هر چه سعی کردند جلوی فرمانده با صدای بلند نخندند ، نشد که نشد .آنها در حالی که دل خود را گرفته بودند ، صدای قهقهه خنده شان به هوا رفته بود😅😎 😂 راوی : _فرید موسوی بر گرفته از کتاب دندون موجی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت دویست و بیست و ششم: دوران طلایی اسارت شورای فرهنگی هر آسایشگاه یک‌سری وظائف داشت که از جمله اونا نظارت بر کار ارشد و تشکیل کلاسای مختلف علمی و مذهبی و آموزش و راه اندازی تئاتر و مراسمات خاص در مناسبتا و ازین دست فعالیتا بود. البته در واقع این شورا مرکز تصمیم گیری و فرماندهی بود که اسمشو گذاشته بودیم شورای فرهنگی. بعثیا که در اردوگاه ۱۱ مراقب بودن کوچیک‌ترین فعالیتی صورت نگیره و دائما نظارت می کردن و دم به دقیقه میومدن و می‌رفتن. اینجا سعی می‌کردن خیلی کم وارد اردوگاه بشن و بیشتر از بالای برجک ها مراقبت می‌کردن و گاهی اوقات افسرِ فرمانده اردوگاه با تعدادی درجه‌دار و سرباز میومد آمار می‌گرفت و می‌رفت. کار برای ما خیلی آسون‌تر شده بود. دیگه اینجا مثل اردوگاه ۱۱ تکریت بچه‌ها درمضیقۀ شدید و در معرض انواع گرفتاری و شکنجه‌ نبودن. بتدریج نماز جماعت البته بصورت محدود و دعای کمیل و توسل و زیارت عاشورا در گروهای ده نفره و بیشتر شروع شد. یه وقتایی که سخنرانی یا کلاس عمومی بود، یکی از سخنرانا بلند می‌شد و در یه زمینه مذهبی یا اجتماعی بصورت مختصر سخنرانی می کرد و اگه احیانا نگهبانی رد می‌شد و می پرسید چیکار دارید می کنین: می‌گفتیم: داریم برای همدیگه جوک و لطیفه می گیم و اونم سرشو تکون می‌داد و سخت‌گیری نمی کرد و رد می‌شد و می‌رفت. بعد از گسترش فعالیت در زمینه‌های مختلف، افراد شاخص هر سه آسایشگاه ۱و۲و۳ جمع شدن و پیشنهاد شد که یه کانون مرکزی تشکیل بشه که فعالیت فرهنگی در سطح بند یک رو مدیریت کنه. مثلا تئاتری برای همه آسایشگاها یا کلاسهایی متشکل از افراد سه آسایشگاه و حتی مراسمات عمومی مانند جشن و مناسبت‌ها. این کانون تشکیل شد و خوشبختانه جنب و جوش و شوق و اشتیاق خاص و رقابتی ایجاد شد تا هر که هر چی می تونه عرضه کنه. البته اختلاف سلیقه هایی نیز وجود داشت و به نحوی اجتناب ناپذیر بود. دامنۀ فعالیتا خیلی گسترده بود و نماز جماعت کم‌کم تبدیل شد به چهل و پنجاه نفر و بیشتر. تئاترهای مختلف برنامه‌ریزی و اجرا شد. در جای جای اردوگاه کلاسای مختلف برگزار می‌شد و تقریبا برای عراقیا هم مشهود بود ولی دخالت نمی‌کردن. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 برای شهید گمنام و ناآشنا "اصغر اعتمادی" ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن  با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر ♡♡♡ بعد از کربلای چهار و مرحله ی اول کربلای پنج؛ گردان کربلا غریبانه ترین حالت خود را پیدا کرده بود... آن فضای بی کران کنار کرخه و آن چادرهایی که تا دیروز از شور و حال و از نوای عاشقانه ی بچه ها؛سر شوریده ای داشت؛ حالا اما؛ مثل وادی قحطی زده ای تنها و بی فروغ خودش را رها در آن دشت؛ پنهان کرده بود. اغلب چادرها اگر چه برپا بودند ولی بی هیچ سر و سرداری؛  تنها  هر کدام دور از هم مثل یک اسب بی سوار خسته و بی همراه  کنجی نشسته بودند... مثل غباری پراکنده! باقی مانده ی بچه ها؛ مثل جوجه پرندگان جدا مانده از پدر و مادر؛ از گروهان های مختلف کم کم همدیگر را پیدا می کردند و با دور و بر هم بودنشان؛ تنهایی و غربت فضا را برای یکدیگر، التیام می بخشیدند؛ و یا شاید قابل تحمل می کردند. (چقدر این روزهای دلگیر؛ با طارق عطایی در مورد تک تک بچه هایی که حالا کنارمان نبودند حرف زدیم و خندیدیم  و در خنده، بغض کردیم و گریستیم و چهره از هم دزدیدیم تا خنده هایمان زهرمار جمع تازه وارد نشود) نیروهای جدید و تازه نفسی برای ترمیم گردان به جمع بچه ها افزوده شده بود. راستش را بخواهید نه حوصله ی  تحویل گرفتن و صمیمی شدن با جدیدتر ها را داشتیم و نه دل و دماغ شوخی و خنده و آن حال و هوای همیشه پرنشاط که بر فضای رزمندگان بسیجی بود؛ وجود داشت. اغلب قدیمی ترها با هم می چرخیدند و دورا دور هم ارتباطی با تازه واردها برقرار می شد. شهید اعتمادی (اگر اشتباه نکنم اسم کوچکش اصغر بود) بر اثر یک ماجرای قدری شیطنت آمیز که بین بسیجی ها رایج بود؛ با ما جفت و جور و آشنا شد...  ماجرا چه بود!؟ فکر کنم پدر حاج اسماعیل (شاید هم شخص دیگری از پدران شهدا) چند گوسفند را به گردان آورده بود و داده بود به بچه ها که قربانی کنند و بخورند... فرض کنید نذری یا به دلیل عهدی چیزی. خب! هر کس که جبهه رفته باشد از بدی غذا و بی کیفیت بودنش داستانها دارد و لذا گوسفند و گوشت تازه؛ برای خودش یک تحول و یک ماجرایی داشت به یاد ماندنی! چند نفر از قدیمی تر ها؛ از آنجا که مدتها بود بچه ها مرخصی درست و حسابی نرفته بودند؛ با یک شیطنت، اعلام مرخصی کردند تا هم بچه ها به خانواده ها سری بزنند و هم به تبع آن؛ جمعیت کمتر بشود و لاجرم گوشت بیشتری سهم مرخصی نرفته ها بشود ( و قطعا مثل روز روشن است که هم دستور مرخصی برای رضای خدا بوده و هم ماندن و نرفتن مرخصی از سر ایثار و ازخودگذشتگی😜☺) ...... گردان خلوت شده بود و گوسفندان هم به مسلخ رفتند و بساط آبگوشت و خوردن شام و ناهار با کیفیت به برپا. از قضای روزگار چون هم چادری های شهید اعتمادی مرخصی رفته بودند؛ آن چند روز او؛ هم خیمه ای ما شده بود و با هم؛ هم خوراک و همراه شده بودیم. وقتی او از این ماجرا با خبر شده بود که راز مرخصی و گوسفندان در چیست؛ در هر وعده ی غذایی، با هر زور و اصرار و کوششی که به خرج می دادم؛ لب  به آن غذا نمی زد و از غذاهای لشکر که واقعا نخوردنی بود، می خورد. لاغر اندام و محجوب و کاملا مؤدب بود. بسیار با حیا و آرام می نشست... چار زانو مثل حالت نشستن در نماز؛ و دستهایش را روی زانو می گذاشت. بی مبالغه بسیار دوست داشتنی و البته نچسب به جمع پر از شیطنت ما. به شوخی به او می گفتم که با این شیوه و روش؛ کار تو به دو مأموریت نمی کشد و در همان اولی؛ شهید می شوی و بال و پر در می آوری... ... و از قضای روزگار؛ گردان به یک مأموریت پر حادثه ی بی نظیر اعزام شد و در یکی از سخت ترین آتشباری های توپ و خمپاره و مینی کاتوشا؛ و در آخرین دقایق دفع پاتک دشمن؛ این جوان محجوب اصفهانی؛ به شهادت رسید... و پر کشید به آسمانی که آشیانش بود. ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر این تویی در آن طرف ، پشت میله ها رها این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر دست خسته ی مرا ، مثل کودکی بگیر با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر قیصر امین پور ◇◇◇ شهید اعتمادی؛ اهل اصفهان و دانشجوی رشته ی مهندسی در دانشگاه شهید چمران اهواز بود و گویا به همین دلیل از اهواز اعزام و وارد گردان کربلا شد... فکر نمی کنم کسی را در اهواز داشته باشد. کاش؛ دوستانی که در آن زمان کوتاه حضورش؛ بیشتر او را می شناختند؛ اگر عکس یا خاطره ای از او دارند را گردآوری می کردند تا به خانواده اش می رساندیم. حمید دوبری @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 #نکات_تاریخی_جنگ عملیات کربلای 5 شکستن خطوط و استحکامات و پیشروی در شرق بصره، توانایی‌ها و قابلیت‌های نظامی‌عراق را بار دیگر، زیر سؤال برد، چنان که روزنامه آبزِرِور چاپ پاریس به نقل از کارشناسان غربی نوشت: «برای اولین بار از آغاز جنگ تاکنون، ناظران و کارشناسان غربی در مورد امکانات دفاعی عراق دچار تردید شده اند.» هم چنین تاکید بر توانایی نظامی ‌ایران، بخشی دیگری از تحلیل‌های ارایه شده در رسانه‌های خبری بود، چنان که رادیو بی. بی. سی طی تحلیل در همین زمینه، با توجه به تجربه سپاه در عملیات فاو و عبور از رودخانه اروند، ضمن اشاره به عبور از منطقه آب‌گرفتگی و کانال پرورش ماهی در عملیات کربلای 5 گفت: «موفقیت ایران در عبور از دریاچه ماهی، یک بار دیگر توانایی ایران در عبور از آبراه ها را نشان می‌دهد.» هفته‌نامه نیوزویک نیز ضمن تاکید بر پیروزی ایران در عملیات کربلای 5، بر شرایط پیروزی ایران بر عراق اشاره کرد: «تهاجم ایرانی ها در نزدیکی بصره، حداقل یک چیز را در خصوص جنگ ایران و عراق تغییر داده و آن این مساله است که برای اولین بار طی چند سال گذشته، این احتمال را که یک طرف حقیقتاً بر دیگری پیروز شود، مطرح ساخته است.» @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا